حالا که بیکارم ادامه داستانک رو همین الان بنویسم؟ شاید تمومش کنم امروز...
چون واقعا ذهنم به متن جدید نمیره
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/1639
بله هاگوارتزه
خودمم یکم حس ولدمورت گرفتم😅
او کتابی قدیمی را ورق میزد؛ کتابی که حتی در کتابخانهی ممنوعه هم دیده نشده بود. هر صفحه با نوری سبز میسوخت و ناپدید میشد.
ناگهان صدای زمزمهای بلند شد:
«هاگوارتز هنوز رازهایی دارد که هیچکس نمیداند…»
غریبه، بیصدا از تالار بیرون رفت. ردایش در باد ناپدید شد.
صبح روز بعد، هیچکس چیزی ندیده بود. اما در تالار ممنوعه، فقط یک جمله روی دیوار حک شده بود:
«من باز خواهم گشت، وقتی زمانش برسد.»
واقعا هیچی به ذهنم نرسيد ولی شاید ادامه داشته باشه
#دایگو
~
جالب بوددد.
به نظرم بدنش هاگوارتز کلی سال بعد، چند نسل بعدتر. یا حتی چند نسل قبلتر، اون اولاش. و با خلق یه شرور متفاوت خیلی قشنگ میشه. چون حس مرموزی و جادویی رو داره.
بنویس ادامهش رو حتما🙃
شماره "۱"
آزاریل گیتارش را در دست گرفت و با خنده آهنگ پیروزی داد. اما مالکوعم ناراحت بود. آزاریل آهنگش را به پ
روزی دگر و ماموریتی دگر.
آزاریل و مالکوعم باید به سراغ گروه مافیایی در دهکده دور میرفتند.
پس از کلی تعقیب و بالا پایین، آنها به جنگل رسیدند. جنگل توسط برف زمستانی سفید پوش شده بود و به خاطر درختان لختش خجالت میکشید.
آزاریل، مالکوعم و گروه مافیایی از هم جدا شدند. مالکوعم به دنبال رئیس و آزاریل به دنبال نوچهها رفت.
درون سکوت کشنده و مه که تا پای آزاریل میامد، او تنها بود. شمیرش را در حالت آماده باش نگه داشته بود و گوشش را برای کوچکترین صدایی تیز کرده بود.
صدای تیری که هوا را میشکافت آمد، آزاریل شمسرش را بلند کرد تا جا خالی بدهد، اما تیر جلوی پایش نشست. نامهای به آن وصل بود:《فقط برای اینکه بهت مدیونم، بدو. این یه تلهست. بدو.》
آزاریل دوید نمیدانست به کجا اما دوید.
تا اینکه چیزی از حرکت بازش داشت، یک جنازه، بسته شده به درخت که رویش با خون نوشته بود:《حواست را جمع کن》یک تیر با پر قرمز درون گردن جنازه فرو رفته بود. صدایی تن آزاریل را لرزاند و گوشتش را به خارش آورد. سریع فکر کرد:《آدم برفیها》اما دیگر دیر شده بود.
#دو_برادر
📪 پیام جدید
ویدارجان داستان دوبرادر شما خیلی خیلی دلنشین و جذاب و بهشدت دارای محتوای داستانی ارزشمنده🦋🫀
اما روایت داستان کمی شلخته و از هم گسیختهس
اگر بیشتر روی روایت داستان کار کنی بهیک شاهکار تبدیل خواهد شد🦋
#نامآور
#دایگو
~
🤣🤣
خیلی ممنونم، که خوندی، نظر دادی و نقد کردی.
باید بگم درست میگی، واقعا نمیدونستم چجوری به صورت داستانک در بیارم، به خاطر همین اینجوری شد. اگه داستان طولانی میکردم بهتر از پسش بر میومدم😅
شماره "۱"
روزی دگر و ماموریتی دگر. آزاریل و مالکوعم باید به سراغ گروه مافیایی در دهکده دور میرفتند. پس از کلی
صدای چند تیر آمد و همه چیز روی صحنه آهسته پیش رفت.
شاید فکر کنید چگونه، اما حقیقت این است وقتهایی که مسئله مرگ و زندگی در میان است، زمان خیلی کند میگذرد، این خاصیت آن است.
آزاریل تا برگردد، چیزی خودش را روی او انداخت.
صدای گوش خراش، خندههای وحشتناک.
یک... دو... سه... ثانیه گذشت، شاید هم سه سال.
