eitaa logo
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
889 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
﷽ این چه سودائے است با خود ڪرده ام در عاشقے از تو گویم لیک، فڪرم جاے دیگر مانده است ارتباط‌مون @Shohada1380 بگـوشیم @Fatemee_315 آن سوی نداشته هایم تکیه‌گاهی‌دارم‌ازجنس‌خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 ♥ -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 بہ‌نیت‌شہید حسن‌تهرانے‌مقـدم🌹 الهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآوَبَرِحَ‌الخَفٰآء ُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…🍃
نگاهی کوتاه به زندگی‌شهید🌹 حسن تهرانی مقدم متولد ۶ آبان ۱۳۳۸ تهران است که در تاریخ ۲۱ آبان ۱۳۹۰ در ملارد به شهادت رسید. او از فرماندهان سپاه پاسداران در جنگ ایران و عراق بشمار می‌آمد. آخرین سمت وی، ریاست سازمان جهاد خودکفایی سپاه پاسداران بود. شهید تهرانی مقدم به عنوان یکی از پایه‌گذاران برنامه موشکی در سپاه پاسداران شناخته می‌شود. وی در سال ۱۳۹۰ در پی حادثه انفجار زاغه مهمات واقع در پادگان مدرس، به شهادت رسید. ✨ 🍃
هر وقت به یاد من افتادید برای شادیم یاد و ذکر اهل بیت (ع) و ذکر مصیبت آقا اباعبدالله و ائمه اطهار(ع) نمائید
🍂 🌼 در میان وسایل شخصی شهید طهرانی مقدم، خانواده ایشان پیدا کردند که این شهید بزرگوار با الصاق کاغذی بر روی آن خواسته بودند که این دستمال همراه ایشان دفن شده و در قبرشان قرار گیرد. این دستمال مربوط به عزاداری های ایشان در مراسم عزای بوده است. بر روی کاغذی که روی این پارچه قرار داشت با دست خط شهید نوشته شده بود: «عنایت فرموده و این دستمال مشکی را در کفن بنده قرار دهید. حسن مقدم». eitaa.com/Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بْسٌمّ رٍبٍ اُلٌحُسُیٍنْ
. ستاره‌قطبۍِتواگرمھدیِ‌فاطمہ‌باشھ اون‌موقع‌هروقت‌راه‌روگم‌کردۍ، خیالت‌راحتھ‌یہ‌دستـےهست‌کھ توروازتاریکۍبکشہ‌سمت‌ِنور؛))🚌🌸- @Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ الان چند روز هست که مشهدیم؛ امروز هم قرارِ بریم حرم و بعدش از همونجا راه بیفتیم بریم شهرمون.. :(( مهدیار: -همه چی رو برداشتی؟! _آره خیالت تخت.. چمدان‌ها رو گذاشتیم پشت ماشین و رفتیم سمت حرم بعد از ورود به حرم، مهدیار تکیه داد به درب حرم و من کنارش مهدیار شروع کرد: "امام رضـــــا" "قربون کبوترات" "یه نگاهیم بکن به زیر پات" نگاه به گنبد کردم؛ دوست نداشتم از اینجا دل بکنم.. اشک‌هایی که جمع شده بود با صدای مهدیار قطره‌قطره ریخت رو گونه‌هام.. سوار ماشین شدیم،اونقدر حالم بد بود مهدیار هم مثل من حالش تعریفی نداشت.. "آخه مگه دل کندن آسون بود!!" یه جا ماشین رو زد کنار و رفت تا دوتا بستنی بگیره "قربونش برم،می‌خواد