eitaa logo
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
888 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
﷽ این چه سودائے است با خود ڪرده ام در عاشقے از تو گویم لیک، فڪرم جاے دیگر مانده است ارتباط‌مون @Shohada1380 بگـوشیم @Fatemee_315 آن سوی نداشته هایم تکیه‌گاهی‌دارم‌ازجنس‌خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 ♥ -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 بہ‌نیت‌شہید علی‌شہـبازے🌹 الهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآوَبَرِحَ‌الخَفٰآء ُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…🍃
دوم آذر ۱۳۴۵، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمد، نجار بود و مادرش،سیمین نام داشت. تا اول راهنمایی درس خواند. پاسدار بود. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و دوم اسفند ۱۳۶۳، با سمت خدمه توپخانه در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به پهلو شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
#دعاےفرج🌱 #قرارِ‌هرشبمون♥ -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 بہ‌نیت‌شہید علی‌شہـبازے🌹 الهے‌عَظُمَ‌ال
دوستان عزیز با عرض معذرت دوست عزیزی که شهید رو معرفی کرده بودن گفتن که یک اشتباهی صورت گرفته و نام شهید علی هست لطفا به نیت شهید علی شهبازی دعای فرج رو بخونید ✨ با تشکر از تک تک شما 🌷
بْسٌمّ رٍبٍ اُلٌحُسُیٍنْ
‌‌‌‌‌ فضاۍمجازۍپر‌شدھ‌‌‌‌از؛ اگرمن‌درعاشورا‌بودم‌،براۍامام‌حسین‌‌علیہ‌السلام چُنان‌می‌ڪردم‌وچُنین‌می‌ڪردم.. یہ‌سوال...؟! الان‌دقیقا‌چہ‌ڪاری‌داری‌برا‌حسینِ‌زمان‌انجام‌میدۍ؟! مثلا؛ چند‌بار‌چشمتُ‌بخاطرش‌‌نگہ‌داشتۍاز‌دیدن‌نامحرم.. نه‌هر‌نا‌محرمی‌هآ، ازاون‌نا‌محرمۍڪہ‌دوست‌داشتۍنگاش‌ڪنی..(:🖐🏿'! !!🖐🏻🚶🏻‍♂️ @Oshagh_shohadam
••💛🖇 خدایِ من خداییست که اگر سرش فریاد کشیدم،به جای آن که با مشت به دهانم بزند، با انگشتانِ مهربانش نوازشم میکند و میگوید: میدانم جز من کسی را نداری...♥️ 🥺↑…🌿 @Oshagh_shohadam
‼️ اگرنمازتان‌رامحافظت‌نڪنیدحتی میلیاردهاقطرھ‌اشڪ‌هم‌برای‌اباعبداللّٰھ بریزیددرآخرت‌شمارانجات‌نمیدهد(:😞💔 -آیت‌اللّٰہ‌بهجت'ره' @Oshagh_shohadam
⁨•💚🌱• تورانَدیده‌اَم‌حَتے‌بہ‌لَحظہ‌ای‌اَمّا دِلَم‌بَرایِ‌ڪسی‌ڪه‌نَدیدَمَش‌تَنگ‌اَست @Oshagh_shohadam
واقعا‌نمیشہ‌درڪ‌ڪرد آره‌چطور‌تبدیل‌بھ‌آرح‌؛عاره‌؛رح‌شده سلام‌چطور‌تبدیل‌بھ‌سلوم‌؛صلام‌؛سلم‌شدھ بزارید‌ڪنار‌این‌الفاظ‌مسخرھ‌اے‌ڪہ‌ اسمش‌شدھ‌سبڪ‌ِ‌چت‌ڪردن بزارید‌چندصبا‌دیگہ‌بچھ‌هامون‌یہ‌بویۍ از‌زبان‌فارسی‌ببرن ..! فردوسۍ‌ڪجایۍ😐💔! ⸤ 🚶‍♂⸣ @Oshagh_shohadam
هرکی‌حال‌شیطان‌روبگیره، امام‌زمان|عج|بهش‌حال‌میده :) 🌿 'حاج‌حسین‌یکتا' @Oshagh_shohadam
تا حالا به مُردَنتـون فڪر ڪردین؟ چنـد‌دقیـقہ‌فڪر‌ڪنیم..... خُـب چے داریـم⁉️ اعمالمون طوری هست‌ که شرمنده نشیم؟ رفیـق هیچ ڪس نمیـدونہ ۱۰ دقیقہ بعـد زنده‌س یـا‌نھ‌.. حالا ڪہ هستیم خـوب باشیـم... دیگھ دروغ نگیـم، دیگہ دل نشڪنیم دیگھ گناه‌نکـنیم...و امام زمـان رو دیگھ تنہـا نذاریم💔
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ برای تشیع سوار ماشین یک پاسدار شدیم پشت ماشین گل‌کاری شده‌ای که مهدیار داخلش بود در حال حرکت بودیم{🌹} به بیرون از پنجره زل زدم "من،دختری که خانوادش و طایفه‌اَش هیچکی شهدا رو قبول نداشت! چه جوری شدم همسر شهید؟!" دوباره این جمله رو لمس کردم "بعضی وقت‌ها یک اتفاق‌هایی تو زندگیت میفته که خودتم باورت نمیشه؛فقط صبر کن!" ناری خیلی نگرانم بود می‌گفت"تو یه چیزیت هست که گریه و زاری نمیکنی!" "نمی‌دونست من تو خلوت‌هام دلی از عزا در میارم"{💔} ماشین متوقف شد و پیاده شدم نرسیده به گلزار شهدای هویزه سِیلی از جمعیت وایساده بودن به خاطر مهدیار (: به تابوتش که روی دست مردم حرکت می‌کرد نگاه کردم "خوش‌به‌حالت مهدیار "شدی دردونه‌ی خدا شروع کردیم پیاده به سمت هویزه حرکت کردن ناری: -آجی آخر مجلیسم! -مثلا تو همسر شهیدی،برو برس به شوهرت! _من خیلی پیش مهدیار بودم؛ بزار بقیه استفاده کنند چشمم به تابوت مهدیار بود "مهدیار! شاید باورت نشه ولی بهت حسودی می‌کنم منم شهادت رو دوست دارم" یهو یاد حرفش افتادم؛ "اگه شهید بشم نمیذارم جا بمونی!" لبخند رو لبام نشست (: مداح هم می‌خوند ‌ ــــــــــ ‌ از شـــــــام بلا شهید آوردند... با شور و نوا شهید آوردند... سووی شهر ما شهیدی آوردند... یا زینب مدد یا زینب مدد ‌ ــــــــــ ‌ رسیدیم گلزار شهدای هویزه{🌷} به آقاعلی گفتم می‌خوام قبل از خاک شدن ببینمش از بین مردها ردم کردن و رفتم سمت قبرش داخلش گل‌کاری شده بود و ذکرنویسی یه نگاهی به مهدیار کردم و گفتم: _بد جاییم نمیری کلک! "نمی‌دونم چرا مردم حتی با شوخی‌کردن من با مهدیارم گریه می‌کردن؟!" {💔} "خب شوهرمه،قهرمانه،می‌خوام شوخی کنم" رفتم کنار تابوتش نشستم دستم رو از نوک سرش تا انگشت‌های پاش کشیدم _ماشاءلله،قدبلند هم بودی و نمی‌دونستم! _خوش‌به‌حال حوری‌های بهشتت از تابوت فاصله گرفتم مهدیار رو داشتن میذاشتن داخل قبر :(( یاد یه بیت افتادم "من به چشــــمان خویشتن "دیدم که جانم می‌رود {💔} مداح فقط می‌خوند ‌ ــــــــــ ‌ این گل را به رسم هدیه تقدیم نگاهت کردیم هاشا این که از راه تو حتی لحظه‌ای بر گردیم یا زینب{💔} ‌ ــــــــــ ‌ اشکم داشت در میومد از گلزار اومدم بیرون{🥀} ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ بعد از مراسم آقاعلی اومد سمتم و گفت: -کِی برگردیم؟! _میشه فردا صبح بریم..؟! سری تکون داد خوبه که همه درک می‌کنند (: با بچه‌ها رفتیم داخل اردوگاهی نزدیک گلزار شهدای هویزه تا آخرای شب نتونستم بخوابم بلند شدم،ساعت ۳ بود جانمازم رو برداشتم و چادرم رو انداختم و رفتم که برم سمت مزارشهداء وارد گلزار شدم، یک نفر سر مزارش بود "آخه کی میتونه باشه این وقت شب..؟!" رفتم سمت مزار و چشمم خورد بهش "امکان نداشت!!!! "این فردین بود؟! سلام کرد رو به سمتش‌ گفتم: _سلام، اینجا چیکار میکنی پسردایی؟! فردین: -هیچی،تو خوبی..؟! _ممنون نشستم پای مزار شروع کردم قرآن خوندن فردین: -هدیه..؟! _بله! -مهدیار من رو می‌بخشه؟! _برای چی؟! -برای حرف‌هایی که زدم بهش،مسخره کردن‌‌هام؟! _اون یه شهید هست؛ اگر بخشنده نبود شهید نمیشد _ان شاءلله که می‌بخشه.. سری تکون داد نماز شبم رو خوندم فردین هم تو کل این ساعت فقط به خاک مزار مهدیار زل زده بود فردین: -خب کاری نداری؟! -اگه داشتی حتمااا خبرم کن! _باشه،ممنون،در پناه حق. فردین رفت،من هم نشستم پیش مهدیار _وااای مهدیار یادته پسرداییم چقدر مسخرمون می‌کرد! _به تو می‌گفت جوجه‌آخوند! _حلالش کن توروخدا یهو به خودم اومدم دلم برای خودم سوخت "من مهدیار رو نداشتم ولی داشتم باهاش می‌خندیدم "شهدا زنده‌اند پس می‌شنوه و میبینه _مهدیار من خسته شدم از دنیا از آدماش /: نه الان که رفتی،نــــــــــه..! از چندین ماه پیش،دیگه دنیا رو دوست ندارم می‌خوام مثل تو پَر بکشم{🕊} _مهدیار کمکم کن،توروخدا کمکم کن این بچه رو میبینی؟!بخداا اصلاا یادش نمیفتم |: _چرا باید اینجوری بشه؟!هــــــــــــــــــــــا؟! _مهدیار یه چیزی می‌خوام ولی نمی‌دونم چی! دلم گرفته،مهدیار من اصلا به‌خاطر شهادتت ناراحت نیستم!فقط دلم برات تنگ میشه{💔} _حق بده،من عاشقت بودم و هستم و خواهم بود پس خودت یه کاریش بکن دیگه اشک‌هام رو پاک کردم چقدر دلم آقاامام‌زمان(عج) رو خواست یهویی! یاد حرف یکی از علما افتادم؛ [ هر وقت دلت به آقاامام‌زمان(عج) تنگ شده به قرآن نگاه کن و بخون ] قرآن رو درآوردم و شروع به خوندن کردم: "بسم الله الرحمن الرحیم" "یــــــــــــــس... من همیشه سوره"یس" رو می‌خونم علاقم بهش زیاده،نمی‌دونم چرا! خوابم میومد ولی نیم ساعت دیگه اذان بود سرم رو گذاشتم روی خاک مزارش _من می‌خوابم، نیم‌ساعت دیگه بیدارم کنی‌هاااااا _البته اگه سرت با حوریا گرم نیست چشم‌هام رو بستم ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
🌱 ♥ -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 بہ‌نیت‌شہیدمدافع‌حرم حاج‌قاسـم‌سلیمانے🌹 الهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآوَبَرِحَ‌الخَفٰآء ُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…🍃
🌹شهید سپهبد قاسم سلیمانی را نمی‌توان در یک جغرافیا محدود کرد. نقش تأثیرگذار و غیر قابل انکار او در میدان مبارزه به ویژه در مبارزه با داعش، از او قهرمانی فرامرزی ساخته است. 🌷گذشته از نقش نظامی، تأثیری که او به لحاظ فرهنگی و هویت‌بخشی بر جامعه مسلمانان و کشورهای اسلامی گذاشت، غیر قابل انکار است. او در زمانه‌ای که کشورهای اسلامی دچار رخوت و چند دستگی شده بودند، با منش خود دوباره دل‌ها را به هم نزدیک کرد و آرمان‌ها را به تک‌تک ما یادآور شد. 🌿او برای همه مردمانی که در منطقه زندگی می‌کنند، قهرمانی است قابل احترام؛ فرمانده‌ای است که تفسیر «اَشِدّاءُ علی الکُفّار» بود و نمونه‌ای روشن بود از سیره «رُحَماءُ بَینَهُم».
