eitaa logo
شماره "۱"
141 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
107 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
حس می‌کنم ققنوسم. ققنوس بودن خیلی قشنگه. تو زندگی همیشه ققنوس باشید. از خاکستر ویران خود برخیزید و از نو زاده شوید.
به قول نِد توی کتاب ماه بر فراز مانیفست، زنده باد شب...)
بچه ها شکسپیر عالیه🛐🛐🛐
خیلی جلوی خودمو گرفتم نذارم ولی این عالیهههه عالیهههه هر روز تو سرم تکرار میشه پر از حسسس
یه جا دیدم که می‌گفت: حتی اگر هم آخرش نتیجه مطلوب و خیلی خوبی نداشت، در عوض می‌دونی که تلاشت رو کردی
شماره "۱"
یه جا دیدم که می‌گفت: حتی اگر هم آخرش نتیجه مطلوب و خیلی خوبی نداشت، در عوض می‌دونی که تلاشت رو کردی
من تلاشم رو کردم. واقعا میگم، سخت بود اما تلاشم رو کردم. نتیجه بدی نشد اما اون چیزی که می‌خواستم هم نشد. و این که تلاشم رو کردم تنها چیزیه که باعث میشه حس خوبی کنم.
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/7920 "کلاس B." پسر در راهروی کم نور و قدیمی راه میرفت. به دنبال کلاس B، سر در اتاق ها را نگاه میکرد. وقتی بالاخره کلاسش را پیدا کرد، کمی جلوی در مکث کرد، نفس عمیقی کشید، دستی در موهای نقره ای رنگش برد و سعی کرد کمی مرتبشان کند، و دستگیره در را پایین کشید. در چوبی و سوخته کلاس غژغژی کرد و به داخل کلاس چرخید. چند نفر، در سنین مختلف، رن و مرد، بر صندلی دانش آموزان نشسته بودند و استاد، جلوی کلاس، رو به روی جمعیت و پشت به تخته ایستاده بود. ردای بلند سیاه به تن داشت و دست هایش را پشت کمرش قلاب کرده بود. استاد با شنیدن صدای در به سمت پسر جوان چرخید. استاد بک اسکلت سفید و قدیمی بود. تقریبا پوسیده بود. این صحنه پسر را به وحشت نینداخت. ادامه دارد...
📪 پیام جدید گویی این یک چیز طبیعی بود. هرچند پسر به یاد نمی آورد تا به حال هیچ اسکلت ردا پوشی را درحال تدریس دیده باشد. البته پسر هیچ چیز به یاد نمی آورد. _میتونی بشینی... صدای استاد اسکلتی، خش دار بود و در گوش اکو میشد. چیزی شبیه سایش استخوان ها برهم. پسر یکی از صندلی های خالی را انتخاب کرد و نشست. به فرد کنارش نگاه کرد. یک دختر بچه بود. یک دختر بچه با موهای قهوه ای براق، که با دقت، با پاپیون های قدمز بالای سرش خرگوشی بسته شده بود. دخترک با چشم های درشت و براقش به پسر نگاه کرد. _اسمت چیه؟ ادامه دارد...
📪 پیام جدید صدایش آرام و پچ پچ مانند بود. پسر به تقلید پچ زد: _یادم نمیاد. اسم خودت چیه؟ _منم یادم نمیاد. _پس چرا پرسیدی؟ _چون آدما باید اسم داشته باشن. _اینو کی بهت یاد داده؟ _اینم یادم نمیاد... دخترک سرش را پایین انداخت و در فکر فرو رفت. پسر کمی به دخترک خیره شد و بعد نگاهش را به حدقه های خالی اسکلت دوخت. صدای اسکلت جوری بود که نمیشد روی آن تمرکز کرد. ثابت و یکنواخت. پس از چند دقیقه به سمفونی گوش خراشی در پس زمینه ذهن بدل میشد. پسر در کلاس چشم گرداند. هیچ پنجره ای در کلاس نبود. اتاقی کوچک، که دیوار های بوی نم میداد. به دیوارها تصاویر نامفهومی از جمجمه و استخوان و سیاهچال وصل بود. اسکلت درباره چیزی به نام مرگ سخن میگفت و با عاشقانه ترین لحنی که صدای استخوان ساییده اش اجازه میداد، آن را توصیف میکرد.
📪 پیام جدید او مرگ را زیبا و عاشقانه و پرستیدنی میخواند. البته صدایش، سخنرانی عاشقانه و ادبی اش را مضحک میکرد. پسر نمیدانست مرگ چیست. فقط میدانس که این اسکلت پوسیده آن را بسیار دوست میدارد و تقریبا میپرستد. و یک حس آشنای دیگر... که نمیدانس چیست. با تمام شدن کلاس، اسکلت از کلاس خارج شد و افراد پشت سرش به راه افتادند. همه وارد یکی دیگر از اتاق های راهروی تیره شدند. زن جوانی آنجا نشسته بود. موهای فندقی و براقش، با ظرافت فر خورده و روی سرش محکم شده بود. لباس تنگ و خوش دوست سیاهی نیز به تن کرده بود که دنباله ای شبیه به شنل داشت. با راهنمایی اسکلت، همه، به ترتیب، رو به روی زن خوش پوش می ایستادند و او با متر بدنشان را اندازه میگرفت. پسر میدانست که این کار برای دوختن لباس است. ادامه دارد‌...
📪 پیام جدید وقتی زن، بدن پسر را اندازه میگرفت، او به اطراف اتاق نگاهی کرد. مقدار زیادی پارچه کهنه و تیره، گوشه ای از اتاق، روی هم تلنبار شده بود. _برو به اتاق Dek. زن همزمان که در دفتر کهنه ای، یادداشت میکرد، این را گفت. پسر دوباره در راهرو به راه افتاد و به دنبال اتاق Dek گشت. او فقط میدانس که باید اطاعت کند. باید از اوامر افراد اینجا اطاعت میکرد. شاید دانش جالبی نبود ولی حداقل یک چیز میدانست. در اتاق Dek یک اسکلت رداپوش دیگر نشسته بود. پسر میدانست که این یک اسکلت دیگر است. برعکس استاد اسکلتی که مضحک و احمقانه به نظر میرسید، این اسکلت قابل احترام و با وقار بود. _اسم تو از این به بعد یوکیگینه. _ ولی من نمیدونم کی هستم. _تو اون کاری هستی که انجام میدی. _ ولی من هیچ کاری ندارم که انجام بدم.
📪 پیام جدید _ از این بعد یه کار هست که باید انجام بدی. _ چه کاری؟ _ مرگ رو میشناسی؟ برقی از حدقه های خالی اسکلت رد شد. _نه خیلی... پسر میترسید بخاطر گوش ندادن به اسکلت مضحک او را مواخذه کنند. _ مرگ یه موهبته. یه معشوقه زیباست که به افراد خاصی هدیه داده میشه! و تو قراره این هدیه رو به اون افراد خاص بدی. پسر مکث کرد. _ ... چطوری؟ _ما بهت یاد میدیم... . . . یوکیگین تازه یکی از ماموریت هایش را تمام کرده بود. به بدن بی حرکت پیرمرد که جلوی پایش افتاده بود نگاه کرد. آتش شومینه بر پیکر نحیفش سایه و روشن می انداخت. یوکیگین بر کاناپه ی رو به روی شومینه، جایی که تا دقایقی پیش پیرمرد روی آن نشسته بود، نشست. مرگ یک هدیه است. معشوقه ای زیبا که فقط متعلق به افراد خاصی است. ادامه دارد...