شماره "۱"
یه روزی هم به خودت میای و میبینی اون دوستایی که باهاشون قطع رابطه و دعوا کردی الان دارن جلوت با همی
اون روز به تمام دوستیهایی که نابود شدن فکر میکنی و نقش خودت رو میبینی.
و از این میترسی که اگه مشکل از منه پس قراره تا ابد تنها بمونم؟
درد اونجاست که میفهمی آره.
درد اونجاست که میفهمی تو قرار نیست مثل بقیه باشی تو قراره طعم شکست و ناامیدی و مرگ عزیزان و بی پولی یا تنگدستی رو بکشی.
درد اونجاست که تو میفهمی قرار نیست مثل بقیه باشی قراره بی استعداد و بی هدف بمونی قراره بدون دوست بمونی
درد اونجاست که میفهمی قرار نیست پایانت خوش باشه
درد اونجاست که میفهمی نقش تو توی داستان همون شخصیت فرعیه که اصلا مهم نیست و کسی اسمشو یادش نمیمونه
من نویسندهام
یعنی سعی میکنم نویسنده باشم، هر چقدر هم چرت و پرت و پر نقص بنویسم
هر چقدر هم که بی معنی و خام بنویسم،
ولی اگه تو اینا رو درک کردی یعنی من نوینسده خوبیم
چون موفق شدم هر چی دیدم و حس کردم و شنیدم رو جوری بنویسم که تو یاد خاطرهای، صحنهای، دردی، شکستی و یا خودت بیوفتی.
مهم نیست اینارو تجربه کردم یا نه فقط مهمه که تو تجربه کردی و الان با حس درک شدگی داری غصه میخوری
حس میکنم ققنوسم.
ققنوس بودن خیلی قشنگه.
تو زندگی همیشه ققنوس باشید.
از خاکستر ویران خود برخیزید و از نو زاده شوید.
یه جا دیدم که میگفت:
حتی اگر هم آخرش نتیجه مطلوب و خیلی خوبی نداشت، در عوض میدونی که تلاشت رو کردی
شماره "۱"
یه جا دیدم که میگفت: حتی اگر هم آخرش نتیجه مطلوب و خیلی خوبی نداشت، در عوض میدونی که تلاشت رو کردی
من تلاشم رو کردم.
واقعا میگم، سخت بود اما تلاشم رو کردم.
نتیجه بدی نشد اما اون چیزی که میخواستم هم نشد.
و این که تلاشم رو کردم تنها چیزیه که باعث میشه حس خوبی کنم.
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/7920
"کلاس B."
پسر در راهروی کم نور و قدیمی راه میرفت. به دنبال کلاس B، سر در اتاق ها را نگاه میکرد. وقتی بالاخره کلاسش را پیدا کرد، کمی جلوی در مکث کرد، نفس عمیقی کشید، دستی در موهای نقره ای رنگش برد و سعی کرد کمی مرتبشان کند، و دستگیره در را پایین کشید. در چوبی و سوخته کلاس غژغژی کرد و به داخل کلاس چرخید. چند نفر، در سنین مختلف، رن و مرد، بر صندلی دانش آموزان نشسته بودند و استاد، جلوی کلاس، رو به روی جمعیت و پشت به تخته ایستاده بود. ردای بلند سیاه به تن داشت و دست هایش را پشت کمرش قلاب کرده بود.
استاد با شنیدن صدای در به سمت پسر جوان چرخید. استاد بک اسکلت سفید و قدیمی بود. تقریبا پوسیده بود. این صحنه پسر را به وحشت نینداخت.
ادامه دارد...
#little_M
#دایگو