eitaa logo
شماره "۱"
143 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
شماره "۱"
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/1750 فقط یه جا شمشیر رو می کنه تو حلق یارو و یه جا دیگه هم
و البته همونی که صحنه جنگ ددپول ها تو ددپول و ولورین، و یه سری صحنه وحشتناک دیگه هم دیده و ککش نگزیده.
ترس من خیلی چیز عجیبیه، حتی خودمم ازش سر در نمیارم
📪 پیام جدید https://eitaa.com/rachel_zapas/63 ببین این شکلیه مثلا *چون نمیشه عکس گذاشت مجبور شدم لینک کپی کنم* ~~~~ اهم، زیاد هم بد نبود... یه کم چندش بود، نظری ندارم😑
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/1756 قشنگه ببینش😭😂 ~~~~ فعلا اگه بخوام ببینمش، ایگدراسیل کلمو می‌کنه چون باید فیلم اونو ببینم، ولی می‌ذارمش تو لیست😁
📪 پیام جدید https://eitaa.com/rachel_zapas/80 ببیننن بیچاره عمو لوکی😭😭 ~~~~ 😭😭 دلم سوختتت چرا این شکلیه حالا😐
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/1758 سوال منم هس_ گفتم که عجیب و غریبه💔🤣 ~~~~ 🤣🤣 رفتم تصویرای قبلی رو هم دیدم و فهمیدم نه تنها عجیب بلکه خل🤪
شماره "۱"
درون جنگل برف‌پوش شده، پسری با موهای سفید، کنار جنازه‌ای نشسته بود و غرق در خون او، اشک می‌ریخت. صدا
درون عمارت ویکلند، جشن باشکوهی بر پا بود. عروسی کازار، کنترل‌گر بزرگ با دختر کُنت دوگراس از موریسانی، بود. جیکوف از روی خیر‌خواهی عروسی را در عمارت خودش برپا کرده بود، البته فقط کمی از افراد می‌دانستند که این به خاطر خیرخواهی نبود، بلکه به خاطر این بود که آدم‌برفی‌های کازار یک قلب را به جیکوف رسانده بودند. بالاخره وقت اصل مطلب رسید، کشیش، شروع به خواندن کرد:《پنلوپی دوگراس، دختر کنت دوگ...》صحبت کشیش با رفتن تمان برق‌ها قطع شد. پنجره‌ها بر هم خورد و باد زوزه کشید، شمع‌های روی زمین دانه دانه روشن شدند. جسم شنل‌پوشی در چهارچوب در ایستاده بود. او وارد سالن شد و نور شمع‌ها که رویش افتاد، همه متوجه شدند او آزاریل است. آزاریل با صدای آرام گفت:《خیلی ناراحت شدم که به جشن دعوتم نکردید. پدر جد من کنترلگر خورشید بود. دوشیزه دوگراس، دوشیزه دیگه؟ هنوز خانم نشدید نه؟ به هر حال بهتون تبریک میگم، انتخابتون خیلی سرده》و به لطیفه خودش خندید. کازار به سردی گفت:《چی می‌خوای آزاریل؟》 آزاریل با بی رحمی که هیچکس نظیرش را ندیده بود فریاد زد:《چی می‌خوام؟ من می‌خوام همهتون رو به زانو دربیارم، همتون رو خورد کنم و قلباتون رو دربیارم. مالکوعم برادرم بود، ما از شما محافظت کردیم و شما حالا توی عمارت دشمنان ما می‌نوشید و می‌خندید. این دیگه پایان بازیه.》 سپس آسمان شکافته شد و بدبختی سرازیر شد.
دیوارهای عمارت به لرزه درآمد، زمین از هم باز شد و موجودات تاریکی به مردم حمله ور شدند، عروسی یک جهنم بود. در این میان، آزاریل بدون هیچ حرکت اضافه‌ای به سمت جیکوف می‌رفت. خنجر در دستش را به سمت او پرتاب کرد، جیکوف حمله را دفع کرد، آن‌دو با هم می‌جنگیدند، فریاد می‌زدند و از هر چیزی که به سمتشان می‌آمد جای خالی می‌دادند. جیکوف نیشخند زد و گفت:《پس برادرت مرد، ها؟ اونقدرا هم قدرمتند نبود》و این مانند بنزین روی آتش برای آزاریل عمل کرد. او با فریاد، سنگ‌ها را بالا آورد و کاری کرد جیکوف را مانند ماهی قرمزی درون چنگال مرغ ماهی‌خوار، در چنگال بگیرند. آزاریل با بی احساسی شمشیرش را جلوی گلوی جیکوف گرفت و گفت:《نه، اونقدری که میگن قدرتمند نبود. خیلی بیشتر قدرتمند بود.》 جیکوف التماس می‌کرد، انگار نه انگار روزی چه کسی بود. اما آزاریل دیگر قلبی نداشت، چیزی حس نمی‌کرد پس شمشیر را فرو برد و روح جیکوف، کنترلگر آتش به آسمان‌ها شتافت.
مردمان از دو برادر می‌گویند، از اینکه یکی کشته شد و دیگری بدون قلب به ادامه زندگی پرداخت. می‌گویند آنها روزی محافظان این جهان بودند، اما با کشته شدن مالکوعم، آزاریل تبدیل به یک اهریمن وحشتناک شد. آزاریل موهای سفید و ظاهر الف‌گونه دارد، مملوع از خشم و درد است و چیزی از رحم درونش نیست. او آنقدر قدرتمند است که حتی آدم‌برفی ها هم به او تعظیم می‌کنند. مادرم می‌گوید او روزی خیلی خوب بود، اما مگر مهم است؟ حالا ترس تمام مردمان من آزاریل شده است. آن شیطان قدرتمند که کلی از موجودات تاریکی بهش خدمت می‌کنند. من تصمیم دارم مردمانم را از شر او حفظ کنم. چه کسی می‌داند؟ این یک داستان جدید است. _پایان_
منتظر موج نظراتتون خواهم بود...
با تشکر از هیچکس به خاطر عکس‌هایی که فرستاد و این داستان در ذهن من شکل گرفت.