eitaa logo
شماره "۱"
141 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
ناخدا ویدار شما به همراه ایگدراسیل به سرزمین گمشده آتلانتیس میروید! از طرف : @dragonbook برای: https://eitaa.com/Nummer_ett
هورااااا چه عکسای قشنگیی چه ماموریت خفنییی من همیشه از آتلانتیس و اون مرموز بودتش خوشم میومد خیلی ممنونم ناخدااا
ایگییی دوران پلانگتون پرونی سر اومده بزن بریم سراغ آتلانتیسس
شماره "۱"
سپس من‌من کنان گفت:《استخدامم؟ یعنی..همینجوری؟ بدون هیچ..》مرد وسط حرف او پرید و گفت:《لیل بهت اعتماد د
وینسل تا یک هفته پس از اعلام نتایج کنکور با همه قهر کرده بود، از پروفسور گرفته تا غذاها و فروشگاه، تنها چیز‌هایی که مشکلی باهاشان نداشت لیلیث و کتاب‌ها بودند. خودش را در اتاق حبس کرده بود و مدام به چه می‌شد ها فکر می‌کرد، پروفسور هم آنقدر غصه می‌خورد که حتی مسائل فیزیک هم آرامش نمی‌کردند. وینسل در سه دانشگاه قبول شده بود، دوتا از آن آزاد بودند و پول زیادی می‌خواستند و دیگری باید یک نفر انصراف می‌داد تا وینسل به آن دانشگاه می‌رفت. چقدر احتمال داشت یک نفر از آن دانشگاه آن‌ هم در آن رشته انصراف دهد؟ وینسل نه می‌توانست پروفسور را مجبور کند تمام زندگی‌اش را بدهد برای دانشگاه آزاد و نه می‌خواست. به فکر کنکورِ دوباره هم که می‌افتاد تن و بدنش می‌لرزید و فورا فکرش را تغییر می‌داد. پس باید چه می‌کرد؟ درون همان فروشگاه کار می‌کرد و کار می‌کرد و کار می‌کرد؟ بعدش چه؟ شاید باید بی‌خیال هدفش می‌شد و پزشگی را از سر بیرون می‌کرد. لیلیث مدام به او می‌گفت نباید امیدش را از دست بدهد چون ممکن است هر لحظه دانشجویی انصراف بدهد و با رخ دادن معجزه راه او برای رسیدن به هدفش باز شود، اما وینسل آنقدر خوش‌خیال نبود. فقط می‌توانست میان کتاب‌ها و کاغذها دراز بکشد و موسیقی آرامی را بگذارد و با لیلیث حرف بزند. حتی یک لحظه هم طاقت هیچ‌کاری نکردن نداشت چرا که به مخض آرام گرفتن، مغزش شروع به تشویش افکار و احساساتش می‌کرد.
شماره "۱"
وینسل تا یک هفته پس از اعلام نتایج کنکور با همه قهر کرده بود، از پروفسور گرفته تا غذاها و فروشگاه، ت
وقتی یک هفته تمام شد و وینسل رو به بهبود نرفت، لیلیث واقعا نگران وینسل شد و عزمش را جزم کرد که به دیدن او بیاید، از پشت گوشی که نمی‌توان یک پسر را دلداری داد. پس صبح روز شنبه زنگ خانه پروفسور به صدا درآمد و وقتی پروفسور در را باز کرد، با دختری مواجه شد که لبخند بزرگی بر صورت داشت و به معنای واقعی می‌درخشید. وینسل راست می‌گفت او تجسم خورشید بود. پروفسور او را به داخل دعوت کرد و سپس به سمت اتاق پذیرایی راهنمایی‌اش کرد. یک ربع ساعت ابتدایی به تعارف‌ها و احوال‌پرسی‌های معمول گذشت اما لیلیث که هیچگاه در زندگی بویی از شکیبایی و صبوری نبرده بود، خیلی زود رک و پوسکنده حرفش را زد و دلیل اصلی آمدنش، یعنی وینسل را گفت. پروفسور هم تمام تلاشش را کرد تا او را متوجه وضعیت ناجالب وینسل کند که ناگهان وینسل استفانی پس از یک هفته رخ نمایتن کرد و از بالای پله‌ها پایین آمد. درخشش چشمان پروفسور در آن لحظه مانند درخشش ستاره‌ی همیشه نزدیک ماه در آسمان نیمه‌شب بود. لیلیث لبخندی زد و دمای اتاق برای وینسل به مقدار قابل توجهی بالاتر رفت، او به سمت وینسل رفت، کتاب در دستش را به او داد و گفت:《گفتم شاید دوست داشته باشی یه چیزی بخونی، برای برگردوندنش بیا فروشگاه.》سپس چشمکی زد. لیلیث که بعد از نوشیدن چای رفت، وینسل روی صندلی نشست و پاکت کاهی را باز کرد. درونش کتاب سیاهی با جلد سخت بود که رویش با خط طلایی رنگ نوشته شده بود:《ترغیب اثر جین آستین》وینسل لبخندی زد، کتاب موردعلاقه لیلیث. لای کتاب را که باز کرد، شماره تلفنی روی یک تکه کاغد نوشته شده بود، زیرش نیز با خط شکسته لیلیث نوشته شده بود:《احتمالا از دانشگاه انصراف بده، بهش زنگ بزن و شرایطت رو بگو، خودش علاقه‌ای به پزشکی نداره. ناامید نشو، لیلیث.》 ناامیدی؟ وینسل از آن پس چیزی به این نام نمی‌شناخت. او بلند شد و به پروفسور کمک کرد تا شام را آماده کند، سپس به آن شماره زنگ زد و پیغامی گذاشت و در آخر درون اتاقش دراز کشید و کتاب لیلیث را با تمام خط‌کشی ها و واکنش‌های او به کتاب، خواند. با خواندن هر خط از کتاب، بیشتر و بیشتر عاشق این تجسم خورشید می‌شد. ناامیدی؟ لیلیث برای او یک انگیزه تمام عیار برای ادامه بود.
راستی داس مرگ هم تموم شددد فردا نظرمو درباره‌ش میگم. احتمالا کتاب بعدیم پاسخ منفی است از فردریک بکمن باشههه
یادم رفت_ این عکسه از اینجا بود: https://eitaa.com/the_yellow_moon
به قول نِد توی کتاب ماه بر فراز مانیفست، زنده باد شب...)
https://eitaa.com/writer_fazar/2579 منم همینطور فاذر، منم دلم برای خودم تنگ شده😞🙂