eitaa logo
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
889 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
﷽ این چه سودائے است با خود ڪرده ام در عاشقے از تو گویم لیک، فڪرم جاے دیگر مانده است ارتباط‌مون @Shohada1380 بگـوشیم @Fatemee_315 آن سوی نداشته هایم تکیه‌گاهی‌دارم‌ازجنس‌خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ نگاه به ساعت کردم،اذان صبح بود رو به سمت ناری و فاطمه گفتم: _بچه‌ها دیگه بسه _حرمت شهید رو نگه داریم؛ بلند بشیم نماز بخونیم _مهدیار جای بدی نرفته؛ ان شاءلله خودمون هم بریم همونجایی که اون رفته نماز صبح رو خوندم _فاطمه..! نارنج..! _این کلید خونست! به مامان و لیلاخانوم خبر بدید، شاید مهمون اومد اینجا.. _من برم یکم بیرون،میام زود ان‌شاءالله هیچی نگفتن خوبه که درک میکنن.. از خونه اومدم بیرون،آفتاب زده بود سوار ماشین شدم و رفتم گلزار شهدا{🌹} چشمم افتاد به قبری که با مهدیار افتادیم داخلِش لبخند اومد رو لب‌هام‌ (: بعد از خوندن زیارت‌عاشورا از گلزار اومدم بیرون رفتم جلوی بستنی‌بندی که همیشه ازش بستنی می‌خریدیم یه بستنی خریدم ولی نتونستم بخورم.. "مهدیار خودت کمکم کن" "تو که جات خوبه،من رو تنها نزار"{💔} به ساعت نگاه کردم [۱۰] صبح هست جه زود گذشت،رفتم جلو خونه.. جلوی کوچه یک بنر بزرگ زدن؛ "شهیدمدافع‌حرم مهدیارفرخی" سعی کردم خودم رو کنترل کنم ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل خونه شلوغ بود،چند نفر با لباس سپاهی هم بودن "مامان،بابا" "علی،لیلا،مهدیه،ناری و فاطمه" تا من رو دیدن شروع به تسلیت و تبریک گفتن کردن من هم خودم رو کنترل کردم و با همون لبخند همیشگی جواب دادم.. ناری: -هدیه چرا گریه نمی‌کنی؟! -حالت خوبه؟! در جوابش فقط لبخند زدم "آخه مگه مهدیار به آرزوش نرسیده بود!" _نارنج از حاملگیم کسی چیزی نفهمه! رفتم تو اتاقمون؛ تمام خاطرات رو مرور می‌کردم فکر می‌کردم اگه مهدیار نباشه من نیستم.. ولی خدا صبر میده.. بازم تنها رفیقم خدا{♡} زشت بود مهمان‌ها‌ رو تنها بذارم رفتم داخل پذیرایی.. یکی از سپاهی‌ها رو به سمتم گفت: -خانم فرخی..! -امروز عصر براتون ماشین می‌گیریم برید اهواز ان‌شاءالله؛همسرتون معراج شهدا اونجاست علی: -با خودم میان، -آخه من هم میرم اهواز ان‌شاءالله ناری: -من و فاطمه هم میایم ان‌شاءالله علی: -پس اگر میشه آماده بشید تا حرکت کنیم.. لیلا بلندبلند گریه می‌کرد؛ مهدیه هم چادرش رو کشیده بود رو صورتش{💔} دلم تنگه مهدیاره :(( دوست دارم زودتر ببینمش{♡} ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ پاسدارها که از خونه رفتن بیرون؛ من هم کیفم رو برداشتم که با آقاعلی برم.. کلید در رو انداختم تا قفل کنم ولی یه چیزی یادم افتاد و دوباره در رو باز کردم و رفتم داخل از کمد جواب آزمایش بارداریم رو برداشتم آخه باید به مهدیار نشون می‌دادم.. از خونه اومدم بیرون؛ با نارنج و