شماره "۱"
این شعرو یادته؟ خیلی وقته میخوام بفرستم. خیلی خوبهههه
اوهوم🥺
خیلی دوسش دارم
شماره "۱"
هوراااا تلاشمو میکنم😁🤝 آینده هیچ وقت معلوم نیست😄
دلتون برام تنگ نشده؟
*این سه روز کلا بودم...🙈*
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/1592
می خوام بنویسمش فقط الان ذهنم شلوغ پلوغه نمی تونم چند دقیقه صبر کنی_😔😂
#mahya
#دایگو
~~~~
نیت کنی هم قبوله😄
تا ۶ر وقت بخوای میتونی بنویسی
منتظریمممم
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/1625
هورااا✨🌷
متشکرممم
#دایگو
~
ما از تو ممنونیمممم
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/1636
منم ممنونم!😭😂
#دایگو
~~~~
بیا تمومش کنیم😆🤝
📪 پیام جدید
سلام ویدار 🙃
من این متنو نوشتم میشه نظرتو بهم بگی ؟
شاید پارت ۲ ش رو هم نوشتم
در شبهای سرد پاییزی، وقتی باد در میان پنجرههای قلعه زوزه میکشید، تالار ممنوعه در طبقهی چهارم همیشه تاریک و خاموش بود. هیچکس جرأت نمیکرد به آن نزدیک شود.
اما آن شب، نور ضعیفی از زیر درِ تالار بیرون میزد. کسی آنجا بود.
دانشآموزان در خواب بودند، اما یکی از نقاشیهای سخنگو، با صدایی لرزان گفت:
«او برگشته… بعد از سالها…»
درون تالار، غریبهای با ردایی خاکستری ایستاده بود. چهرهاش زیر سایهی کلاهش پنهان بود. روی زمین، دایرهای جادویی با نمادهایی ناشناخته میدرخشید.
* بخش ۱*
#دایگو
~~~~
سلاممم
تموم شد یا ادامه داره؟
به نظرم خیلی جالب بود، حس خاکستری و مرموزی میداد. هاگوارتزه اینجا؟ و 《اون برگشته》حس ولدمورت میداد😁
حالا که بیکارم ادامه داستانک رو همین الان بنویسم؟ شاید تمومش کنم امروز...
چون واقعا ذهنم به متن جدید نمیره
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/1639
بله هاگوارتزه
خودمم یکم حس ولدمورت گرفتم😅
او کتابی قدیمی را ورق میزد؛ کتابی که حتی در کتابخانهی ممنوعه هم دیده نشده بود. هر صفحه با نوری سبز میسوخت و ناپدید میشد.
ناگهان صدای زمزمهای بلند شد:
«هاگوارتز هنوز رازهایی دارد که هیچکس نمیداند…»
غریبه، بیصدا از تالار بیرون رفت. ردایش در باد ناپدید شد.
صبح روز بعد، هیچکس چیزی ندیده بود. اما در تالار ممنوعه، فقط یک جمله روی دیوار حک شده بود:
«من باز خواهم گشت، وقتی زمانش برسد.»
واقعا هیچی به ذهنم نرسيد ولی شاید ادامه داشته باشه
#دایگو
~
جالب بوددد.
به نظرم بدنش هاگوارتز کلی سال بعد، چند نسل بعدتر. یا حتی چند نسل قبلتر، اون اولاش. و با خلق یه شرور متفاوت خیلی قشنگ میشه. چون حس مرموزی و جادویی رو داره.
بنویس ادامهش رو حتما🙃
شماره "۱"
آزاریل گیتارش را در دست گرفت و با خنده آهنگ پیروزی داد. اما مالکوعم ناراحت بود. آزاریل آهنگش را به پ
روزی دگر و ماموریتی دگر.
آزاریل و مالکوعم باید به سراغ گروه مافیایی در دهکده دور میرفتند.
پس از کلی تعقیب و بالا پایین، آنها به جنگل رسیدند. جنگل توسط برف زمستانی سفید پوش شده بود و به خاطر درختان لختش خجالت میکشید.
آزاریل، مالکوعم و گروه مافیایی از هم جدا شدند. مالکوعم به دنبال رئیس و آزاریل به دنبال نوچهها رفت.
درون سکوت کشنده و مه که تا پای آزاریل میامد، او تنها بود. شمیرش را در حالت آماده باش نگه داشته بود و گوشش را برای کوچکترین صدایی تیز کرده بود.
صدای تیری که هوا را میشکافت آمد، آزاریل شمسرش را بلند کرد تا جا خالی بدهد، اما تیر جلوی پایش نشست. نامهای به آن وصل بود:《فقط برای اینکه بهت مدیونم، بدو. این یه تلهست. بدو.》
آزاریل دوید نمیدانست به کجا اما دوید.
تا اینکه چیزی از حرکت بازش داشت، یک جنازه، بسته شده به درخت که رویش با خون نوشته بود:《حواست را جمع کن》یک تیر با پر قرمز درون گردن جنازه فرو رفته بود. صدایی تن آزاریل را لرزاند و گوشتش را به خارش آورد. سریع فکر کرد:《آدم برفیها》اما دیگر دیر شده بود.
#دو_برادر
📪 پیام جدید
ویدارجان داستان دوبرادر شما خیلی خیلی دلنشین و جذاب و بهشدت دارای محتوای داستانی ارزشمنده🦋🫀
اما روایت داستان کمی شلخته و از هم گسیختهس
اگر بیشتر روی روایت داستان کار کنی بهیک شاهکار تبدیل خواهد شد🦋
#نامآور
#دایگو
~
🤣🤣
خیلی ممنونم، که خوندی، نظر دادی و نقد کردی.
باید بگم درست میگی، واقعا نمیدونستم چجوری به صورت داستانک در بیارم، به خاطر همین اینجوری شد. اگه داستان طولانی میکردم بهتر از پسش بر میومدم😅