<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_پنجاه_و_یکم
نمیدانستم چه نقشهای در سرش دارد..
کلی آسمان ریسمان به هم بافت که داعش سوریه را اشغال کرده...
و دارد یکییکی اصحاب و یاران اهلبیت ع را نبش قبر می کند!
میخواهد حرم ها را ویران کند با آب و تاب هم تعریف میکرد.
خوب که تنورش داغ شد در یک جمله گفت منم میخوام برم!
نه گذاشتم و نه برداشتم و بی معطلی گفتم خب برو 😊
فقط پرسیدم چند روز طول میکشد؟!
گفت نهایتاً چهل و پنج روز..
از بس شوق و ذوق داشت ، من هم به وجد آمده بودم دور خانه راه افتاده بودم..
و مثل کمیته جستجوی مفقودین دنبال خوراک میگشتم و هرچه دم دستم میرسید در کولهاش جاسازی میکردم..
از نان خشک و نبات حاجی بادام شیرینی یزدی گرفته تا نسکافه و پاستیل😅
تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا میداد ....
پسته و نبات را لای لباسهایش پیچید و می خندید😁
ذکر و خیر چند تن از رفقایش را کشید وسط و گفت با هم اینا رو میخوریم
یکی شان را مسخره کرد که
که مثل لودر هرچی بزاری جلوش می بلعه😂
دستش رو گرفتم و نگاهش کردم..
چشمانش از خوشحالی برق میزد.
با شوخی و خنده بهش گفتم طوری با ولع داری جمع میکنی که داره به سوریه حسودیم میشه😢
وقتی لباسهای نظامی و پوتینش را می گذاشت داخل کوله سعی کردم لحنم را طوری که کمی حالت اعتراض به خود بگیرد کنم :
بهش گفتم اونجا خیلی خوش میگذره یا اینجا خیلی بد گذشته که اینقدر ذوق مرگی؟؟؟؟
انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن:
« ما بیخیال مرقد زینب نمیشویم/ روی تمام سینه زنانت حساب کن!»
تا اعزامش چند روز بیشتر طول نکشید.
یک روز خبر داد که کمکم باید بارو بنه اش را ببندد..
همان روز هم بهم زنگ زدند که خودش را برساند فرودگاه ..
هیچوقت ندیده بودم نماز صبحش را به این سرعت بخواند😳
حالتی شبیه کلاغ پر بود
بهش گفتم خب حالا توام خیال راحت جا نمیمونیم..
فقط یادم هست که پرسیدم کی برمی گردید؟! چند روز میشه؟!
یهو نری یادت بره اینجا زنی هم داشتی ها😔
دلم میخواست همراهش می رفتم تا پای پرواز اما جلوی همکارانش خجالت میکشیدم ..
خداحافظی کرد و رفت..
دلم نمیآمد در را پشت سرش ببندم نمیخواستم باور کنم که رفت😭
خنده روی صورتم خشکید..
هنوز هیچ چیز نشده دلم برایش تنگ شد ..
برای خندههایش ، برای دیوانه بازیهایش ، برای گریههایش ،
برای روضه خواندن هایش😔
صدای زنگ موبایلم بلند شد..
محمدحسین بود جواب دادم ..
#شهید_مدافع_حرم
#محمدحسین_محمدخانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_پنجاه_و_یکم
✳.....به من گفت: مي خوام لوله كشي ياد بگيرم ‼
🔳خيلي از اين مردم نجف به آب لوله كشي احتياج دارند و پول ندارند.
🔆رفت پيش يكي از دوستان و كارلوله كشي هاي جديد با دستگاه حرارتي را ياد گرفت.
💟آنچه را كه براي لوله كشي احتياج بود از ايران تهيه كرد. حالا شده بود يك طلبه ي لوله كش‼
✴يادم هست ديگر شهريه ي طلبگي نمي گرفت. او زندگي زاهدانه اي را آغاز كرده بود.
🔗يک بار از او پرسيدم: تو كه شهريه نمي گيري، پس براي غذا چه ميكني؟
♦گفت: بيشتر روزهاي خودم را با چاي و بيسكويت مي گذرانم‼
🌟با اين حال، روزبه روز حالت معنوي او بهتر مي شد.
🔶از آن طلبه هايي بود كه به فكر تهذيب نفس و عمل به دستورات دين هستند.
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
✍ ادامه دارد ...
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_پنجاه_و_یکم
🌺 پادشاه و مقامات مالزی در سالن مسابقات نشسته و خبرنگار ها اطراف جایگاه قاریان را شلوغ کرده بودند.
دوربین ها تلاوت ها را به طور زنده برای سایر کشورها پخش می کردند.
🌹اسم محسن که اعلام شد، به جایگاه رفت.
مصطفی که مدیر فنی قرائتش بود، وقتی آن جو سنگین را علیه ایران دیده بود به محسن گفت :
🎀 به رتبه فکر نکن! خیال کن رتبه برتر مال توئه و می خوای از دستش بدی! نگران هیچ چیز نباش.