فاطمه عقب ماشین سوار شدیم.. ماشین حرکت کرد، برگه آزمایش رو درآوردم و نگاهش کردم.. "تو هم فرزند شهید شدی می‌دونستی؟!" "من هم همسرشهید!" در لحظه دلم گرفت{💔} ماشین متوقف شد، به اطرافم نگاه کردم،ایستگاه قطار بود آقاعلی برگشت سمتون و گفت: -توقع نداشتین نصف روز تو راه باشیم؟! بدون هیچ حرفی پیاده شدیم؛ آقاعلی رفت کارهامون رو انجام داد بنده‌خدا خیلی زحمت می‌کشید بعد از چنددقیقه شماره چند تا کوپه رو دادن.. من و فاطمه و ناری تو یک کوپه و آقاعلی‌ هم کوپه‌ جداگانه رفتیم سوار قطار شدم، رو به سمت نارنج گفتم: _ناری خودت کوپه رو پیدا میکنی؟! ناری بدون هیچ حرفی رفت سمت کوپه‌ای و گفت: -ایناهاش..! رفتیم داخل کوپه،نشستم کنار پنجره: _فاطمه و نارنج..! شما دیشب نخوابیدید برید استراحت کنید بچه‌ها هم تخت کوپه رو بیرون آوردن فاطمه بالا دراز کشید و نارنج کنار من تا چشمشون رو گذاشتن رو هم خوابشون برد "چقدر خسته بودن" گوشی رو درآوردم هنوز آنتن بود رفتم داخل اینترنت تو تمام فضای‌مجازی پخش شده بود: "سه شهید دیگر"{🌹} که یکی از شهداء مهدیار من بود، گوشی رو خاموش کردم و به بیرون از پنجره خیره شدم و قطار سرعتش بیشتر و بیشتر میشد هیچ‌وقت تا حالا یکی از بستگان خیلی نزدیکم فوت نکرده بود تا درد بکشم! ولی الان... //: "مردی که تمام زندگیم بود" "مردی که نفسم به نفسش بند بود" "دیگه نفس نمیکشه!"{💔} یاد خاطرات افتادم خاطراتی که بهم می‌گفت.. "اگه شهید بشم!" "اگه شهید بشم!" "دیدی آخر شهید شدی؟!" گونه‌هام خیس شد سریع پاک کردم کسی نباید اشک من رو ببینه (: این اشک‌ها به خاطر فداکردن مرد زندگیم نیست! به خاطر دلتنگی خودم هست تازه افتخارم می‌کنم که نزدیکترین شخص به من؛ کسی که بچه‌اَش درون وجودم هست "شهید شده" "مهدیار! به خودم قول دادم جلوی جمع و دوربین گریه نکنم؛خودت هوام رو داشته باش" ساعت‌ داره می‌گذره سرعت قطار کمتر و کمتر میشه نارنج و فاطمه رو بیدار کردم.. آقاعلی‌ اومد پشت کوپه: -آماده بشید تا پیاده بشیم..! ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
🌿 میفرماید ڪھ ⇩ - مراقبِ‌اون‌گوشہ‌گوشہ‌هاۍدلتون‌ڪہ‌خالیہ باشید . . نڪنہ‌بانامحرم‌پر‌بشھ . . 🍂 خوب‌میگفت . . 🖐🏻 ! @Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید علی خلیلی:💔✨' -دفاع از بر هر مسلمونی واجبه، هیچکس پشت آدم نیست، فقط هست! به عشق لبخند آقا رفتم(:🌿' @Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•♥! خدایا،تو سال جدید امام حسین زندگی‌مون رو بیشتر ڪن...((:🌱" ♥️ @Oshagh_shohadam
بْسٌمّ رٍبٍ اُلٌحُسُیٍنْ
