هشدار امام سید علی خامنه ای:
چیزی که قدرتمندترین آدم تاریخ (امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام) را آنگونه مظلوم کرد ، #نبودن_تحلیل_سیاسی در مردم بود و الّا مردم که بی دین نبودند ، تحلیل سیاسی نداشتند. ۱۳۷۲/۸/۱۲
آقایاباعبــداللّٰــہ...
_
گاهی گمان نمیکنی
ولی خوب میشود:)
#حرف_قشنگ
#روزسی_سوم
#چله_رایگان_شکرگزاری
۱) امروز تمام کارهای خوبم را هدیه میکنم به امام کاظم (ع) ، امام رضا(ع)، امام جواد(ع)، و امام هادی (ع)...
۲) فهرست ده تا از نعمتهای که دارم را مینویسم و دلیل شکرگزاری از آن را عنوان میکنم..
خدایا از تو سپاسگزارم بابت دوستان خوبی که دارم ،با وجود آنها احساس تنهایی نمیکنم...
۳) هر جمله را با صدای بلند میخوانم و سه بار ،با حس عالی میگویم.... سپاسگزارم...الحمدلله
۴) امروز بابت سلامتی بدنم، پنج مورد
از آنها را نوشته و سپاسگزاری میکنم..
خدایا بابت کلیه هایم از تو ممنونم....
که سالم و قوی کار میکنن و سموم بدنم را دفع میکنن، بدون آنها باید دیالیز میشدم
میتونیم ، درباره دستها .پاها،گوشها انگشتان، دهان ، پوست .چشم ها. زبان .بینی و....شکرگزاری کنیم..
میتونیم درباره اندام های داخلی بدن مثل قلب ،کبد، معده, روده،مثانه, ریه ها، استخوانها ،رگها ،اعصاب و.....
شکر گزاری کنیم..
۵) امروز به دنبال سر نخ هایی جادویی میگردم...
هر موردی را که مشاهده کردم ،ذهنم ،سراغ نعمتی میرود که دارم ،وبابت آن سپاسگزاری میکنم..
اگه آدم مریض یا معلولی دیدم.. سریع میگویم خدایا بابت سلامتی ام سپاسگزارم
اگر از جلوی بانک رد شدم....
خدایا به خاطر داشتن پول سپاسگزارم
اگه آدم فقیر و گرسنه ای دیدم..
خدایا بابت داشتن سرپناه و غذا سپاسگزارم
اگر فرد چاق یا لاغری دیدم ...
خدایا بابت وزن ایده آلم سپاسگزارم..
امروز پنج مورد از سرنخ های جادویی را نوشته و سپاسگزاری میکنم.
۶) امروز ،بابت هوای پاکی که تنفس میکنیم ، شکرگزاری انجام میدم..
ابتدا به این نعمت بی نظیر که آسان و راحت ،در اختیارمان هست و میتوانیم هر لحظه ازش استفاده کنیم ،فکر میکنیم...
حالا پنج نفس عمیق و آگاهانه میکشیم،هوا را درون مجاری تنفسی وریه ها و بدن خود احساس میکنیم..
امروز پنج بار این تمرین رو در ساعات مختلف روز انجام بدیم..
و بگوییم...بابت هوای جادویی و شگفت انگیز که تنفس میکنم، سپاسگزارم...
۷) شب قبل از خواب برای بهترین اتفاقات امروزم ، سپاسگزاری میکنم...
میشه این تمرین با مناجات یا اسماء الحسنی ، همراه باشه...
۸) امروز بعد یکی از نمازهایم، یا هر تایم دیگه ای، به سجده رفته و شکر الهی را به جا می آورم..
چهاربار صبح و شب میگویم.....
