هدایت شده از "نهـان فآذر."
https://eitaa.com/Nummer_ett/3233
بسکتبال تا اخر دنیا>>>>
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/3175
ای بابا خجالت خرکی (رو گرفتن*)
#little_M
#دایگو
~~~~
خجالت خرکی🤣
عوض این کارا برامون بیشتر بنویس.🤨😁
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/3186
آخ گلبم. اصلا خستگی کل روزم در رفت✨
#little_M
#دایگو
~~~
خدارو شکرر،
بقیه که نمیدونم مسابقه سکوت گذاشتن😑
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/3208
عاها کیوتی🥺✨
#little_M
#دایگو
~~~
نتونستم چیزی که تو ذهنمه رو درست بنویسم، ولی خودم دویش دارم جالب شد🙃
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/3220
به نظرم داستان جدید شروع نکن. داستان کوتاه یا متن بنویس. لازم نیست بهش فکر کنی حتی لازم نیست داستان داشته باشه. فقط نوک قلمو بذار رو کاغذ و نگاه کن چی مینویسه. یا چی میکشه. بعضی وقتا از بین خط های نا مفهوم جرقه یه ایده ناب خورده میشه.
#little_M
#دایگو
~
دیشب یه داستان کوتاه جدید شروع کردم، مرسی از پیشنهادت😊
هدایت شده از "نهـان فآذر."
Pov:
وقتی نشستی سر کلاس جامعه و بحث ورزش میشه و همه دارن از فوتبال حرف میزنن و تو توی ذهنت ورزشارو یکی دوتا میکنی:
چوگان: اصلیت و فرهنگ
کشتی: ایمان خالص به خدا
بسکتبال: نشونه خیزش بعد از تبعیض
ورزش زورخونهای: پهلوونی و معرفت و ایمان
هدایت شده از "نهـان فآذر."
https://eitaa.com/Nummer_ett/3238
😔 یک عدد رویگردان از فوتبال و عاشق نیمه راه بسکتبال هستم
شماره "۱"
https://eitaa.com/Nummer_ett/3238 😔 یک عدد رویگردان از فوتبال و عاشق نیمه راه بسکتبال هستم
منم از فوتبال خوشم نمیاد. اول بسکتبال، هم بازی کردنش هم دیدنش بعدش هاکی، دیدنش اصلا یه هیجانی داره
صدای برخورد چرخ جیپ با سنگ ریزهها باعث سردردم شده بود و رانندگی (دلم نمیخواهد راجعبه برادر بزرگترم بد بگویم اما حقیقت دارد.)ایوان هم کمک چندانی نمیکرد. در همین لحظه سوفی نگاهی به من انداخت:« بلا، حالت خوبه؟ رنگت پریده.» تا خواستم پاسخ بدهم، برادر دومم بران که از ابتدای سفر سرش را از روی کتابش بلند نکرده بود، از صندلی جلو برگشت:« سوفی، لوسش نکن، هر کسی چهارساعت تو ماشین بخوابه همینجوری میشه.» در همین حین ایوان که خطر را حس کرده بود با لحن جدی گفت:«ساکت، مثلا دارم رانندگی میکنم.» اما من غرغر زیرلبی بران را شنیدم.
کمتر از چند ثانیه بعد سوفی:« فریاد زد، نورث بریج، بالاخره رسیدیم.» نگاهم را به تابلو دوختم، به نورث بریج خوش آمدید.
چند لحظه بعد ایوان جلوی عمارتی قدیمی ایستاد.
:« یعنی اینجا جاییه که مامانمون بزرگ شده؟»
صدای گرم مردی پیچید :« البته سوفی عزیزم، من و خواهرم اینجا بزرگ شدیم. اسمت رو درست گفتم؛ نه؟»
ایوان دستش را جلو برد:« ایوان ریونشید هستم. شما باید دایی ما باشید، دکتر هنری نیکرسون. درسته؟»
مرد تایید کرد و ما را به داخل عمارت بزرگ راهنمایی کرد. عمارت سبک جالبی داشت، ترکیبی از فضای کلاسیک با وسایل مدرن.مرد یا بهتر است از لفظ دایی استفاده کنم ما را به طبقه بالا راهنمایی کرد اتاقهای سوفی و ایوان در طبقه دوم و اتاق من درست بین اتاق بران و دایی هنری بود. اتاق زیبایی بود، پنجره طویلش رو به باغ جلوی خانه باز میشد و آفتاب از پردههای توری به داخل میتابید. گلدانی از گلهای رز صورتی و سفید روی میز کنار تخت بود.