رمـــــان "پـایـان یک عـــشــــــق💕" ‌ از قطار پیاده شدیم آقاعلی‌ گفت: -یه تاکسی بگیریم بریم هتل! "هتــــــــــــــل؟!" "قلب من داره اینجا از بی‌قراری و دلتنگی ریسه‌ریسه میشه اونوقت بریم هتل..؟!" _علی‌آقا لطفا من رو ببرید پیش مهدیار! علی: -الان شب هست، بریم هتل صبح می... نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم: _اگه نمی‌برید مشکلی نیست،خودم میرم.. _فقط آدرس بدید.. فاطمه: -آقاعلی بریم پیش شهید..! علی سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد تاکسی گرفت و سوار شدیم... "یعنی من دارم به مهدیارم نزدیک میشم؟!" ماشین جلوی معراج شهدا توقف کرد مهدیار قبلش خبر رفتن من رو تو تاکسی داد :( پیاده شدم، چند مرد و زن جلوی در سلام کردند با همون لبخند جواب سلام رو دادم من رو به اتاقی راهنمایی کردند وارد اتاق شدم، سرد بود ولی دلتنگی من خیلی بیشتر از اینا داغ بود تَهِ اتاق تابوتی بود با رنگ پرچم ایران دَرِش باز بود دوربینی کنارم داشت فیلم‌برداری می‌کرد "پس نباید دشمن رو خوشحال کنم" آروم‌آروم قدم برداشتم رفتم سر تابوت نشستم کنارش.. "مهدیار من بود!" "این مهدیار من بود!!" "ولی چــــــــرا چشم نداشت؟!"{💔} با دست‌هام صورتش رو نوازش کردم شروع کردم حرف‌زدن: _مهدیارم! چشم‌هات کو؟! _دادی به حضرت‌عباس(علیه‌السلام)؟! _قبول باشه...! (: " دست بردم کنار پهلوش که زخمی بود: _مهدیارم دیدی پهلوت تیر خورده؟! _به نیت حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها)؟! _قبول باشه...! (: " فاطمه و ناری پشتم گریه می‌کردن آقاعلی خودش رو میزد چند رزمنده هم اون طرف‌تر وایساده بودن و گریه می‌کردن تنها کسی که گریه نمی‌کرد من بودم با حرف‌های من صداشون اوج می‌گرفت رو به آقاعلی گفتم: _میشه تنها باشم؟! علی بلند شد و با احترام همه رو بیرون کرد یه نگاه بهش کردم و گفتم: _الان فقط خودمی و خودت و خدا _خوبی مهدیار..؟! _بهت سخت نگذشت..؟! _ولی به من خیلی سخت گذشت..! _دلم خیلی تنگت شده بود..! انگشت‌های مهدیار و گرفتم سرد بود: _مهدیارم چرا دستات سرده؟! این همون دست‌های گرمی نیست که وقتی دست‌های من رو می‌گرفت انگار کل دنیا هوام رو داره؟! لب‌هاش رو نوازش کردم: _این همون لب‌هایی نیست که پیشونیِ من رو بوسید؟! دوباره به چشم‌های نداشتش نگاه کردم: _پس چشم‌هایی که وقتی نگاهم می‌کرد انگار تو یه دنیای دیگه بودم کو؟! گونه‌هام خیس شد ولی تنها بودم :(( _آقای من..! _کجایی بهم بگی قشنگم این اشک‌ها رو نریز حیفِ _اینا باید برا امام‌حسین(علیه‌السلام) ریخته بشه؟! _مهدیار..! بعد از تو من چه جوری هنوز زندم؟! _مهدیار من طاقت ندارم! _من رو ببر پیش خودت..! در اتاق یهویی باز شد سریع اشک‌هام رو پاک کردم لیلاخانوم با جیغ و داد اومد داخل کنار تابوت نشست و خودش رو میزد مهدیه کنار تابوت زار میزد فاطمه و نارنج هم در حال آروم کردنشون بودن به مهدیار نگاه کردم؛ "من این همه آرامش رو از کجا میارم؟!" آروم رفتم سمت کیفم برگه آزمایش رو درآوردم و رفتم سمت مهدیار برگه رو گذاشتم میون دستش همه حواسشون به من جمع شد، حتی لیلاخانوم‌... ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ "مهدیارم! این برگه آزمایش بارداریمِ؛مثبت شده گفتم وقتی اومدی بهت نشون بدم غافلگیر بشی حالام که اومدی! خوش‌به‌حالت هم شهید شدی هم بابا" وقتی فهمیدن باردار بودم گریه هاشون بیشتر شد ولی من بودم و لبخندم (: یکی از خانم‌ها اومد سمتم و گفت: -عزیزم شما حالت خوبه؟! -چرا گریه نمی‌کنی؟! ناری: -شاید شوک وارد شده بهش _چیزیم نیست..! بلند شدم،باید می‌رفتیم ما رو بردن داخل اتاقی که رخت‌خواب پهن بود با همون چادرم‌ دراز‌ کشیدم لیلا و مهدیه هنوز داشتن گریه می‌کردن نخوابیدم،ساعت‌ها فکر کردم و فکر کردم.. "اینکه مهدیار کجاست الان؟! "چیکار میکنه؟! "من بدون اون چیکار کنم؟! "چیکار کرد که شهید شد...!! به ساعت نگاه کردم، چهار صبح بلند شدم و رفتم سمت اتاقی که مهدیار داخلش بود با یک بطری آب وضو گرفتم و کنارش نماز شبم رو خوندم و بعدش هم نماز صبح رو به جا آوردم یک آقاپسر اومد داخل اتاق و نشست پشت تابوت -من رضا هستم،همرزم مهدیار.. -خواستم وصیت‌نامه‌اَش رو بدم بهتون به همراه وسایل‌هاش‌ -البته شهر خودتونه،پست شده.. -فقط اینکه مهدیار وصیت کرده؛ هویزه خاک بشه،واسه همین اینجاست.. یک گوشی گرفت سمتم و ادامه داد: -این هم گوشی مهدیار هست -تو وصیتش گفته یه فیلمم براتون گرفته فقط شما باید ببینید.. گوشی خودم رو درآوردم و رو به آقارضا گفتم: _میشه برین بیرون؟! بدون حرفی رفت، مداحی گذاشتم از نریمانی می‌دونستم اگر این مداحی رو گوش بدم اشک‌هام میریزه ‌ ــــــــــ ‌ مـــنــــو نزاار تنهاااا میون این حرررم اگـــــــــــــــه بری بی‌توووو کجـــــــــــا دارم برررم؟! میون این صحرا کی میشه یاااااورم؟! {😭💔} ‌ ــــــــــ ‌ دوست داشتم داد بزنم،ولی صدام نمیومد قلبم داشت میزد بیرووون،بغضم شکستـ... به اشک‌هام اجازه دادم بریزن بالاخره صدام بیرون اومد هق‌هق اَمونم نداد.. میون هق‌هق فقط می‌تونستم بگم "آخ مهدیارم" مداحی هم داشت می‌خوند "از درد من" :(( ‌ ــــــــــ ‌ مـــنــــو نزاار تنهاااا میون این حرررم اگـــــــــــــــه بری بی‌توووو کجـــــــــــا دارم برررم؟! میون این صحرا کی میشه یاااااورم؟! {😭💔} داریــــــــــــــــــم جدا میشیم نمیشه باور ‌ ــــــــــ ‌ خم شدم با صورتی که از اشک خیس بود تمام اجزای صورتی که برای بار آخر بود می‌دیدم رو بوس کردم.. اشک‌هام رو پاک کردم و از اتاق اومدم بیرون خانومی اومد سمتم و کلی غذا داد دستم خانم: -عزیزم بخور -هوای بچه رو هم داشته باش اصلا بچه یادم نبود؛ آخه مگه من پیش مهدیارم کسی یادم میاد؟!{💔} ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
میگفت👀🌱! ظاھر‌شهیدانہ‌داشتن‌هنر‌بزرگۍ‌نیست اگہ‌مردے‌باطنت‌رو‌مثل‌شهدا‌‌ڪن🖐🏼! @Oshagh_shohadam
!! ترسیدیم‌جریمه‌کنن‌کمربند‌زدیم! نشدکه‌یه‌باربترسیم‌ازچشمش بیفتیم‌گناه‌نکنیم! ... @Oshagh_shohadam
☺️ شماره اخر تلفنت چنده؟🤔 برای اون شهید 10 تا صلوات بفرست🌸🕊 💚1 شهید حاج قاسم سلیمانی 💚2 شهید محسن حججی 💚3 شهید احمد یوسفی 💚4 شهید عباس دانشور 💚5 شهید ابراهیم هادی 💚6 شهید محمود کاوه 💚7 شهیدان گمنام 💚8 شهید محمدحسین فهمیده 💚9 شهید محمد حسین یوسف الهی 💚0 شهید فیروز حمیدی زاده @Oshagh_shohadam
