eitaa logo
شماره "۱"
141 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
107 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/7455 دقیقا همینه. وای چند وقت پیش یکم از یه مانهوا خوندم بعد یه دختره بود که خودشو شبیه یه پسره کرده بود و شخصیت اصلی مرد عاشق این پسره شده بود. اصلا یه بلبشویی بود. آخرشم نفهمیدم چی شد.😂😂 راستی این مصاحبه ها اسپویل دارن؟؟ چون من هنوز نخوندم گفتم ببینم اگه داره در چه حده ~~ وای این چه وضعشه داریم به کجا کشیده می‌شیمممم پصاحبه ها که قرار شد از شخصیت‌های خودم باشه پس نه
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/7429 بعد از چند سال دوباره نگاش کردم و دوباره مثل چی گریه کردم... واقعا من زود گریه ام میگیره یا طبیعیه؟...😂💔 ~~ نمی‌دونم والا منم زود گریه‌ام می‌گیره😂
📪 پیام جدید فقط منم که رو مو آبیه و مو قرمزه کراش زدم؟ اصلا کی بودن؟؟😂😂 مخصوصا مو آبیه. کلا از اونایی که ماسک دارن خوشم میاد ~~~ فکر نکنم نمی‌دونم والا😂 منی که فکرم هنوز پیش اون دختر مو سبزه‌ی بیچاره‌ست_ خیلی گناه داشتتت
ببینید نمی‌خوام به خودم مغرور بشم یا از خودم تعریف کنم ولی این قسمت واقعا به دلم نشست😭
شماره "۱"
به خانه که رسید با نامه‌ی پروفسور مواجه شد، نامه را باز نکرد، می‌دانست چه چیزی درونش است. زیاد پیش م
وقتی وینسل به پروفسور درباره کار کردن در فروشگاه گفت، پروفسور فقط از آن نگاه‌های معروفش را به او انداخت. همان‌ها که تا عمق روحت نفوذ می‌کنند و باعث می‌شوند نخواهی حتی کمی به چشمانش نگاه کنی. اما بعدش شانه‌اش را بالا انداخت که به معنای:《هر کاری می‌خوای کنی بکن به من ربطی نداره》بود. پس وینسل فردا صبحش بلند شد و بهترین لباس‌هایش را پوشید، دست درون موهایش کرد و با آنها کشتی گرفت تا درستشان کند، البته که موفق نشد. یک صبحانه کامل خورد و راهی فروشگاه شد‌. فروشگاه بر خلاف دیشب حسابی شلوغ بود و با توجه به تحقیقات وینسل اینجا یکی از چندین‌تا شُعَب فروشگاه بود که خیلی هم در ایالت معروف بودند. لیلیث امروز سرش حسابی شلوغ بود، وینسل جلو رفت و سر به سرش گذاشت:《کمک نمی‌خواید خانم دکتر؟》وینسل کِی اینقدر بی پروا شده بود؟! لیلیث با دیدنش اگر تعجب هم کرده بود، چیزی نگفت. تنها گفت:《بابام تو دفتره، اگه می‌خوای.》 وینسل به سمت دفتر مدیریت رفت و درب را زد. سپس با اجازه مرد داخل اتاق وارد شد، مرد هیچ شباهتی به لیلیث نداشت، او مردی چهارشانه و بلندقد بود با موهای حالت دار مشکی و از آن چهره‌های خو‌ش‌تراش که فقط بازیگر‌های هالیوود دارند. وینسل گفت:《سلام آقا، برای استخدام اومدم.》مرد گفت:《پس پسری که لیل می‌گفت تو بودی. استخدامی، به لیل بگو بهت لباس فرم بده.》وینسل سردرگم با دهانی که به اندازه عبور مگس باز بود به مرد نگاه کرد.