فشار از روی آزاریل برداشته شد. یک لحظه وپس از آن با فهمیدن حقیقت دل آزاریل فرو ریخت. مالکوعم، شمشیر در زمین خود را نگه داشته بود، چندین تیر در پشتش فرو رفته بودند و خون ازش میچکید، اما هنوز هم لبخند میزد.
آزاریل با صدای لرزان گفت:《مالکوعم، تو تو چیکار کردی؟ تو یه احمقی. آخه چرا》او اشک میریخت و حرفهای تکه تکه میزد.
مالکوعم زمزمه کرد:《دوستت دارم برادر. قهرمان باش.》و اینگونه جهان یک نگهبان از دست داد.
#دو_برادر
شماره "۱"
صدای چند تیر آمد و همه چیز روی صحنه آهسته پیش رفت. شاید فکر کنید چگونه، اما حقیقت این است وقتهایی ک
دارم گند میزنم به داستان؟ بله.
نمیدونم دیگه چیکار کنمممم، چرا اینجوری میشهه😭
شماره "۱"
دارم گند میزنم به داستان؟ بله. نمیدونم دیگه چیکار کنمممم، چرا اینجوری میشهه😭
زندهاید؟ بیاید نظر بدید دیگههه
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/1647
منم همیشه همه رو می کشم🤣
فقط تو این آرته که گفتی بنویسید نتونستم چیز کشتنی در بیارم وگرنه اونم ختم به خیر نمی شد😔🤣
ولی خیلی قشنگه جدی.دوسش دارم وایب اون شبای سرد رو میده که زیر پتو می خوابی مامانت واست قصه میگه✨️
#mahya
#دایگو
~~~~
😂
مرسییی،پس خیالم راحت باشه؟
اوه یادم رفت متنت رو بفرستم.
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/1647
نه بابا قشنگه✨👌
#دایگو
~~~~
ممنونم🥺
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/1592
دو ایزد از آسمان ها فرود آمده بودند.
یکی ، الههی رعد ، برای آرامش از محیط پر تنش آسمان دور شده و بر زمین قدم نهاده بود. دیگری ، ایزد طوفان ، برای فراموش کردن او مدتی دور شده بود. هر دو به شکل انسانی بر زمین آمده بودند و با بهت به یکدیگر برخوردند. نگاه های دردمندشان را از یکدیگر گرفتند و به سویی دیگر چشم دوختند ؛ جایی که تصویر هم با یادآوری خاطرات شیرین خاطرشان را تلخ تر نکند. اما حتی در همین حال هم روح هایشان در آسمان به سوی هم کشیده می شد .
رعد و طوفان با کششی دیوانه بار در آسمان می پیچیدند. انسان ها می اندیشیدند که چه گناهی موجب پدید آمدن چنین طوفان مرگباری شده ، اما نمی دانستند که آن گناه تنها "عشق" است.
#mahya
#دایگو
~~~~
چه قشنگ بودد
قلمت خیلی خفنهه
دیگه مثل قبل به طوفانها نگاه نمیکنم😄
شماره "۱"
صدای چند تیر آمد و همه چیز روی صحنه آهسته پیش رفت. شاید فکر کنید چگونه، اما حقیقت این است وقتهایی ک
درون جنگل برفپوش شده،
پسری با موهای سفید، کنار جنازهای نشسته بود و غرق در خون او، اشک میریخت.
صدای خندههایی آمد اما آزاریل چشمش را از روی چشمان باز اما بی روح مالکوعم بر نداشت.
خندهها نزدیکتر شدند، دست سردی درون قفسه سینه آزاریل فرو رفت و دور قلب او حلقه شد، اما آزاریل هیچ حرکتی از خود نشان نداد.
دست به صورت وحشیانه قلب را از جایش بیرون کشید. چیزی درون آزاریل خالی شد اما حرکتی نکرد، پوچتر از آن بود.
فقط وقتی آدمبرفیها دست در قفسه سینه مالکوعم کردند، حرکت کرد.
با خشمی که تا قبل از این تجربه نکرده بود، به سرعت ایستاد و شمشیرش را بر داشت.
شمشیر را حرکت داد و تبدیل به اولین کسی شد که سر یک آدمبرفی را زده.
رو به آدم برفی دیگر گفت:《از اینجا برو، و به اربابت بگو به سراغش میایم. هر جا که باشد.》
آدمبرفیها با یک قلب به سمت کازار حرکت کردند، آزاریل همانجا بدون قلبی که بخواهد به همراهش چیزی حس کند، برادرش را خاک کرد و قلبش را برداشت.
فرق است میان کسی که جسمش به قلبش بسته است و کسی که روحش به قلبش متصل است.
#دو_برادر