شماره "۱"
📪 پیام جدید میشه منم متنم رو بفرستم نقدش کنی؟🪅 #یکی #دایگو
منتظر بقیشم، نگو نداره که قبول نمیکنم
📪 پیام جدید
لِوِراس مثل همیشه خاکستری بود .
صدای گریه کودکان گرسنه در خانه ها میپیچید .
مردم یا چشمانی بی نور و تاریک سعی داشتند خود را در سرما ،با آن لباس های کهنه و زمخت پشمی بپوشانند .
قدرت داران ، تحت فرمان هرمیون ، زنی که خودش را به ملکه شدن باخته بود ، زنی که شوهرش را کشته و جسم بی جانش را طلسم کرده بود تا ابد روی دریا بماند و زنی که آلن بی نوا را به هیولا بدل کرده بود ، در شهر میچرخیدند . مبادا دوباره شورشیان به پا خیزند .
اما آنان چه میدانستند شورشیان همراه ولیعهد رسمی لوراس آلن، این دیارِ نفرین زاد را ، در پی آزادی و برگرداندن رنگ به لوراس ترک کرده اند ؟
پوزخندی روی صورتم رنگ گرفت . او رنگ آور این دیار نکوهیده و در زنجیر مه بود .
کلاه شنل را تا روی پیشانی ام میکشم .
حتی دیده شدن یک تار موی سفیدم کافی بود تا قدرت داران را متوجه حضورم سازد. و این کافی بود تا هرمیون مرا تبدیل به فرمانبردار خود کند .
آن موقع سیزده سالم بود . پدرم سربازی در ارتش تحت فرمان ولیعهد بود و آن شب هم دیر به خانه آمد . لباس هایش خاکی و از خون شورشیان سرخ بود . لباس هایش را باید میشستم . بعد از مادرم من تنها کسی بودم که داشت .:« رویشا ، مواظب باش خون روی لباسا جایی نخوره . » نفسی کشید و ادامه داد :« امیدوارم سریعتر لرد هرید شورش رو به ثمر برسونه . بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم »
اما پدرم هیچگاه نتوانست خواسته اش را ببیند . قبل از آن در کشتاری که هرمیون و سربازانش راه انداخته بودند ترکم کرد .
از آن پس شمشیر او شمشیر من بود و نقش او نقش من .
از آن پس شمشیر او شمشیر من بود و نقش او نقش من .
بر خلاف بقیه که رنگ چشم نشان دهنده میزان قدرتش بود ، در همان ابتدای ظهور قدرتم موهایم سفید شدند . و این حتی بیشتر توجه ها را به من جلب کرده بود . و این یعنی هم شورشیان و هم دربار دنبال من بودند . و خواسته ی پدرم بر همه چیز اولویت داشت .
از آن روز من همراه آنان بودم . پیروزی ها و شکست ها . پیش روی ها و عقب نشینی ها . صلح ها و کشتار ها . و در نهایت هنگام ترک لوراس برای ایجاد کردن پایه های باز پس گیری قدرت .
و پدرم نظاره گر من است .
و باشد که این دیار خاکستری در رنگِ پیروزی غرق شود.
#لورال
#دایگو
مرسی که شرکت کردی عالی بود
اگه کتاب رو خونده بودم بیشتر لذت می بردم وای خیلی قشنگ بود
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/5791
بزار خلاصهی داستان رو بگم.
یه خواننده به داخل کتاب موردعلاقهش میره تا پایان داستان رو تغییر بده. ولی به دلایلی موفق نمیشه و برمیگرده. حالا یه شخصیتی داخل کتاب هست که عاشق خواننده میشه. اون خاطرات از زبون شخصیت عاشق گفته میشه. برنامهم اینه که توی خاطراتی که دونه به دونه گفته میشه، ما بفهمیم چرا خواننده نتونسته تغییر دلخواهش رو اعمال کنه. و یه سری جزئیات دیگه مثل غمی که داخل قلب شخصیت هست و...
درواقع روایت خاطرات برای زمانی هست که خواننده رفته و اون شخصیت عاشق داره برای خالی کردن خودش، توی دفترچه، خاطراتش و احساسی که الان داره رو مینویسه.
هنوز اولشم و هیج ایدهای ندارم.
اصلا بزار اینجوری بپرسم، وقتی ایدهای برای ادامه داستان نداری، چیکار میکنی؟
#دایگو
شماره "۱"
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/5791 بزار خلاصهی داستان رو بگم. یه خواننده به داخل کتاب م
خب اولین که ایدهت خیلی خیلی جذاب بود
واقعا جدید بود
دوم اینکه من سر یکی از داستان هام دقیقا همینجوری بودم، یعنی مکان و ایده اولی رو داشتم ولی هیییچ فکری برای بعدش نداشتم
میدونی چیکار کردم؟ فقط نوشتم. جوی میگم بدون هیچ برنامه ای نوشتم و خود ایده های جدید اومدن