eitaa logo
شماره "۱"
143 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/1742 آرههه اینو چی میگی تو سایه روباه شخصیت مورد علاقم با شخصیت مورد علاقه دومم چیز از آب در اومدن ریختن رو هم☠️ *صفحات ۱۹۹ و ۲۸۹ جلد دوم رو باید آتیش بزنم* ~~~~ اونا رفیق بودن. اعتقاد، اعتقاد😆
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/1741 آرهه حتما برو ببیننن خیلی خشونت وایکینگی داره 🤣 ~~~~ پس کنسله🤡 وی به شدت حساس است...
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/1734 داداش پاهای یارو نیورد فقط ~ 🤣🤣 زیباترین پاها، سممم
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/1749 آره بابا فقط یه ذره زیادی صمیمی بودن🤡🤣 ~~~~ گاهی پیش میاد، رفاقته دیگه😶‍🌫️😂
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/1750 فقط یه جا شمشیر رو می کنه تو حلق یارو و یه جا دیگه هم امعا و احشای گوزن بود... چیزی نیست کهه آها اون جایی که ثور خانواده دختره رو سلاخی کرد هم هست_ ~~~~ آره بابا چیز خاصی نیست که، برادر چیز خاصی نیست؟ من همونیم که سر خوندن دستای قطع شده لوگوسلوا تو آپولو قبض روح شد، چیز خاصی نیست؟
شماره "۱"
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/1750 فقط یه جا شمشیر رو می کنه تو حلق یارو و یه جا دیگه هم
و البته همونی که صحنه جنگ ددپول ها تو ددپول و ولورین، و یه سری صحنه وحشتناک دیگه هم دیده و ککش نگزیده.
ترس من خیلی چیز عجیبیه، حتی خودمم ازش سر در نمیارم
📪 پیام جدید https://eitaa.com/rachel_zapas/63 ببین این شکلیه مثلا *چون نمیشه عکس گذاشت مجبور شدم لینک کپی کنم* ~~~~ اهم، زیاد هم بد نبود... یه کم چندش بود، نظری ندارم😑
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/1756 قشنگه ببینش😭😂 ~~~~ فعلا اگه بخوام ببینمش، ایگدراسیل کلمو می‌کنه چون باید فیلم اونو ببینم، ولی می‌ذارمش تو لیست😁
📪 پیام جدید https://eitaa.com/rachel_zapas/80 ببیننن بیچاره عمو لوکی😭😭 ~~~~ 😭😭 دلم سوختتت چرا این شکلیه حالا😐
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/1758 سوال منم هس_ گفتم که عجیب و غریبه💔🤣 ~~~~ 🤣🤣 رفتم تصویرای قبلی رو هم دیدم و فهمیدم نه تنها عجیب بلکه خل🤪
شماره "۱"
درون جنگل برف‌پوش شده، پسری با موهای سفید، کنار جنازه‌ای نشسته بود و غرق در خون او، اشک می‌ریخت. صدا
درون عمارت ویکلند، جشن باشکوهی بر پا بود. عروسی کازار، کنترل‌گر بزرگ با دختر کُنت دوگراس از موریسانی، بود. جیکوف از روی خیر‌خواهی عروسی را در عمارت خودش برپا کرده بود، البته فقط کمی از افراد می‌دانستند که این به خاطر خیرخواهی نبود، بلکه به خاطر این بود که آدم‌برفی‌های کازار یک قلب را به جیکوف رسانده بودند. بالاخره وقت اصل مطلب رسید، کشیش، شروع به خواندن کرد:《پنلوپی دوگراس، دختر کنت دوگ...》صحبت کشیش با رفتن تمان برق‌ها قطع شد. پنجره‌ها بر هم خورد و باد زوزه کشید، شمع‌های روی زمین دانه دانه روشن شدند. جسم شنل‌پوشی در چهارچوب در ایستاده بود. او وارد سالن شد و نور شمع‌ها که رویش افتاد، همه متوجه شدند او آزاریل است. آزاریل با صدای آرام گفت:《خیلی ناراحت شدم که به جشن دعوتم نکردید. پدر جد من کنترلگر خورشید بود. دوشیزه دوگراس، دوشیزه دیگه؟ هنوز خانم نشدید نه؟ به هر حال بهتون تبریک میگم، انتخابتون خیلی سرده》و به لطیفه خودش خندید. کازار به سردی گفت:《چی می‌خوای آزاریل؟》 آزاریل با بی رحمی که هیچکس نظیرش را ندیده بود فریاد زد:《چی می‌خوام؟ من می‌خوام همهتون رو به زانو دربیارم، همتون رو خورد کنم و قلباتون رو دربیارم. مالکوعم برادرم بود، ما از شما محافظت کردیم و شما حالا توی عمارت دشمنان ما می‌نوشید و می‌خندید. این دیگه پایان بازیه.》 سپس آسمان شکافته شد و بدبختی سرازیر شد.