درد اونجاست که میفهمی قرار نیست پایانت خوش باشه
درد اونجاست که میفهمی نقش تو توی داستان همون شخصیت فرعیه که اصلا مهم نیست و کسی اسمشو یادش نمیمونه
من نویسندهام
یعنی سعی میکنم نویسنده باشم، هر چقدر هم چرت و پرت و پر نقص بنویسم
هر چقدر هم که بی معنی و خام بنویسم،
ولی اگه تو اینا رو درک کردی یعنی من نوینسده خوبیم
چون موفق شدم هر چی دیدم و حس کردم و شنیدم رو جوری بنویسم که تو یاد خاطرهای، صحنهای، دردی، شکستی و یا خودت بیوفتی.
مهم نیست اینارو تجربه کردم یا نه فقط مهمه که تو تجربه کردی و الان با حس درک شدگی داری غصه میخوری
حس میکنم ققنوسم.
ققنوس بودن خیلی قشنگه.
تو زندگی همیشه ققنوس باشید.
از خاکستر ویران خود برخیزید و از نو زاده شوید.
یه جا دیدم که میگفت:
حتی اگر هم آخرش نتیجه مطلوب و خیلی خوبی نداشت، در عوض میدونی که تلاشت رو کردی
شماره "۱"
یه جا دیدم که میگفت: حتی اگر هم آخرش نتیجه مطلوب و خیلی خوبی نداشت، در عوض میدونی که تلاشت رو کردی
من تلاشم رو کردم.
واقعا میگم، سخت بود اما تلاشم رو کردم.
نتیجه بدی نشد اما اون چیزی که میخواستم هم نشد.
و این که تلاشم رو کردم تنها چیزیه که باعث میشه حس خوبی کنم.
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/7920
"کلاس B."
پسر در راهروی کم نور و قدیمی راه میرفت. به دنبال کلاس B، سر در اتاق ها را نگاه میکرد. وقتی بالاخره کلاسش را پیدا کرد، کمی جلوی در مکث کرد، نفس عمیقی کشید، دستی در موهای نقره ای رنگش برد و سعی کرد کمی مرتبشان کند، و دستگیره در را پایین کشید. در چوبی و سوخته کلاس غژغژی کرد و به داخل کلاس چرخید. چند نفر، در سنین مختلف، رن و مرد، بر صندلی دانش آموزان نشسته بودند و استاد، جلوی کلاس، رو به روی جمعیت و پشت به تخته ایستاده بود. ردای بلند سیاه به تن داشت و دست هایش را پشت کمرش قلاب کرده بود.
استاد با شنیدن صدای در به سمت پسر جوان چرخید. استاد بک اسکلت سفید و قدیمی بود. تقریبا پوسیده بود. این صحنه پسر را به وحشت نینداخت.
ادامه دارد...
#little_M
#دایگو
📪 پیام جدید
گویی این یک چیز طبیعی بود. هرچند پسر به یاد نمی آورد تا به حال هیچ اسکلت ردا پوشی را درحال تدریس دیده باشد. البته پسر هیچ چیز به یاد نمی آورد.
_میتونی بشینی...
صدای استاد اسکلتی، خش دار بود و در گوش اکو میشد. چیزی شبیه سایش استخوان ها برهم. پسر یکی از صندلی های خالی را انتخاب کرد و نشست. به فرد کنارش نگاه کرد. یک دختر بچه بود. یک دختر بچه با موهای قهوه ای براق، که با دقت، با پاپیون های قدمز بالای سرش خرگوشی بسته شده بود. دخترک با چشم های درشت و براقش به پسر نگاه کرد.
_اسمت چیه؟
ادامه دارد...
#little_M
#دایگو