بخش دوم:
وقتی مادرم داستان دکتر وینسل استفانی را به پایان رساند، اشکهایم را پاک کردم و سردرگم پرسیدم:《اما... این چه ربطی به من داشت؟》مادرم هم لبخند زد و گفت:《خب اون یه داستان دیگهست، اما الان وقت خوابه و منم خستهم》اما با کلی اصرار و التماس راضی شد تا داستان دیگر را شروع کند، همان داستان که به من میرسید و حالا میخواهم آن را تعریف کنم.
انتهای یک کوچه بنبست، مردی به نام هکتور اندرسن خانهی قدیمی و چند طبقهی خودش را وقف ده تا از دختران و پسران پرورشگاهی کرده است و مانند پدری مهربان و فداکار در کمال محبت از آنها مراقبت میکند.
یکی از آن بچهها، دختری نُه ساله است که پدر و مادرش را در یک آتشسوزی از دست داده و در سه سالگی یتیم شده است. آقای اندرسن نام او را هلگا گذاشت، هلگا دختری با عینک گرد و سیاه و موهای پرپشت مشکی است، ولی او هیچگاه نمیتواند مانند دیگر بچهها باشد، چرا که هلگا قلبی به ضعیفی قلب گنجشک دارد. قلب هلگا آنقدر در قلب بودن ناتوان است که اگر قلب دیگری را پیوند نزند، زندگی خیلی کوتاهی خواهد داشت.
به همین علت هم بود که وقتی تلفن آقای اندرسن زنگ خورد و روزنه امید ناچیزی در دل ناامیدی باز شد، هلگا را برداشت و به بیمارستان برد.
شماره "۱"
بخش دوم: وقتی مادرم داستان دکتر وینسل استفانی را به پایان رساند، اشکهایم را پاک کردم و سردرگم پرسید
درهمان هنگام هم زندگی برای استلا به گونهای دیگر رقم میخورَد. استلا دختری هم سن و سال هلگا بود که هیچگاه فکرش را هم نمیکرد روزی مادرش را بر تخت بیمارستان ببیند. پس از آن حادثه پدرش مدام در آشوب و حیرت به سر میبرد، حالا نیز در انتظار نتیجه عمل است و مشوش در راهروهای بیمارستان قدم میزند. استلا هم در انتظار این عمل بر روی صندلی نشسته و سخت تلاش میکند اشک نریزد.
مادرش همیشه به او میگفت باید قوی باشد و از پدرش مراقبت کند، اما مادرش هیچگاه به استلا نگفته بود که قرار است زود از پیشش برود. مادر استلا قویترین زنی است که او میشناسد، وقتی استلا در آغوش مادرش روی تخت به خواب میرفت، همیشه صدای قلب او را میشنید که با تپش محکم خود میگفت زنده و سالم، مراقب مادرش است.
اما دنیای کوچک استلا خیلی زود به پایان رسید. وقتی صدای بوق یکنواخت بلند شد، قلب مادر استلا هم، دیگر از او محافظت نکرد و استلا در ده سالگی بر روی صندلی انتظار و جلوی درب اتاق عمل، متوجه شد دنیا چقدر ممکن است ناعادلانه باشد.
پدر استلا، آقای هابسون، وقتی این واقعه دردناک را شنید و دنیا بر سرش خراب شد، خودش را از دخترش دور کرد، چرا که یکی پدر نباید جلوی دخترش بشکند. وقتی آقای هابسون در محوطه بیمارستان سعی در هضم اتفاقات داشت، پرستاری به سراغش آمد و به او درباره همسرش گفت:《میدونم الان شرایط خوبی ندارید، اما همسر شما مرگ مغزی شدن و اعضای بدنشون قابل پیوند هستند. اگر موافقت کنید جون خیلیها نجات پیدا میکنه.》آقای هابسون هم با چشمان سرخ و قلبی مالامال از رنج به حرفهای پرستار درباره دختری به نام هلگا گوش کرد که قلب همسرش میتوانست زندگی او را نجات دهد. در پایانِ حرفهای پرستار، آقای هابسون گفت:《باید فکر کنم، با...باید با دخترم در میون بذارم.》پرستار هم با ابراز درک کردن او را تنها گذاشت.
به راستی که یک قلب میتواند چه کارهایی انجام دهد؟ میتواند چه کسانی را به یکدیگر پیوند دهد؟ یک قلب میتواند دو دوست را تا ابد به یکدیگر متصل کند یا مردی را به هدف خود برگرداند، شاید هم کسانی را با عشق آشنا کند. یک قلب میتواند جانی را نجات دهد و زندگیهای زیادی را با یکدیگر روبهرو کند.
وقتی خانم هابسون در حال مرگ بود، احتمالا هیچگاه به ذهنش نمیرسید که پس از مرگش، قلبی که روزها برای او پرقدرت میتپید، قرار است در سینه چه کسی و برای چه کسی خون پمپاژ کند. احتمالا او هیچگاه فکرش را هم نمیکرد مهم است قلبش باعث رقم خوردن چه اتفاقاتی شود.
و این داستانی راجع به یک قلب است، داستانی راجع به یک بیمارستان و چندین تا زندگی، این داستانی راجع به بازماندگان است و راجع به قلبی برای بازماندگان.
شماره "۱"
درهمان هنگام هم زندگی برای استلا به گونهای دیگر رقم میخورَد. استلا دختری هم سن و سال هلگا بود که
یه حسی بهم میگه شبیه پارتای اول یه طوری شد😶
اینم بگم این داستان از نظر پزشکی و علمی هیچ صحتی نداره و من واقعا نمیدونم امکان پذیره یا نه😂
هدایت شده از آقای ایکس
https://eitaa.com/Nummer_ett/8593
زندگی ارزش نداره و هیجان انگیز نیست اما خودکشی خیلی ابتدایی و از مد افتاده اس.
یه دختر مو فرفری با افکاری عمیق و اساسی به قدری که نزدیکه از گوشاش بریزه بیرون!💅
از طرف:@mrxcollection
شماره "۱"
https://eitaa.com/Nummer_ett/8593 زندگی ارزش نداره و هیجان انگیز نیست اما خودکشی خیلی ابتدایی و از م
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیلی جذاب بود ممنونممم
موفرفری با منی الان؟ *نگاه کردن به موهام و گشتن بینشون دنبال یه موی فر*
اهم
امتحانای من دیگه دارن جدی جدی شروع میشن و احتمالا کمرنگ بشم، پس به همهی اعضای قشنگ اینجا دارم میگم اگر اینجا بودن ممکنه وقتتون رو تلف کنه، حواستون رو پرت کنه یا جاتونو پر کنه من اصلا نمیخوام خدایی نکرده مدیون کسی بشم، میتونید با خیال راحت از اینجا برید من درک میکنم😊