حالم رو خوب کنه" سوار شد؛ با دیدن سه‌تا بستنی زدم زیر خنده مهدیار: -خب چیه؟! -تو همیشه دوتا میخوری _پس چی؟! دوتاش رو گرفتم و شروع کردم به خوردن؛ مهدیار خنده‌کنان‌ گفت: -ای خداااا،من زن نگرفتم بلکه بچه گرفتم -تو کی باید بزرگ بشی؟! _مگه چیکار کردم؟! -خودت رو تو آینه نگاه کن! به آینه نگاه کردم؛ دماغم و دور لب‌هام کلا بستنی شده بودن خندم رو کنترل کردم و گفتم: _همش تقصیر بستنی‌هاست.. با گفتن این حرفم مهدیار که انگار منفجر شد از خنده _یعنی نمی‌رسیم خوووونه؟! _هــــــــــــــــا؟! -مثلا می‌خوای چیکار کنی؟! _اونوقت که یک هفته غذا درست نکردم مجبور بشی بری از بیرون بخری میگم بهت -باشه بابا.. ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ چند ماه گذشته؛ دو ماه باقی مانده به عید..🌱 ‌ مهدیار که مشغول پرستاری هست؛ من هم که درس‌هام رو مجازی می‌خونم چون به دانشگاه زیاد علاقه ندارم.. ولی خب دوتامون حلقه صالحین داریم فاطمه بالاخره ازدواج کرد، و نارنج هم تو راهی داره ان‌شاءالله ‌ زندگی به روال عادی می‌گذره؛ تو خونه چیز خاصی نداریم که شام بپزم برا مهدیار رفتم و یکی از سرویس طلاهام رو آوردم گذاشتم رو اپن تا مهدیار بفروشتش (: آخه بعد از اینکه ماه قبل ماشینمون رو عوض کردیم یکم قسط داریم که برعکس حقوقِ مهدیار هم این ماه ندادن.. یکم اوضاعمون خوب نیست؛ من هم باید یه کاری کنم دیگه.. به ساعت نگاه کردم،خب الان‌هاست که برسه.. رفتم لباس‌هام رو عوض کردم؛ یکم هم آرایش کردم و نشستم.. کلید درب انداخته شد؛ پریدم جلوی درب و گفتم: _ســــــــــــــــــــــــــــــــــــلام بر مرد زندگی بنده مهدیار در اوج خستگی‌هاش لبخندی زد: -ســـــــلــــام بر ملکه‌ی خونَم.. رفت سمت اتاق تا لباس‌هاش رو عوض کنه _نمیدونی که..! این خونه بدون تو اصلا شور و شوق نداره -باورت میشه وقتی تو رو می‌بینم، خستگی‌هام یادم میره؟! سفره رو پهن کردم؛ دست‌هاش رو شُست و اومد نشست سَرِ سفره بعد از خوردن غذا سرویس طلا رو دادم بهش.. مهدیار: -این چیه؟! _یکم از طلاهام هست، بفروش و قسط‌ها رو بده ان‌شاءالله مهدیار لبخندی زد و گفت: -ولی نمی‌تونم قبول کنم.. _مهدیار بچه‌بازی در نیار، قرار نیست همیشه وضعمون خوب باشه.. _خب شرایط بحرانی هم داریم، تو این شرایط‌ها هست که باید کنار هم باشیم _پس میری می‌فروشی همین که گفتم.. -قول میدم بعدا جفتش رو برات بخرم.. خندیدم و گفتم: ان شاءلله.. -همین کارها رو کردی که عاشقت شدم _زبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ "صبح‌ها همیشه برای نماز شب بیدارم می‌کرد" "هیچ وقت من بیدار نمی‌شدم" "همیشه اون بیدار میشد و من رو هم بیدار می‌کرد" امشب هم حالم خیلی بد بود؛ فکر کنم سرما خورده بودم برای اولین‌بار این موقع بیدار شدم یه نگاه به ساعت کردم، ۳ صبح بود.. مهدیار رو تخت نبود،لابد رفته دستشویی بلند شدم برم آشپزخونه قرصی چیزی بخورم؛ از کنار دَرِ اتاق عبادت که رد شدم دیدم صدای هِق‌هِق گریه میاد.. ترسیدم،ولی خب کسی جز مهدیار نمی‌تونه باشه دَر رو باز کردم و رفتم داخل‌.. یه نیم نگاه بهم کرد و دوباره سرش رو انداخت پایین‌ و شونه‌هاش لرزید.. من طاقت اشک‌های مهدیار رو نداشتم؛ رفتم سمتش، بغل و اشک‌هاش رو پاک کردم _مهدیار چیزی شده؟!چرا به من نمیگی؟! _مگه من زنت نیستم؟!بگو به من چیشده؟! _بخدا الان سکته میکنم..!! اشک‌هاش همین‌جوری داشت میومد؛ با همون صدای پر بغض گفت: -هدیه من دیگه نمی‌تونم تحمل کنم.. _چی رو؟! _بگوووو به من مهدیار.. -این دنیا رو،نمی‌تونم خستم از این دنیای فانی -دوست دارم برم :(( یک لحظه احساس کردم قلبم تیر کشید؛ اشک‌های من هم شروع به ریختن کرد.. روبه‌روش نشستم و تکیه دادم به دیوار و سرم رو گذاشتم بین زانوهام.. مهدیار: -بخدا این دنیا دیگه ارزش نداره؛ ما داریم زندگی می‌کنیم و آقاامام‌زمان(عج) داره زجر میکشه.. "صدای هق‌هق خودم رفت بالا" -من چندین ساااالــــــــه نوکر امام‌زمان(عج) هستم ولی هنوز ندیدمشون.. //: -بخدااا سخته....💔 ‌ ــــــــــــــ ‌ شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است💔 لب تشنه اگر آب نبیند سخت است💔 ما ذاکر و تویی ارباب💔 ‌ نوکر رخ ارباب نبیند سخت است💔 ‌ ــــــــــــــ ‌ اومد جلو؛دست‌هام رو گرفت تو دستش با چشم‌های خیسِش زل زد تو چشم‌هام و گفت: -هدیه می‌خوام برم..! -اگه تو راضی باشی و دعا کنی جور میشه میرم ان‌شاءالله -هدیه،خانمم باور کن سخته..! -دعا کن برم.. _کجــــا؟! -عراق،سوریه ان‌شاءالله ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• رفیق‌ِخوب؛ کمڪت‌میکنھ‌دنیاروبھترببینۍ🌱^^ بیشترلبخندبزنۍ؛کمترغصھ‌بخورۍ ..🦋˘˘‌ بھت‌کمڪ‌میکنھ‌معنوۍتربشۍووجودِخداروداخلِ‌زندگیت‌حس‌بکنۍ♥️!(: @Oshagh_shohadam
🌱 اخلاق‌بـد؛ مانند‌یڪ‌لاستیڪ‌پنچـر‌است تـا‌عوضـش‌نڪنید‌راه‌بـه‌جایـی ‌نخواهید‌بـــــرد! خوش‌اخلاق‌بـاشیم...:) ↬🌿🕊 @Oshagh_shohadam
⦅ ازخــدآ‌خواستہ‌ام‌ همیشہ‌جیبـم‌پـرپول‌باشد تاگــرھ‌‌ازمشڪلـاتِ‌مـردم بگشــایــم. ⦆ 🥺 ♥️ ↬🌿🕊 @Oshagh_shohadam
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
:)))💔
مثلا زمان به عقب برگرده بیان بهم بگن راهیان نور ات جور شد رفیق پاشو بریم کربلا ایران که شهدا طلبیدن:)))💔💔
🌱 ♥ -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 بہ‌نیت‌شہید مدافع‌حرم حاج‌حسین‌همدانے🌹 الهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآوَبَرِحَ‌الخَفٰآء ُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…🍃