الحمدلله رب العالمین
۹) دعاي ثروت حضرت سلیمان (دعای ثروتمند شدن تا هفت نسل)
پیامبر اکرم فرموده اند: اگر کسی در پی افزایش رزق و روزی است باید هر صبح و هرشب سه بار دعای زیر را قرائت کند:
یا اللهُ یا اللهُ یا اللهُ،یا رَبُّ یا رَبُّ یا رَبُّ،یا حَیُّ یا قََیُّومُ یا ذَالجَلالِ وَ الإِکرامِ
أَسئَلُکَ بِاسمِکَ العَظیمِ الأَعظَمِ
أَن تَرزُقَنی رِزقاً واسِعاً حَلالاً طَیِّباً
بِرَحمَتِکَ یا أَرحَمَ الرَّاحِمینَ
برای جریان نعمات و حال خوبتون به دیگران،
این فایل رو برای چند نفر دیگه از آشنایان تون ارسال کنین و اونها رو به چله دعوت کنین...
7.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید که قلب شمارا بیدار میکند
وراه درست را نشانتان میدهد
#شهیدمصطفی_صدرزاده
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت160 محسن اومد کنارم نشست و گفت _حسنا! _جان دلم؟! _فردا قرار بود برم سوریه ام
#رمان_عشق_پاک
#پارت161
مامان و بابا و خاله و حسن اقا و فاطمه و شوهرش شب اومدن خونمون خیلی سعی کردم بی حال نشینم تا چیزی متوجه نشن!
یکم نشستن توی آشپزخونه بودم و میوه ها رو اماده میکردم محسن اومد توی آشپزخونه و گفت
_بیا برو بشین خانوم انقد زحمت نکش من خودم هستم!
لبخندی زدم و گفتم
_چشم اقا محسن:))
چشمکی زد و رفتم بیرون کنار فاطمه نشستم آروم اومد طرفم و گفت
_خب بگو ببینم چه خبره امشب هان؟!
_چه خبره؟!
_تو نمیدونی ؟!
_نه چیو
_باشه بابا خودتی
محسن از آشپزخونه اومد بیرون و میوه ها رو روی میز چید و نشست کنار بابا
بابا لبخندی زد و گفت
_خب اقا محسن خیره انشاالله گفتی مثل اینکه خبر داری برامون خبرت چیه؟!
محسن سرخ و سفید شد و یکم این پا و اون پا کرد و نگاهی به من کرد از سر و روش داشت عرق میچکید لبخندی بهش زدم و اروم گفتم بگو!
لبخندی زد و گفت
_چی بگم راسیتش تبریک میگم دارید بابا بزرگ میشید!
اینو گفت و خندید و سرشو انداخت پایین مامان و خاله از خوشحالی بلند شدن و اومدن طرفم و بغلم کردن فاطمه هم که اصلا روی پاهاش بند نبود زد به شونم و گفت
_حسنا چی میگه محسن؟! یعنی من دارم خاله میشم؟
خندیدم و گفتم
_شواهد اینو میگه
خندید و گفت
_واااای خدا بیا بغلم ببینمت
بابا و حسن اقا و همه تبریک گفتن خاله گفت
_کاش میگفتید دست خالی نمی اومدیم!
محسن گفت
_این چه حرفیه خیلی خوش اومدید
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت161 مامان و بابا و خاله و حسن اقا و فاطمه و شوهرش شب اومدن خونمون خیلی سعی کردم
#رمان_عشق_پاک
#پارت162
مامان اینا خونه رو تمیز کردن و رفتن محسن اومد کنارم نشست و گفت
_وای حسنا خدا میدونه چقدر خجالت کشیدم!
_خجالت چرا؟!
_نمیدونم انگار خجالت میکشیدم بگم!
_من فدای اون حیای تو بشم اقا محسن:))
_خدانکنه خانومم ما نوکر شماییم
خندیدم و گفتم
_نفرمایید شما تاج سری
...........
چهار ماهی از بارداریم میگذره و هر روز بیشتر اذیت میشم و محسن بیشتر از همیشه هوامو داره
توی اتاق دراز کشیده بودم که محسن اومد کنارم و گفت
_سلام خانومممم بیداری؟
لبخندی زدم و گفتم
_اره خوابم نبرد
نشستم محسن نشست روی تخت و گفت
_حسنا؛
_جان دلم؟!
