eitaa logo
شماره "۱"
143 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/3175 ای بابا خجالت خرکی (رو گرفتن*) ~~~~ خجالت خرکی🤣 عوض این کارا برامون بیشتر بنویس.🤨😁
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/3186 آخ گلبم. اصلا خستگی کل روزم در رفت✨ ~~~ خدارو شکرر، بقیه که نمیدونم مسابقه سکوت گذاشتن😑
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/3208 عاها کیوتی🥺✨ ~~~ نتونستم چیزی که تو ذهنمه رو درست بنویسم، ولی خودم دویش دارم جالب شد🙃
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/3220 به نظرم داستان جدید شروع نکن. داستان کوتاه یا متن بنویس. لازم نیست بهش فکر کنی حتی لازم نیست داستان داشته باشه. فقط نوک قلمو بذار رو کاغذ و نگاه کن چی مینویسه. یا چی میکشه. بعضی وقتا از بین خط های نا مفهوم جرقه یه ایده ناب خورده میشه. ~ دیشب یه داستان کوتاه جدید شروع کردم، مرسی از پیشنهادت😊
هدایت شده از "نهـان فآذر."
Pov: وقتی نشستی سر کلاس جامعه و بحث ورزش میشه و همه دارن از فوتبال حرف میزنن و تو توی ذهنت ورزشارو یکی دوتا میکنی: چوگان: اصلیت و فرهنگ کشتی: ایمان خالص به خدا بسکتبال: نشونه خیزش بعد از تبعیض ورزش زورخونه‌ای: پهلوونی و معرفت و ایمان
هدایت شده از "نهـان فآذر."
https://eitaa.com/Nummer_ett/3238 😔 یک عدد رویگردان از فوتبال و عاشق نیمه راه بسکتبال هستم
شماره "۱"
https://eitaa.com/Nummer_ett/3238 😔 یک عدد رویگردان از فوتبال و عاشق نیمه راه بسکتبال هستم
منم از فوتبال خوشم نمیاد. اول بسکتبال، هم بازی کردنش هم دیدنش بعدش هاکی، دیدنش اصلا یه هیجانی داره
صدای برخورد چرخ جیپ با سنگ ریزه‌ها باعث سردردم شده بود و رانندگی (دلم نمی‌خواهد راجع‌به برادر بزرگترم بد بگویم اما حقیقت دارد.)ایوان هم کمک چندانی نمی‌کرد. در همین لحظه سوفی نگاهی به من انداخت:« بلا، حالت خوبه؟ رنگت پریده.» تا خواستم پاسخ بدهم، برادر دومم بران که از ابتدای سفر سرش را از روی کتابش بلند نکرده بود، از صندلی جلو برگشت:« سوفی، لوسش نکن، هر کسی چهارساعت تو ماشین بخوابه همینجوری میشه.» در همین حین ایوان که خطر را حس کرده بود با لحن جدی گفت:«ساکت، مثلا دارم رانندگی می‌کنم.» اما من غرغر زیرلبی بران را شنیدم. کمتر از چند ثانیه بعد سوفی:« فریاد زد، نورث بریج، بالاخره رسیدیم.» نگاهم را به تابلو دوختم، به نورث بریج خوش آمدید. چند لحظه بعد ایوان جلوی عمارتی قدیمی ایستاد. :« یعنی اینجا جاییه که مامانمون بزرگ شده؟» صدای گرم مردی پیچید :« البته سوفی عزیزم، من و خواهرم اینجا بزرگ شدیم. اسمت رو درست گفتم؛ نه؟» ایوان دستش را جلو برد:« ایوان ریون‌شید هستم. شما باید دایی ما باشید، دکتر هنری نیکرسون. درسته؟» مرد تایید کرد و ما را به داخل عمارت بزرگ راهنمایی کرد. عمارت سبک جالبی داشت، ترکیبی از فضای کلاسیک با وسایل مدرن.مرد یا بهتر است از لفظ دایی استفاده کنم ما را به طبقه بالا راهنمایی کرد اتاق‌های سوفی و ایوان در طبقه دوم و اتاق من درست بین اتاق‌ بران و دایی هنری بود. اتاق زیبایی بود، پنجره طویلش رو به باغ جلوی خانه باز می‌شد و آفتاب از پرده‌های توری به داخل می‌تابید. گلدانی از گل‌های رز صورتی و سفید روی میز کنار تخت بود. و کتابخانه و میزی چوبی در گوشه اتاق کنار پنجره بودند .