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بْسٌمّ رٍبٍ اُلٌحُسُیٍنْ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔🍂 بارویِ‌سیاه‌و‌بارِگُـناه‌سَـرباری‌شُده‌ام‌مَن اصلاً‌تُو‌بگُو‌مَن‌بمیرَم‌ظُهُورمیکُنی‌آقا..؟! 🌸 @Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ☑️‌ حتما تا انتها ببینید ‌ ‌ ‌ اگه کوتاه بیایم به راحتـــــی ارزش‌هارو از ما و نسل‌های آینده می‌گیرن!! ‌‌ ♥️ 💬 @Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ چشم‌هام رو بستم "مهدیار بود ^-^" "اومد جلو؛دست‌هام رو گرفت" "تو چشم‌هام زل زد و گفت: -خانمم،اونقدر حوری حوری نکن! -من اینجا منتظر تواَم،دارم کارات رو می‌کنم" چشم‌هام رو باز کردم؛ اذان داشت می‌گفت "خواب دیدم،مهدیارم بود ^-^ " از خوشحالی نمی‌دونستم چیکار کنم بلند شدم و رفتم وضوخونه و وضو گرفتم اومدم دوباره کنار مزار و نماز صبحم رو خوندم صدای پایی داره میاد؛ برگشتم،آقاعلی بود: -سلام،خواستم بگم بریم! -آخه یک ساعت دیگه حرکته!! سری تکون دادم و پاشدم چادرم رو تکوندم "تو دلم ازش خداحافظی نکردم" "چون شوهرم بود،کنار هم هستیم" _ با فاطمه و ناری مثل همیشه رفتیم داخل یک کوپه آقاعلی هم می‌خواست بره کوپه جدا رو به سمتش‌ گفتم: _علی‌آقا..! -بله..! _خواستم بگم خاله‌لیلا و مهدیه چی؟! -اونا یه خونه همینجا اجاره کردن و می‌مونن _آهان،ممنون رو به فاطمه و نارنج که هردو دراز کشیده بودن گفتم: _بچه ها واقعا شرمنده، شما هم از کار و زندگی افتادین.. فاطمه: -این چه حرفیه! ناری: این چه حرفیه،وظیفه بود رفتم داخل گوشیم چشمم خورد به مخاطب "شهیدآینده" حالا دیگه شهید بود{🕊} ویراش کردم "شهیدم"{♡} به صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم تو‌ کل این مدت فقط به این فکر می‌کردم "من چرا انقدر آرومم؟!" "یاحضرت‌زینب(سلام‌الله‌علیها)" __ با بوق قطار بیدار شدم ناری و فاطمه رو هم بیدار کردم چادرهامون رو سر کردیم و از کوپه اومدیم بیرون قطار ایستاد و پیاده شدم چشمم خورد به بابام؛دویدم و رفتم تو بغلش "چقدر دلم برای یه تیکه‌گاه تنگ شده بود"(: "مامانم هم بود؛رفتم‌ بغلش" از ناری و فاطمه و علی خداحافظی کردم سوار ماشین شدیم،حرکت کرد "درباره شهادت و مهدیار حرفی نمی‌زدن" "خوبه که درک می‌کنن" از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل خونه مامان: -مگه غذا نمی‌خوری؟! _نه،ممنون رفتم داخل اتاق؛ چادر و روسریم‌ رو درآوردم مامان اومد داخل اتاق و رو به سمتم گفت: -هدیه،تو