و کتابخانه و میزی چوبی در گوشه اتاق کنار پنجره بودند .درست همانجوری که وقتی با سوفی در یک اتاق کوچک و نامرتب بودیم همیشه اتاق خواب رؤیاهایم را تصور میکردم.
شاید این تابستان، وقتی بود که قرار بود همه چیز تغییر کند...
آن شب سوفی به اتاقم آمد و شروع کرد به حرف زدن راجعبه داییمان، این عمارت بزرگ و کافهای که قرار بود بازسازی کنیم.
همانطور که آن شب به سوفی گفتم حس خوبی به داییمان نداشتم، شاید چون چهرهام خیلی شبیهش بود. شاید چون هر وقت کسی از آشناهای قدیمی مادر من و سوفی را میدید شباهت اخلاق و رفتار سوفی به مادر را میستود و با لحن نه چندان خوبی میگفت:« این هم شبیه برادرته اما امیدوارم اخلاقشون یکی نباشه.» مادر هر وقت این را میشنید ناراحت میشد و من هم از شباهتم به دایی ناراحت میشدم.
مطمئن بودم مردم اینجا هم همین کار را میکنند.
حدسم درست بود همه اصرار به شباهت میان من و دایی هنری داشتند.
چند روز بعد دایی هنری ما را به کافهای برد که مادر و پدرمان در دوران جوانی آن را ساخته بودند. کافه در طول سالها خرابه شده بود اما همانجور که ایوان میگفت ما میتوانستیم درستش کنیم. پس شروع به بازسازی ساختمان کردیم.کار سخت و طاقت فرسایی بود مخصوصا برای دختر بچهای پانزده ساله. یک روز که از بقیه زودتر برگشتم و در باغ کتاب میخواندم صدایی از پشت سرم گفت :«سلام.»
برگشتم و به منبع صدا خیره شدم: دختری هم سن و سال خودم با موهای قهوهای و چشمان زمردی:« من املینم و تو؟»
دستش را که به سمتم دراز کرده بود فشردم:« آرابلا ریونشید»
از آن روز املین شد تنها و بهترین دوستم در نورثبریج سرد و متعصب.
آن روز وقتی برادرها و خواهرم برگشتند عصبانی بودند. تعریف کردند که مردی به نام آرتور هالیدی به کافه آمده و پیشنهاد کرد کافه را بخرد، هالیدی گفت که صاحب شرکت صنایع هالیدی، بزرگترین منبع درآمد شهر است و میکده کوچکی هم دارد و قصد دارد کافه را به اموالش اضافه کند اما ایوان با صراحت مخالفت کرده.
با شنیدن نام هالیدی یاد شب اولی که آمده بودیم و کنار دایی هنری در اتاق نشیمن نشسته بودیم افتادم. دایی میگفت تنها کسی که ممکن است مانع ما بشود فردی بهنام آرتور هالیدی است که قدرتمندترین مرد شهر است.
آن شب وقتی دایی برگشت و ماجرا را شنید همان حرف ها را تکرار کرد و اضافه کرد هالیدی حریف خطرناکی است.
راستش ترسیدم. چون دایی هنری فرد کم حرفی بود و اخلاق جدی داشت؛ همچنین رئیس تنها بیمارستان شهر بود .
و همه به او احترام میگذاشتند.
چند روز بعد را همراه املین گذارندم و شهر را گشتم. یک ذوز که برای کمک به کافه رفتم مردی امد و یک راست به طرف ایوان رفت. ایوان و او مکالمه طولانی داشتند و وقتی رفت ایوان عصبانی بود با لحن جدی گفت:« بازم اومده بود پیشنهاد بده، مبلغش دوبرابر قبلی بود.» سوفی با نگرانی پرسید:« قبول که نکردی.» این دفعه بران پاسخ داد:«معلومه که نکرده، اگه کرده بود که نه خودش و نه هالیدی عصبانی نمیشدن.»