همینجوری که سرش پایین بود نگاهی انداخت و گفت
_چرا خدا هر دفعه که میخوام یه چیزی بگم ته دلمو با کارای تو میلرزونه و دیگه نمیتونم اصلا حرفمو بزنم؟!
مبهم نگاهش کردم و گفتم
_یعنی چی؟!
_حسنا من باید برم ماموریت زنگ زدن گفتن ماموریت خیلیییی حساسی هستش و بهمون نیاز دارن به جان خودم نمیتونم نه بیارم جان محسن توام نه نیار و بزار من با خیال راحت برم!
اشک توی چشمام جمع شد و گفتم
_محسن تو این شرایط؟!
همینجوری که سرش پایین بود گفت
_میدونم به مولا میدونم اما حسنا اونا به ما نیاز دارن اگه ما نریم خدا میدونه چندتا زن مثل تو باردارن و تو اون وضعیت گیر کردن و به کمک ما نیاز دارن خدا رو خوش میاد؟!
#رمان_عشق_پاک
#پارت163
بغض سرار وجودم را گرفته بودم اما باید قوی باشم چون این طوری اون هم بهتر می تونه به کارش برسه ، با بغض اما محکم گفتم
_ قبول
اول شوکه شده بود اما کم کم متوجه شد و یک هو غرق در آغوش امن مردی شدم که حال و هوایش زمینی نبود
_نوکرتم به مولا
لبخندی زدم و به زور تمام توانم را عزم کردم که کلماتی را که از جوابش واهمه داشتم را به زبان بیاورم
_کی ؟
_بعد نماز صبح
پس زمانی نمانده بود باید ساک کسی را آماده می کردم که معلوم نبود آیا برگشتی در کار است؟ آیا دیگر معجزهای می شود که نیمه ی وجودم را ببینم یا نه آخرین بار است ؟
و ذهنم پر از آیا های دیگر که نمی دانم جوابش چه خواهد شد ...
و من می سپارمت به خدا و فدای بانوی دمشق که تمام زندگی ام و حتی فرزندم فدای او...
..........
توی اتاق داشت ساک اش رو جمع و جور می کرد .
اشک هام بی مهابا از صورتم سبقت گرفته بودن
رفتم و آبی به صورتم زدم و برگشتم
دوست نداشتم اگر این آخرین دیدارمان هست هم با غم باشد
و لحظه ای با شادی و به دور از هر اتفاقی که در راه است بگذرانیم
رفتم و با قیافه ای که خیلی سعی داشتم شاد باشد دوربین را به دست گرفتم و سمتش رفتم
_خوب اقاا محسن حرفی حدیثی هست برای فرزندتون بفرمایید
#رمان_عشق_پاک
#پارت164
قهقهه ای سر داد که دلم زیر و رو شد
_انشاالله که زیر سایه امام زمان باشه
_خب خب اسم ها اقاا محسن اگه دختر بود من اسمش رو میزارما
_نه نه نداشتیم حسنا خانم ها دختر بود باید من بگم
_اصلا حرفشم نزن
_من که زینب بابا صداش می کنم
_من که یسنا صداش می کنم
محسن گفت :_بیا و دست از کل کل بردار فردا روز فیلم ها رو ببینه حسنا خانم برامون بد میشه هاا
_اونطوری من میگم اگه پسر بود باید حسین باشه
_و اما می خوام دختر بود خانم مثل اسمش باشه
_چشم فرمانده دیگه
محسن با لبخند به دوربین نگاه کرد و گفت:_زینبم همیشه حواسم بهتون هست فکر نکنید نیستم ها...
چشم هام که تار شده بود قطع کردم و جو رو عوض کردم
.............
چه زود گذشت ثانیه ها و دقیقه ها هم دست به دست هم داده بودند برای جدایی و شروع دلتنگی هایم...