نگاهی کوتاه به زندگی شهید 🌹 🍃سردار سرلشگر شهید حسین همدانی (ابو وهب) در سال ۱۳۲۹ در شهرستان آبادان دیده به جهاد گشود و در سن ۶۱ سالگی پس از چهل سال مجاهدت و نبرد در راه اسلام در تاریخ ۱۶ مهرماه ۹۴ در نبرد با تروریست های تکفیری در سوریه به فیض شهادت نایل آمد. 🌱 بسم‎‌الله الرحمن الرحیم 🌷سپاس خدای را که نعمت‌ها فراوان بر ما ارزانی داشت و فراوان شکر که در عصر خمینی (ره) حیاتمان قرار داد، همه پدران و مادران ما در آرزوی این دوران بودند و ندیدند اما ما دیدیم. 🌼دوران احیای اسلام عزیز و عزتمندی ملت‌های مسلمان، مقاومت مجاهدان سپاه اسلام، عصر تحول و شکوه و عظمت در جهان اسلام، عصر بیداری ملت‌ها، عصر زوال طاغوت‌ها، عصر فروپاشی قدرت‌های استکباری و عصر برگشتن به خویشتن. خدا را هزاران شکر به خاطر نعمت‌هایش، نعمت زندگی در هشت سال دفاع مقدس، زندگی با مجاهدینی که محبوب خدا بودند و میهمان خدا شده‌اند. زندگی در کنار ملتی که خوش درخشیدند و در مقابل همه توطئه‌ها و فشارهای سنگین دشمنان تسلیم نشدند و مدل شدند، نمونه شدند در بین ملت‌ها که سرآمد همه آنها پدران، مادران، همسران و فرزندان شهیدان گرانقدر ما هستند. چه افتخاری بالاتر از آنکه آزادگان ما و جانبازان ما و خانواده مقاومشان صبر را شرمنده کردند و ۱۰ سال در اردوگاه‌های حزب بعث صفحه زرین بر تاریخ این ملت نگاشتند. جانبازان ما با تحمل دردهای فراوان حجت را بر ما تمام کردند که باید مقاومت را ادامه داد. خدای بزرگ را شکر به خاطر نعمت‌ برخورداری از ولایت، ولایت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (ع). 🌺مگر می‌توان از نعمت بزرگی که خدای مهربان به ما داده برآییم. نعمت ، امام بزرگوارمان، آن پیر جمارانی؛ نعمت جانشین خلف آن، علی زمانمان که ادامه‌دهنده همان راه و کاروان انقلاب را چه مدبرانه و زیبا از همه گردنه‌ها و کمین‎ها عبور می‎دهد اما نه، باید بیش از این شاکر باشیم نه زبانی، بلکه عملی مثل شهیدانمان لبیک بگوییم. بنده حقیر، حسین همدانی، شاگرد تنبل دفاع مقدس اعتراف می‎کنم که وظایف خودم را به خوبی انجام ندادم و بعضی موقع‎ها این نفس سرکش سراغ من می‎آمد و مرا گول می‎زد، وسوسه می‎شدم، نق می‎زدم، در درونم اعتراض ایجاد می‌شد اما خدا مرا کمک می‌کرد، متوجه می‌شدم، پشیمان می‌شدم، می‌کردم و از خدا طلب عفو و بخشش می‌کردم و مرا می‌پذیرفت و این اواخر هم خیلی دلم هوای رفتن کرده بود. 🕊خدا کند که در موقع جان دادن باشد خدای مهربان و خودم به رحمت او امیدوار هستم نه به عملکرد خودم. از همه دوستان و آشنایان می‎طلبم، از امام و مولایم حضرت آیت‌الله‎العظمی خامنه‌ای (مدظله‌العالی) که نتوانستم سرباز خوبی باشم عذرخواهی و کوتاهی مرا ان‌شاالله به لطف و بزرگواری خودشان ببخشند. 