هدایت شده از مِشکالیس
-سرگذشت عجیب یک کتابفروش.📦📚
#ویدیوکتاب
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/7447
پسره...
داداش فک کنم تو داستانو کامل نگرفتی...
بگم برات؟
#little_M
#دایگو
~~
نه گرفتم ولی آخه پسر و دختر مگه چقدر میتونن شبیه هم باشن که جاشونو با هم عوض کردننن
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/7454
خیلی قربونت بشم. انیمه و مانهوا میبینی/میخونی؟ اینجوری عادت میکردی ولی خب...😂
داستان و فیلم زیاد داریم که دختر پسره جاهاشونو عوض کردن. اینجا که دیگه خیلی چهره هم مطرح نیوده اونا صرفا یکی رو میخواستن اعدام کنن دختره هم که فقط باید فرار میکرد مهم نبود با چه هویتی
#little_M
#دایگو
~~
خدا نکنه
چی
این که اصلا منطق ندارهههه
یعنی چییی
نه تنها مانهوایی که خوندم wee بود اونم نصفه. انیمه هم نه والا
ولی این خیلی غیر منطقیههه
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/7455
منطقیه. تازه اون مو آبیه همون اولش فهمید این پسره است و دختره نیست
#little_M
#دایگو
~~
نههه نیستتتت
آره ولی بازم کشتش😑😑🤦♀️
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/7455
دقیقا همینه.
وای چند وقت پیش یکم از یه مانهوا خوندم بعد یه دختره بود که خودشو شبیه یه پسره کرده بود و شخصیت اصلی مرد عاشق این پسره شده بود.
اصلا یه بلبشویی بود. آخرشم نفهمیدم چی شد.😂😂
راستی این مصاحبه ها اسپویل دارن؟؟
چون من هنوز نخوندم گفتم ببینم اگه داره در چه حده
#کرم_کتاب
~~
وای این چه وضعشه داریم به کجا کشیده میشیمممم
پصاحبه ها که قرار شد از شخصیتهای خودم باشه پس نه
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/7429
بعد از چند سال دوباره نگاش کردم و دوباره مثل چی گریه کردم...
واقعا من زود گریه ام میگیره یا طبیعیه؟...😂💔
#little_M
#دایگو
~~
نمیدونم والا منم زود گریهام میگیره😂
ببینید نمیخوام به خودم مغرور بشم یا از خودم تعریف کنم ولی این قسمت واقعا به دلم نشست😭
شماره "۱"
به خانه که رسید با نامهی پروفسور مواجه شد، نامه را باز نکرد، میدانست چه چیزی درونش است. زیاد پیش م
وقتی وینسل به پروفسور درباره کار کردن در فروشگاه گفت، پروفسور فقط از آن نگاههای معروفش را به او انداخت. همانها که تا عمق روحت نفوذ میکنند و باعث میشوند نخواهی حتی کمی به چشمانش نگاه کنی.
اما بعدش شانهاش را بالا انداخت که به معنای:《هر کاری میخوای کنی بکن به من ربطی نداره》بود.
پس وینسل فردا صبحش بلند شد و بهترین لباسهایش را پوشید، دست درون موهایش کرد و با آنها کشتی گرفت تا درستشان کند، البته که موفق نشد.
یک صبحانه کامل خورد و راهی فروشگاه شد.
فروشگاه بر خلاف دیشب حسابی شلوغ بود و با توجه به تحقیقات وینسل اینجا یکی از چندینتا شُعَب فروشگاه بود که خیلی هم در ایالت معروف بودند.
لیلیث امروز سرش حسابی شلوغ بود، وینسل جلو رفت و سر به سرش گذاشت:《کمک نمیخواید خانم دکتر؟》وینسل کِی اینقدر بی پروا شده بود؟! لیلیث با دیدنش اگر تعجب هم کرده بود، چیزی نگفت. تنها گفت:《بابام تو دفتره، اگه میخوای.》
وینسل به سمت دفتر مدیریت رفت و درب را زد.
سپس با اجازه مرد داخل اتاق وارد شد، مرد هیچ شباهتی به لیلیث نداشت، او مردی چهارشانه و بلندقد بود با موهای حالت دار مشکی و از آن چهرههای خوشتراش که فقط بازیگرهای هالیوود دارند.