فقط به تلاوت فکر کن!
🔻محسن روی صندلی نشست.
دوباره در دلش به اهل بیت علیهم السلام متوسل شد. به امام رضا علیه السلام ....
فکر آن اعلامیه کذایی عزمش را جزم تر کرد.
♥️ هرآیه را که به انتها می رساند، زمزمه تشویق مردم لا به لای آیات بعدی می پیچید.
طی این چهار _ پنج روز مردم هیچ کس را تشویق نکرده بودند.
تا جایی که محسن و مصطفی خیال کردند که تشویق در آنجا مرسوم نیست.
🌷 قرائتش را با
⇜صدق الله العلی العظیم⇝
تمام کرد تا با صدای بلند گفته باشد که 💕✓ بچه شیــعه✓ 💕 است.
🌸تلاوت ها که تمام شد، مردم از لا به لای صندلی ها راه افتادند سمت محسن.
تا به خودش آمد دید هزاران نفر ایستادند تا نوبت شان بشود با او عکس بگیرند.
📸 هرشب مسابقات راس ساعت یازده تمام میشد و درها را می بستند،
اما آن شب مردم تا ساعت دو مشغول عکس گرفتن با محسن بودند.
💖 انگار قبل از داوران، این مردم بودند که قاری اول جهان اسلام را شناخته بودند.
🌹🕊🌹🕊🕊🌹🕊🌹
✍ ادامه دارد ...
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
#مدافع_عشق
#قسمت_پنجاه_و_یکم
❤️ #هوالعشــــــق
❣❤️❣❤️❣❤️❣
کلافه دستت را داخل موهایت میبری.میدانم حوصله نداری دوباره برای کس دیگه توضیح اضافه بدهی، برای همین به دادت میرسم
_ نه حاجی!...همسرم میخواد بره جنگ...دفاع حرم! میخواست قبل رفتن یه استخاره بگیره...
حاج آقا چهره دوست داشتنی خود را کج میکند
_ پسر تو اینکار که دیگه استخاره نمیخواد بابا!...باید رفت...
_ نه آخه...همسرم یه مشکلی داره...که دکترا گفتن ...دکترا گفتن جای کمک احتمال زیاد سربار میشه اونجا!
سرش را تکان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش راواز کنار قرآن کوچک میز برمیدارد.
کمی میگذرد و بعد با لبخند میگوید
_ دیدی گفتم ؟... تواین کار که دیگه نباید استخاره کرد....باید رفت بابا..رفت!
با چفیه روی شانه ات زیر پلکت را از اشک پاک میکنی و ناباورانه میپرسی
_ یعنی...یعنی خوب اومد؟
حاج اقا چشمهایش را به نشانه تأیید میبندد و باز میکند.
_ حاجی جدی جدی؟....میشه یہ بار دیگه بگیرید؟
او بی هیچ حرفی اینبار قرآن کوچکش را برمیدارد و بسم الله میگوید. بعداز چند دقیقه دوباره لبخند میزند و میگوید
_ ای بابا جوون! خدا هی داره میگ برو تو هی خودت سنگ میندازی؟
هر دو خیره خیره نگاهش میکنیم
میپرسی
_ چی در اومد...یعنی بازم؟
_ بله! دراومد که بسیار خوب است.اقدام شود.کاری به نتیجه نداشته باشید....
چند لحظه بهت زده نگاهش میکنی و بعد بلند قهقهه میزنی...دو دستت را بالا می آوری و صورتت را رو به آسمان میگیری
_ ای خدا قربونت برم من!...اجازمو گرفتم....چرا زودتر نگرفته بودم...
بعد به حاج اقا نگاه میکنی و میگویی
_ دستتون درد نکنه!...نمیدونم چی بگم....
_ من چیکار کردم اخه؟برو خداتوشکر کن...
_ نه! این استخاره رو شما گرفتی... ان شاءالله هرچی دوست دارید و به صلاحتونه خدا بهتون بده...
جلو میروی و تسبیح تربتت را از جیب در می آوری و روی میز مقابل او میگذاری
_ این تسبیح برام خیلی عزیزه.....
ولی .... الان دوست دارم بدمش بہ شما...
خبر خوب رو شما بہ من دادی...خدا خیرتون بده!
او هم تسبیح را برمیدارد و روی چشمهایش میمالد
_ خیر رو فعلا خدا به تو داده جوون! دعا کن!
خوشحال عقب عقب می آیے
_ این چه حرفیه ما محتاجیم
چادرم را میگیری و ادامه میدهی
_ حاجی امری نیس؟
بلند میشود و دست راستش را بالا می آورد
_ نه پسر! برو یاعلی
لبخند عمیقت را دوست دارم...
چادرم را میکشی و به حیاط میرویم.همان لحظه مینشینی و پیشانی ات را روی زمین میگذاری.
چقدر حالت بــوی خــــدا میدهد...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