🍂از ، جانبازان و آزادگان همیشه شرمنده بودم که نمی‌توانستم خدمتگزار خوبی باشم؛ مرا کنند. تشکر دارم از همسر عزیزم که همسنگر و همراه خوبی بودند، خداوند ان‌شاالله این عمل شما را ذخیره آخرت قرار دهد و اما سفارش می‌کنم مثل گذشته بدهکار به انقلاب و نظام باشی نه طلبکار. قانع باش در مقابل کمبودها یا کم‎مهری‌ها صبر داشته باش و مراقب باش فضاسازان تو را ناسپاس نکنند، عشق به ولایت فقیه و از ایشان سعادتمندی دنیا و آخرت را دارد. 🧡فرزندانم را سفارش می‌کنم و تأکید بر حفظ ارزش‌های اسلام عزیز و نظام مقدس جمهوری اسلامی که با حفظ ارزش‌هایش می‌توانند تأثیرگذار و مدل و الگو باشند، برتر بر شما واجب است رضایت پدر پیر شما با حفظ ارزش‌هاست. سعادتمندی و عاقبت به خیری شما را از خدای مهربان خواستارم. 💛برای خواهرانم و برادرم و فرزندان عزیزشان آرزوی سعادتمندی دارم، بسیار دوستان خوبی داشتم که یکایک آنها و زندگی با آنها همیشه در ذهن و خاطراتم ماندگار است و به این دوستی مفتخر هستم. 💚از همه آشنایان و دوستان می‌خواهم در صورت امکان یک روز برایم نماز و روزه به جای آورند؛ اگر ان‌شاالله در آن عالم دیگر باز هم در کنار شما عزیزان باشم، کنم! هیچگونه بدهی ندارم و به کسی هم بدهکار نیستم، اما اگر کسی طلبکار بود بدهی را بدهید شاید یادم رفته باشد، به امید رحمت خدایم، خداحافظی با شما و طلب مغفرت بنده گنه کار  حسین همدانی. ۲۸ شهریور ماه ۱۳۹۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ّبٌسًمَ رٌبّ اُلّشّهٍدِاٍ وّ اّلَصٌدٍیًقّیْنٌ
قرار ما نذر فرج اقا امام زمان (عج) لحظه ی تحویل سال ۱۴۰۱ با قرائت دعای الهی‌عظم‌البلا "الّلهُــــــمَّ‌عَجِّــــــل‌لِوَلِیِّکَـــــ‌ الْفَـــــــــرَجْ" تعجیل‌درفرج‌آقاامام‌زمان‌‌صلوات ‌التماس‌دعا
ما خیر ندیدیم از این خانه تکانی کاش کسی بود که دل را بتکاند🌿.. !
🖐🏿! کاش اینقد ڪه به عید نوروز اهمیت میدیم ! همین قدر به نیمه شعبان اهمیت میدادیم...! @Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌿 سال نو مبارک 😍👏 انشالله امسال با ظهور آقامون امسال سال طلایی مون باشه😃♥️ به امید بهترین ها براتون در سال جدید😄🌱 @Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ مهدیار خودش نفهمید؛ ولی من با همین حرف شاید سال‌ها پیر شدم.. رو به سمتش گفتم: _برم آب بیارم برات..! بلند شدم و رفتم داخل آشپزخونه؛ از تو یخچال آب رو برداشتم و ریختم داخل لیوان و سر کشیدم.. "وااااای خدایـــــــــــــــــا" "احساس می‌کنم بدنم یخ یخ هست" "سرم می‌خواد منفجر بشه" "قلبم،قلبم داره از جا کنده میشه" "ولی...! ولی هدیه...! تو دختری قوی هستی..! تو دختر حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) هستی..! دختر حضرت بودنت رو اینجا باید ثابت کنی ان‌شاءالله..! همسرت و فدایی دخترش کنی..! " یک لیوان آب برداشتم،رفتم کنار سجاده نشستم لیوان رو گرفتم‌ سمتش مهدیار: -ممنون _مهدیار..! حالا چرا این مدت