شماره "۱"
وقتی وینسل به پروفسور درباره کار کردن در فروشگاه گفت، پروفسور فقط از آن نگاه‌های معروفش را به او اند
سپس من‌من کنان گفت:《استخدامم؟ یعنی..همینجوری؟ بدون هیچ..》مرد وسط حرف او پرید و گفت:《لیل بهت اعتماد داره منم به لیل. حالا اگر می‌خوای اینجا کار کنی دست بجنبون.》 و این چنین شد که وینسل کار پیدا کرد. روز‌هایی که وینسل منتظر نتیجه کنکور بود، درون فروشگاه و در کنار لیلیث می‌گذشت. او واقعا دختر منحصر به فردی بود، خونگرم، عاشق شعر و آهنگ‌های کلاسیک و فیلم‌های اکشن. از عجایب او این بود که وینسل را مجبور می‌کرد با او نمایشنامه مکبث بخواند و روز بعدش به او می‌گفت فیلم Breaking bad ببیند چون خیلی جذاب است. لیلیث وینسل را به یاد خورشید می‌انداخت، گرما و آرامشی که از او ساطع می‌شد همان قدر بود زیبایی و فروزانی لیلیث حتی از خورشید هم‌ برای وینسل بیشتر بود. وینسل گاهی حواسش که سر جا می‌آمد متوجه می‌شد در حال خیره شدن و تحسین کردن اوست. اگر کمی در دبیرستان آتش بیشتری سوزانده بود و کمی با دنیا و روالش آشنا بود، در می‌یافت که چه حسی پیدا کرده است. اما دنیای خوش و شادِ وینسل در یک‌ شب بارانی نابود شد. چون نتایج کنکور آمد. چقدر باید تلاش کرد تا به یک چیزی رسید؟ چرا نباید هیچگاه باب میل آدم پیش برود؟ چگونه می‌توان حال پسری را توصیف کرد که متوجه می‌شود تمام سال‌ها شب بیداری و اضطراب و مشقت بی فایده بودند؟ چگونه می‌توان حال پسری را توصیف کرد که جهانش نابود می‌شود، تلاش‌هایش بر باد می‌روند و دنیا باز هم برایش بدون عدالت باقی می‌ماند؟ آن شب شیشه دستشویی خانه پرفسور شکست. دست وینسل زخم شد و پروفسور وینسل را جوری در آغوش گرفت که گویی اگر رهایش کند طوفانی او را با خود می‌برد. وینسل آن شب به هیچ تماسی پاسخ نداد و لیلیث آن شب متوجه شد عاشق این پسر کله شق شده است. وینسل هم همینطور، شاهدش تمام میسکال‌های از دست رفته‌ای بودند که وینسل میان آنها تنها برای لیلیث را پاسخ می‌داد. آن شب پروفسور تا خود صبح با خانم جیمز حرف زد. چون ما گاهی نیاز داریم عاشق شویم. چون گاهی نیاز داریم در میان غوغای جهان با دوستان قدیمی مسائل فیزیک که حل نشدنی هستند را حل کنیم. گاهی نیاز داریم تا خود صبح به صدای آرام خورشیدمان گوش دهیم که ما را دلداری می‌دهد. چون نتیجه کنکور آمد و ما گاهی نیاز داریم شکست بخوریم.
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/7456 دقیقا. چون میخواستن حکومت سرنگون بشه و هرکس در جایگاه ملکه بود رو باید اعدام میکردن تا عموم فکر کنن ملکه مرده. تازه اینا هیچی دختر موقرمزه کلا خیلی در جریان این قضایا نبود ولی مو آبیه دختر موسبزه ارو دوست داشت! و میدونست که این پسره کشتتش! و میدونست که این پسره همه این کارارو بخاطر خواهرش انجام میده! اگه دقت کرده باشی تمام مدت یه تاسف همراه با ترحم تو چهره اش بود. ~~ تاسف رو نمی‌دونم ولی تو اون قاب های اول بود. ببین اگه نمی‌گعتی هیچکدوم رو نمی‌فهمسدم خدااا😂😂💔
📪 پیام جدید اینارو بیخیال من طبق انتظاری که از خودم دادم باید از ملکه متنفر باشم. ولی حتی نمیتونم ازش متنفر باشم! چون فقط یه دختر بچه احمقه! دختره بچه بود! فقط یه بچه خودخواه احمق همین!😭 ~~~ آرههه منم دوست دارم بدم بیاد ولی دلم می‌سوزه براش
ولی ذهن فقیر من هنوزم داره فکر می‌کنه چرا وقتی پسره بوده دختره رو ملکه کردن! مگه پادشاه شدن پسر در اولویت نیست_
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/7459 🤦‍♀️ موآبیه یه اشراف زاده ای بوده (احتمالا) که دختر ملکه هه از بچگی روش کراش بوده. بعدا مو آبیه عاشق دختر خدمتکار مو سبزه میشه. ملکه هم به داداشش که اونم عاشق دختر موسبزه بوده دستور قتل دختره ارو میده. داداشه هم با وجودی که خودش خیلی براش سخت بوده دختر مو سبزه ارو میکشه. موآبیه سر همین تقریبا کینه این دوتا خواهر برادرو به دل میگیره و به شورشیا (که دختر موقرمزه باشه) میپیونده. دختر موقرمزه هم عشقشو (احتمالا. یکی که براش عزیز بوده حالا) رو بخاطر ظلم حکومت (بازم احتمالا. هرچی بوده به حکومت برمیگشته) از دست داده و حالا دنبال انتقام و سرنگونی حکومته ~~ دروووغغغغغع اهههه ایولللل اینجوری که خیلی باحالههههه نمی‌دونستمم وای بازم مو سبزه گناه داشت دیگه_
📪 پیام جدید یه جاش اشاره میکنه. ملکه ظالم بوده ~~ آره اونو دیگه فهمیدم😂