درست همانجوری که وقتی با سوفی در یک اتاق کوچک و نامرتب بودیم همیشه اتاق خواب رؤیاهایم را تصور می‌کردم. شاید این تابستان، وقتی بود که قرار بود همه چیز تغییر کند... آن شب سوفی به اتاقم آمد و شروع کرد به حرف زدن راجع‌به داییمان، این عمارت بزرگ و کافه‌ای که قرار بود بازسازی کنیم. همانطور که آن شب به سوفی گفتم حس خوبی به داییمان نداشتم، شاید چون چهره‌ام خیلی شبیهش بود. شاید چون هر وقت کسی از آشناهای قدیمی مادر من و سوفی را می‌دید شباهت اخلاق و رفتار سوفی به مادر را می‌ستود و با لحن نه چندان خوبی می‌گفت:« این هم شبیه برادرته اما امیدوارم اخلاقشون یکی نباشه.» مادر هر وقت این را می‌شنید ناراحت می‌شد و من هم از شباهتم به دایی ناراحت می‌شدم. مطمئن بودم مردم اینجا هم همین کار را می‌کنند. حدسم درست بود همه اصرار به شباهت میان من و دایی هنری داشتند. چند روز بعد دایی هنری ما را به کافه‌ای برد که مادر و پدرمان در دوران جوانی آن را ساخته بودند. کافه در طول سال‌ها خرابه شده بود اما همانجور که ایوان می‌گفت ما می‌توانستیم درستش کنیم. پس شروع به بازسازی ساختمان کردیم.کار سخت و طاقت فرسایی بود مخصوصا برای دختر بچه‌ای پانزده ساله. یک روز که از بقیه زودتر برگشتم و در باغ کتاب می‌خواندم صدایی از پشت سرم گفت :«سلام.» برگشتم و به منبع صدا خیره شدم: دختری هم سن و سال خودم با موهای قهوه‌ای و چشمان زمردی:« من املینم و تو؟» دستش را که به سمتم دراز کرده بود فشردم:« آرابلا ریون‌شید» از آن روز املین شد تنها و بهترین دوستم در نورث‌بریج سرد و متعصب. آن روز وقتی برادرها و خواهرم برگشتند عصبانی بودند. تعریف کردند که مردی به نام آرتور هالیدی به کافه آمده و پیشنهاد کرد کافه را بخرد، هالیدی گفت که صاحب شرکت صنایع هالیدی، بزرگترین منبع درآمد شهر است و میکده کوچکی هم دارد و قصد دارد کافه را به اموالش اضافه کند اما ایوان با صراحت مخالفت کرده. با شنیدن نام هالیدی یاد شب اولی که آمده بودیم و کنار دایی هنری در اتاق نشیمن نشسته بودیم افتادم. دایی می‌گفت تنها کسی که ممکن است مانع ما بشود فردی به‌نام آرتور هالیدی است که قدرتمندترین مرد شهر است. آن شب وقتی دایی برگشت و ماجرا را شنید همان حرف ها را تکرار کرد و اضافه کرد هالیدی حریف خطرناکی است. راستش ترسیدم. چون دایی هنری فرد کم حرفی بود و اخلاق جدی داشت؛ همچنین رئیس تنها بیمارستان شهر بود . و همه به او احترام می‌گذاشتند. چند روز بعد را همراه املین گذارندم و شهر را گشتم. یک ذوز که برای کمک به کافه رفتم مردی امد و یک راست به طرف ایوان رفت. ایوان و او مکالمه طولانی داشتند و وقتی رفت ایوان عصبانی بود با لحن جدی گفت:« بازم اومده بود پیشنهاد بده، مبلغش دوبرابر قبلی بود.» سوفی با نگرانی پرسید:« قبول که نکردی.» این دفعه بران پاسخ داد:«معلومه که نکرده، اگه کرده بود که نه خودش و نه هالیدی عصبانی نمی‌شدن.»
وقتی هالیدی چندبار با پیشنهاد خرید آمد و ایوان قبول نکرد پیشنهاد داد که او ملک را بخرد و ما برای او کار کنیم اما باز هم بی‌فایده بود، پس شروع به تهدید کرد. یک روز صندلی های کافه را از بین برد، یک روز کنتور برق را دستکاری کرد، یک روز شیشه را شکست و... ماجرا را برای املین تعریف کردم؛ او حرف عجیبی زد:« منم از هالیدی متنفرم، اون باعث شد مادرم بمیره.» املین حرف دیگری نزد و من هم بیشتر نپرسیدم. یک ماه بالاخره با تمام خرابکاری های هالیدی گذشت و به روز قبل از بازشدن کافه رسیدیم. آن شب همه‌مان حتی دایی هنری و املین در کافه مشغول آمده کردن مراسم اقتتاحیه بودیم، که ناگهان هالیدی آمد، از چهره‌ و رفتارش مشخص بود که مست است. با عصبانیت رو به ایوان گفت:« فقط امروز رو فرصت داری همین الان اینجا رو به من بفروش.» ایوان مخالفت کرد. هالیدی تفنگی را بیرون کشید و به من نشانه گرفت« پس خواهرت برات ارزشی نداره؛ نه؟» ماشه را کشید. چشمانم را بستم و منتظر مرگ شدم اما اتفاقی نیفتاد. چشمانم را که باز کردم با چشمان نیم باز ایوان رو به خودم مواجه شدم و صدای نالانش که گفت:« آرابـ...» انگار هالیدی تازه فهمید چه کار کرده و به سمت جنگل دوید من هم که از شدت ناراحتی از خود بی‌خود شده بودم و حتی نمی‌توانستم اشک بریزم، تعقیبش کردم و متوجه شدم املین هم دنبال من آمده. به هالیدی رسیدیم، او تفنگش را جا گذاشته بود اما باز هم ما دو دختربچه بودیم و او هم مردی بزرگسال. وقتی به طرفش رفتیم همه چیز آن قدر سریع اتفاق افتاد که متوجه نشدم. هالیدی نگاهی به املین انداخت:« تو دخترمی. اون وقت با دشمنام می‌گردی؟» « من دخترت بودم تا وقتی مادرم مرد. با اون منم مردم.» و به سمت هالیدی یورش برد. انگار متوجه نبود که او دختر کوچکی است یا قدرتی ندارد، فقط می‌خواست در حد توانش به هالیدی آسیب بزند. هالیدی به سرعت با حرکت دستش املین را از خود دور کرد و سر املین به سنگی خورد و بیهوش شد. نمی‌دانستم باید چکار کنم، دلم می‌خواست کارم را سریع تمام کند که درد نکشم. همان لحظه کسی روی هالیدی پرید و او را به زمین زد. دایی هنری بعد از رفتنم ما را تعقیب کرده بود. دایی فریاد زد:« بدو برو سمت کافه و پلیس رو بیار.» وقتی دید میخکوب شده‌ام اضافه کرد:« همین الان.» وقتی پلیس رسید دایی هنری حسابی زخمی شده بود و هالیدی بیهوش بود. هالیدی و املین را به بیمارستان بردند. هالیدی بر اثر جراحات مرد و املین به خاطر ضربه‌ای که به سرش وارد شد قدرت تحرک یکی از پاهایش را از دست داد. الان ده سال گذشته. هیچ‌کدام هیچوقت ایوان را فراموش کردیم اما باید زندگی کنیم. املین رضایت داد که دایی هنری به زندان نرود، دایی هنری با اینکه حال روحی خوبی نداشت به بیمارستان برگشت چون معتقد بود بیمارنش به او نیاز دارند و هنوز هم همان‌جا کار می‌کند. املین میکده را نابود کرد و نام خانوادگی خودش و شرکت صنایع را به نام خانوادگی مادرش، ایوانز تغییر داد چون شرکت برای مادرش بود. هیچ‌وقت علت مرگ مادرش و نفرتش از پدرش را نپرسیدم چون معتقدم هر وقت بخواهد می‌گوید، این کاری‌ است که دوست‌ها انجام می‌دهند. بران از کافه منصرف شد و به دانشگاه برگشت و بعد از اتمام دانشگاه در شرکت املین شروع به کار کرد و بعد از چندسال ازدواج کردند و پارسال پسرشان، ایوان به دنیا آمد. سوفی از هردویمان شجاع‌تر بود، او معتقد بود نباید از خاطرات ایوان فرار کنیم، تنهایی کافه را گسترش داد و به رستورانی بزرگ و معروف تبدیل کرد. و قرار است به زودی با پسری به نام فرد کالب ازدواج کند. و اما من. با اینکه آن پاییز حالم بد بود با نظارت دایی هنری درس خواندم و تحت تاثیر او شغل دایی یعنی روانپزشکی را انتخاب کردم و الان در بیمارستانش کار می‌کنم. و الان افتخار می‌کنم که شبیه دایی هنری هستم، چون معتقدم که کشتن برای یک فرد به مراتب سخت تر از مردن برای یک نفر است...
نه تنها شخصیت ساختی بلکه داستان رو هم روایت کردیییی
خیلی باحال بودد، با اینکه با داستان‌های قبلی مغایرت داشت ولی خفن در اومده بود😄