به من نگفته بودی؟! -چون پرستارم می‌خوام به عنوان کادر درمان برم سوریه ان‌شاءالله -برا رزمنده‌ها اوضاع سوریه اصلا خوب نیست.. -وقتی اینجام سنگینم، بهت نگفتم چون می‌ترسیدم مخالفت کنی.. _ان‌شاءلله جور میشه بری.. _اگر جایی لازم بود من رو هم ببر تا رضایتشون رو بگیرم ولی خب رضایت اصلی رو حضرت‌زینب(سلام‌الله‌علیها) باید بِدَن‌.. -تو واااااقعااااا مشکلی نداری؟! _اگر راه داشت خودم هم فدای حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) و اولادش می‌کردم (: -قول میدم جا نَمونی.. _اول خودت شهید بشو، بعد به فکر شهادت من باش -مَردِ و قولِش.. نماز شب و صبح رو خوندیم و رفتیم خوابیدیم؛ صبح چشم‌هام رو باز کردم،مهدیار نبود.. بلندم شدم صورتم رو شستم و رفتم داخل آشپزخونه مثل همیشه سفره صبحونه انداخته بود یکم خوردم و زنگ زدم بهش.. شمارش رو خودش تو گوشیم ((شهید آینده)) سیو کرده ... _الو سلام خوبی..؟! -سلام بانوجان..! -تو خوب باشی ماهم خوبیم،جانم؟! _قربونت،می‌خوام برم خونه بابام اینا.. -باشه برو، فقط مواظب خودت باش.. ... ‌ لباس‌هام رو پوشیدم و رفتم خونه بابام اینا؛ موضوع سوریه مهدیار رو اصلا به روم نیاوردم.. چند ساعت خونه مامان بودم که مهدیار زنگ زد: -خانمم..! -بدو بیا پارک جلویی تا بریم خونه.. _نمیای خونه مامان؟! -نه فعلا،زحمت نمیدم بدو بیا دلم تنگِت‌ شده‌ خب "پنج‌ کیلو‌ قند‌ آب شد تو دلم‌ " ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ لباس‌هام رو پوشیدم و رفتم پارک جلویی؛ همیشه عادت داشتم پایین رو نگاه کنم.. مهدیار هم همین‌جوری بود چند دورِ دارم تو پارک می‌چرخم، دیگه عصبی شدم و زنگ زدم بهش.. ‌ ... _مهدیار من رو گرفتی؟! _دو ساعته تو پارکم نیستی؟! -من هم دو ساعته تو پارک دارم راه میرم نیستی؟! "ای خداااا" _مهدیار ببین..! _بیا کنار سُرسُره‌ها،اونجا‌ وایسادم "چشمی" گفت و گوشی رو قطع کرد سرش پایینِ و من رو نمی‌بینه پسرِ "بالاخره اومد" _معلومه کجایی؟! -ببخشید خب -واااای دختر چه ُسرسُره‌هایی، الان خلوته،سوار بشم..؟! _پایه‌اَم *-* رفت و از سُرسُره‌ها می‌رفت بالا و میومد پایین؛ چند نفر اون طرف فکر می‌کردن مهدیار دیوونست من هم از حرکت‌هایی که می‌رفت دلم ضعف رفته بود گوشی رو درآوردم و از تمام لحظات فیلم گرفتم ^-^ مهدیار: -یعنی کی میشه بچه‌هامون رو بیاریم اینجا بازی! _اولا بچه‌هامون رو نــــــــــه بچمون رو دوماااا هم صبر کن من تو رو بزرگ کنم بعد به فکر بچه باش -ببین اهل‌سنت همه بالای پنج،شش‌تا بچه دارن؛ شیعه‌هام کلا جمعیتشون داره کم میشه..! -من نیت کردم به نیت ۱۴معصوم ۱۴تا بچه از تعجب خندیدم: _اونقدر حرف نزن،بیا بریم خونه.. _تو حالت خوب نیست پسر سوار ماشین شدیم و بسم‌الله.. ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam