eitaa logo
شماره "۱"
140 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
من نویسنده‌ام یعنی سعی می‌کنم نویسنده باشم، هر چقدر هم چرت و پرت و پر نقص بنویسم هر چقدر هم که بی معنی و خام بنویسم، ولی اگه تو اینا رو درک کردی یعنی من نوینسده خوبیم
چون موفق شدم هر چی دیدم و حس کردم و شنیدم رو جوری بنویسم که تو یاد خاطره‌ای، صحنه‌ای، دردی، شکستی و یا خودت بیوفتی. مهم نیست اینارو تجربه کردم یا نه فقط مهمه که تو تجربه کردی و الان با حس درک شدگی داری غصه می‌خوری
بچه ها من صرفا همه رو تجربه نکردما، اینا همینجوری یه جیزی برای نوشتن بودن😄🙈
حس می‌کنم ققنوسم. ققنوس بودن خیلی قشنگه. تو زندگی همیشه ققنوس باشید. از خاکستر ویران خود برخیزید و از نو زاده شوید.
به قول نِد توی کتاب ماه بر فراز مانیفست، زنده باد شب...)
بچه ها شکسپیر عالیه🛐🛐🛐
خیلی جلوی خودمو گرفتم نذارم ولی این عالیهههه عالیهههه هر روز تو سرم تکرار میشه پر از حسسس
یه جا دیدم که می‌گفت: حتی اگر هم آخرش نتیجه مطلوب و خیلی خوبی نداشت، در عوض می‌دونی که تلاشت رو کردی
شماره "۱"
یه جا دیدم که می‌گفت: حتی اگر هم آخرش نتیجه مطلوب و خیلی خوبی نداشت، در عوض می‌دونی که تلاشت رو کردی
من تلاشم رو کردم. واقعا میگم، سخت بود اما تلاشم رو کردم. نتیجه بدی نشد اما اون چیزی که می‌خواستم هم نشد. و این که تلاشم رو کردم تنها چیزیه که باعث میشه حس خوبی کنم.
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/7920 "کلاس B." پسر در راهروی کم نور و قدیمی راه میرفت. به دنبال کلاس B، سر در اتاق ها را نگاه میکرد. وقتی بالاخره کلاسش را پیدا کرد، کمی جلوی در مکث کرد، نفس عمیقی کشید، دستی در موهای نقره ای رنگش برد و سعی کرد کمی مرتبشان کند، و دستگیره در را پایین کشید. در چوبی و سوخته کلاس غژغژی کرد و به داخل کلاس چرخید. چند نفر، در سنین مختلف، رن و مرد، بر صندلی دانش آموزان نشسته بودند و استاد، جلوی کلاس، رو به روی جمعیت و پشت به تخته ایستاده بود. ردای بلند سیاه به تن داشت و دست هایش را پشت کمرش قلاب کرده بود. استاد با شنیدن صدای در به سمت پسر جوان چرخید. استاد بک اسکلت سفید و قدیمی بود. تقریبا پوسیده بود. این صحنه پسر را به وحشت نینداخت. ادامه دارد...
📪 پیام جدید گویی این یک چیز طبیعی بود. هرچند پسر به یاد نمی آورد تا به حال هیچ اسکلت ردا پوشی را درحال تدریس دیده باشد. البته پسر هیچ چیز به یاد نمی آورد. _میتونی بشینی... صدای استاد اسکلتی، خش دار بود و در گوش اکو میشد. چیزی شبیه سایش استخوان ها برهم. پسر یکی از صندلی های خالی را انتخاب کرد و نشست. به فرد کنارش نگاه کرد. یک دختر بچه بود. یک دختر بچه با موهای قهوه ای براق، که با دقت، با پاپیون های قدمز بالای سرش خرگوشی بسته شده بود. دخترک با چشم های درشت و براقش به پسر نگاه کرد. _اسمت چیه؟ ادامه دارد...
📪 پیام جدید صدایش آرام و پچ پچ مانند بود. پسر به تقلید پچ زد: _یادم نمیاد. اسم خودت چیه؟ _منم یادم نمیاد. _پس چرا پرسیدی؟ _چون آدما باید اسم داشته باشن. _اینو کی بهت یاد داده؟ _اینم یادم نمیاد... دخترک سرش را پایین انداخت و در فکر فرو رفت. پسر کمی به دخترک خیره شد و بعد نگاهش را به حدقه های خالی اسکلت دوخت. صدای اسکلت جوری بود که نمیشد روی آن تمرکز کرد. ثابت و یکنواخت. پس از چند دقیقه به سمفونی گوش خراشی در پس زمینه ذهن بدل میشد. پسر در کلاس چشم گرداند. هیچ پنجره ای در کلاس نبود. اتاقی کوچک، که دیوار های بوی نم میداد. به دیوارها تصاویر نامفهومی از جمجمه و استخوان و سیاهچال وصل بود. اسکلت درباره چیزی به نام مرگ سخن میگفت و با عاشقانه ترین لحنی که صدای استخوان ساییده اش اجازه میداد، آن را توصیف میکرد.