وینسل گفت:《سلام آقا، برای استخدام اومدم.》مرد گفت:《پس پسری که لیل میگفت تو بودی. استخدامی، به لیل بگو بهت لباس فرم بده.》وینسل سردرگم با دهانی که به اندازه عبور مگس باز بود به مرد نگاه کرد.
شماره "۱"
وقتی وینسل به پروفسور درباره کار کردن در فروشگاه گفت، پروفسور فقط از آن نگاههای معروفش را به او اند
سپس منمن کنان گفت:《استخدامم؟ یعنی..همینجوری؟ بدون هیچ..》مرد وسط حرف او پرید و گفت:《لیل بهت اعتماد داره منم به لیل. حالا اگر میخوای اینجا کار کنی دست بجنبون.》
و این چنین شد که وینسل کار پیدا کرد.
روزهایی که وینسل منتظر نتیجه کنکور بود، درون فروشگاه و در کنار لیلیث میگذشت. او واقعا دختر منحصر به فردی بود، خونگرم، عاشق شعر و آهنگهای کلاسیک و فیلمهای اکشن. از عجایب او این بود که وینسل را مجبور میکرد با او نمایشنامه مکبث بخواند و روز بعدش به او میگفت فیلم Breaking bad ببیند چون خیلی جذاب است.
لیلیث وینسل را به یاد خورشید میانداخت، گرما و آرامشی که از او ساطع میشد همان قدر بود زیبایی و فروزانی لیلیث حتی از خورشید هم برای وینسل بیشتر بود.
وینسل گاهی حواسش که سر جا میآمد متوجه میشد در حال خیره شدن و تحسین کردن اوست. اگر کمی در دبیرستان آتش بیشتری سوزانده بود و کمی با دنیا و روالش آشنا بود، در مییافت که چه حسی پیدا کرده است.
اما دنیای خوش و شادِ وینسل در یک شب بارانی نابود شد.
چون نتایج کنکور آمد.
چقدر باید تلاش کرد تا به یک چیزی رسید؟
چرا نباید هیچگاه باب میل آدم پیش برود؟
چگونه میتوان حال پسری را توصیف کرد که متوجه میشود تمام سالها شب بیداری و اضطراب و مشقت بی فایده بودند؟
چگونه میتوان حال پسری را توصیف کرد که جهانش نابود میشود، تلاشهایش بر باد میروند و دنیا باز هم برایش بدون عدالت باقی میماند؟
آن شب شیشه دستشویی خانه پرفسور شکست. دست وینسل زخم شد و پروفسور وینسل را جوری در آغوش گرفت که گویی اگر رهایش کند طوفانی او را با خود میبرد.
وینسل آن شب به هیچ تماسی پاسخ نداد و لیلیث آن شب متوجه شد عاشق این پسر کله شق شده است.
وینسل هم همینطور، شاهدش تمام میسکالهای از دست رفتهای بودند که وینسل میان آنها تنها برای لیلیث را پاسخ میداد.
آن شب پروفسور تا خود صبح با خانم جیمز حرف زد.
چون ما گاهی نیاز داریم عاشق شویم.
چون گاهی نیاز داریم در میان غوغای جهان با دوستان قدیمی مسائل فیزیک که حل نشدنی هستند را حل کنیم.
گاهی نیاز داریم تا خود صبح به صدای آرام خورشیدمان گوش دهیم که ما را دلداری میدهد.
چون نتیجه کنکور آمد و ما گاهی نیاز داریم شکست بخوریم.
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/7456
دقیقا. چون میخواستن حکومت سرنگون بشه و هرکس در جایگاه ملکه بود رو باید اعدام میکردن تا عموم فکر کنن ملکه مرده. تازه اینا هیچی دختر موقرمزه کلا خیلی در جریان این قضایا نبود ولی مو آبیه دختر موسبزه ارو دوست داشت! و میدونست که این پسره کشتتش! و میدونست که این پسره همه این کارارو بخاطر خواهرش انجام میده! اگه دقت کرده باشی تمام مدت یه تاسف همراه با ترحم تو چهره اش بود.
#little_M
#دایگو
~~
تاسف رو نمیدونم ولی تو اون قاب های اول بود.
ببین اگه نمیگعتی هیچکدوم رو نمیفهمسدم خدااا😂😂💔