حامله‌ای! -به فکر بچه باش،الان غذات رو میارم از اتاق رفت بیرون لباس راحتیم رو پوشیدم همون قدیمی‌ها که با خودم نبرده بودم خودم رو به یاد قبل‌هاپرت کردم رو تخت ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ به سقف خیره شدم "آخ مهدیار"{💔} "اگه بدونی چقدر به این سقف خیره می‌شدم و به تو فکر می‌کردم!" یه قطره اشک از گوشه‌ی چشمم افتاد :(( مامان با یه سینی اومد داخل اتاق بلند شدم و رفتم سمت کیفم و عکس مهدیار رو درآوردم و زدم به دیوار اتاق رفتم سمت سینی غذا؛خورشت قیمه بود یه قاشق گذاشتم داخل دهنم مامان: -چرا بهمون نگفتی؟! _چی رو؟! -مهدیار رفته سوریه؟! _گفتیم ندونید بهتره حالا هم که شده،میشه دربارش حرف نزنیم؟! سری تکون داد؛ غذا رو خوردم و دوباره دراز کشیدم خطاب به بچه گفتم؛ _مامان‌جان! چرا اونقدر ساکتی؟! _توهم فهمیدی بابا نداری؟! دلم گرفت، بلند شدم در اتاق رو قفل کردم بالشت رو گذاشتم جلوی دهنم و شروع کردم گریه کردن :(( "وای مهدیااار"{💔} چشم‌هام رو باز کردم،خواب رفته بودم چقدر گشنم بود! بلند شدم از اتاق برم بیرون که صدای چند نفر داشت میومد؛مهمون داریم..! بلند شدم جوراب رو پام کردم و روسری با چادر لبنانی رنگی که جلوش کاملا بسته‌ است رو پوشیدم و رفتم بیرون خاله‌زبیده،دایی‌قربان،دایی‌صادق و بچه‌هاشون بودن سلامی کردم،همه جواب سلام رو دادن رفتم سمت یخچال و یک لیوان آب ریختم اومدم بخورم که دایی قربان رو به سمتم گفت: -حالا دایی‌جون،چقدر قراره بدن بهت؟! قلبم تیر کشید{💔} "مگه من مهدیار رو واسه پول فرستادم؟!" _دایی! من مهدیار رو واسه پول نفرستادم دایی قربان: -همه اولش همین رو میگن دایی غصه نخوور خاله زبیده: -اشکال نداره،من از همون اول دلم با این وصلت نبود حالا هم جوانی دوباره ازدواج می‌کنی و ... نذاشتم ادامه بده و رو به سمت مامانم گفتم: _مامان من خستم،میرم بخوابم رفتم سمت اتاق، با همون چادر بالشت رو برداشتم و گرفتم جلو دهنم و گریه کردم :(( "نه به‌ خاطر خودم؛نه به‌ خاطر مهدیار "به خاطر تمام خانواده شهدائی که الان درکشون می‌کنم "زن و بچه و مادرهایی که عشق زندگیشون رو فدای مردم می‌کنند "ولی مردم فقط نیش و کنایه تحویلشون میدن ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
🌱 ♥ -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 بہ‌نیت‌شہیده راضیـہ‌ڪشـاورز🌹 الهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآوَبَرِحَ‌الخَفٰآء ُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…🍃