ساعت سه و نیم و نیم ساعت دیگه عزم رفتن می کرد در پی سفری که برگشتی مجهول دارد ......
خدایا هر چی تو بخوای....
_محسن بیا تو این لباس می خوام ازت عکس داشته باشم...
_خب پس وایسا این کلاه رم بزارم
کلاه خاکی رنگی که دورش تویِ صورتش می افتاد رو روی سرش گذاشت..
_ چه ژستی هم گرفتی....!!!
خنده ای کرد
_بگیر
بعد از چند تا عکس دوربین رو روی اُپن گذاشتم.
_محسن من چشم انتظارت می مونم مراقب خودت باش
دستشو روی چشمش گذاشت و گفت
_برو روی چشم حسنا خانم ، دعا برای ما یادت نره فقط
ساکش رو از روی زمین برداشت و به سمت در رفت... چادر رنگی ام رو سرم کردم و سینی به دست همراه اش رفتم .
_خوب حسنا جان دیگه سفارش نکنم عزیزم گریه ممنوع ، تنها هم نباش برو پیش مامان اینا
به روی هم گذاشتن پلک ها بسنده کردم چون توانایی جمله ساختن با کلماتی که دیگر از لغت نامه ام پر کشیدن را نداشتم
محکم سرم را بوسید و راهی شد ....
آبی را که در ظرف سفالی با گل یاس داشتم را ریختم و تا ناپدید شدن کاملش از مقابل چشمانم ، بر زمین افتاد و هزاران تیکه شد.....
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من با دو چشم خویشتن دیدم که جانم می رود .
#رمان_عشق_پاک
#پارت165
رفتم آماده شدم برای رفتن به خونه مامان اینا
که یک هو گوشیم به صدا در اومد برداشتم اما صدایی نمی اومد
و بوق اشغال طنین انداز شد که نشون از قطع کردنش میداد
وا یعنی کی می تونست باشه ؟ خدا شفا بده چرا حرف نمیزد
صدای آیفون که بلند شد دیگه دست از فکر و خیال پردازی که کی ممکنه بوده باشه برداشتم و راهی شدم و در رو باز کردم
بابام بود رفتم جلو و سلام کردم و بابا
با خوش رویی جوابم رو داد
توی ماشین بعد از احوال پرسی
بابا پرسید _حسنا باباجان چیزی نمی خوای برات بگیرم بستنی چیزی ....
با آوردن اسم بستنی یاد آخرین باری که با محسن رفته بودیم بیرون افتادم
(فلش بک به یک هفته پیش )
هوا سرد بود
و توی پارک در حال قدم زدن بودیم که ی بچه ی بامزه ای با بستنی وارد پارک شد
با دیدنش هوس کردم
_محسن ، محسن
یک هو برگشت سمتم
_جانم عزیزم چیزی شده ؟
_نه محسن اون رو نگاه کن
_کدوم ؟
_همون دیگه دختر بچه که روی تاب نشسته
_خب!
_خب داره محسن ؟
_نگو که توی این هوا می خوای برات بگیرم
_اهوم مگه غیر از اینه هوس کردم خب!
دستم رو نوازش گونه گرفت و گفت
_ نه عزیزم برات خوب نیست گلم سرما می خوری
با قهر سرم رو برگردوندم و گفتم
_من اصلا از اینجا تکون نمی خورم تا نگیری اقا محسن!
اخمی بین ابرو هاش افتاد یعنی چی
_حسنا چرا اینجوری میکنی بچه شدی ؟!
نمی دونم چرا با این حرفش بغضی گلوم رو فشرد
با دیدن حالتم پوف کلافه ای کشید و گفت
_ خیلی خوب قهر نکن خانومم بریم به شرطی که خونه بخوری نه توی این هوای سرد باشه عزیزم؟
ذوق زده پریدم و گونش رو بوسیدم که حینی کشید و گفت
_حسنااااا یکی می بینتمون توی پارک زشته
زدم زیر خنده و خوشحال از اینکه به هدفم رسیدم دستشو محکم گرفتم.....