🌱 ♥ -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 بہ‌نیت‌شہید علی‌شہـبازے🌹 الهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآوَبَرِحَ‌الخَفٰآء ُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…🍃
دوم آذر ۱۳۴۵، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمد، نجار بود و مادرش،سیمین نام داشت. تا اول راهنمایی درس خواند. پاسدار بود. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و دوم اسفند ۱۳۶۳، با سمت خدمه توپخانه در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به پهلو شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
#دعاےفرج🌱 #قرارِ‌هرشبمون♥ -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 بہ‌نیت‌شہید علی‌شہـبازے🌹 الهے‌عَظُمَ‌ال
دوستان عزیز با عرض معذرت دوست عزیزی که شهید رو معرفی کرده بودن گفتن که یک اشتباهی صورت گرفته و نام شهید علی هست لطفا به نیت شهید علی شهبازی دعای فرج رو بخونید ✨ با تشکر از تک تک شما 🌷
بْسٌمّ رٍبٍ اُلٌحُسُیٍنْ
‌‌‌‌‌ فضاۍمجازۍپر‌شدھ‌‌‌‌از؛ اگرمن‌درعاشورا‌بودم‌،براۍامام‌حسین‌‌علیہ‌السلام چُنان‌می‌ڪردم‌وچُنین‌می‌ڪردم.. یہ‌سوال...؟! الان‌دقیقا‌چہ‌ڪاری‌داری‌برا‌حسینِ‌زمان‌انجام‌میدۍ؟! مثلا؛ چند‌بار‌چشمتُ‌بخاطرش‌‌نگہ‌داشتۍاز‌دیدن‌نامحرم.. نه‌هر‌نا‌محرمی‌هآ، ازاون‌نا‌محرمۍڪہ‌دوست‌داشتۍنگاش‌ڪنی..(:🖐🏿'! !!🖐🏻🚶🏻‍♂️ @Oshagh_shohadam
••💛🖇 خدایِ من خداییست که اگر سرش فریاد کشیدم،به جای آن که با مشت به دهانم بزند، با انگشتانِ مهربانش نوازشم میکند و میگوید: میدانم جز من کسی را نداری...♥️ 🥺↑…🌿 @Oshagh_shohadam
‼️ اگرنمازتان‌رامحافظت‌نڪنیدحتی میلیاردهاقطرھ‌اشڪ‌هم‌برای‌اباعبداللّٰھ بریزیددرآخرت‌شمارانجات‌نمیدهد(:😞💔 -آیت‌اللّٰہ‌بهجت'ره' @Oshagh_shohadam
⁨•💚🌱• تورانَدیده‌اَم‌حَتے‌بہ‌لَحظہ‌ای‌اَمّا دِلَم‌بَرایِ‌ڪسی‌ڪه‌نَدیدَمَش‌تَنگ‌اَست @Oshagh_shohadam
واقعا‌نمیشہ‌درڪ‌ڪرد آره‌چطور‌تبدیل‌بھ‌آرح‌؛عاره‌؛رح‌شده سلام‌چطور‌تبدیل‌بھ‌سلوم‌؛صلام‌؛سلم‌شدھ بزارید‌ڪنار‌این‌الفاظ‌مسخرھ‌اے‌ڪہ‌ اسمش‌شدھ‌سبڪ‌ِ‌چت‌ڪردن بزارید‌چندصبا‌دیگہ‌بچھ‌هامون‌یہ‌بویۍ از‌زبان‌فارسی‌ببرن ..! فردوسۍ‌ڪجایۍ😐💔! ⸤ 🚶‍♂⸣ @Oshagh_shohadam
هرکی‌حال‌شیطان‌روبگیره، امام‌زمان|عج|بهش‌حال‌میده :) 🌿 'حاج‌حسین‌یکتا' @Oshagh_shohadam
تا حالا به مُردَنتـون فڪر ڪردین؟ چنـد‌دقیـقہ‌فڪر‌ڪنیم..... خُـب چے داریـم⁉️ اعمالمون طوری هست‌ که شرمنده نشیم؟ رفیـق هیچ ڪس نمیـدونہ ۱۰ دقیقہ بعـد زنده‌س یـا‌نھ‌.. حالا ڪہ هستیم خـوب باشیـم... دیگھ دروغ نگیـم، دیگہ دل نشڪنیم دیگھ گناه‌نکـنیم...و امام زمـان رو دیگھ تنہـا نذاریم💔
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ برای تشیع سوار ماشین یک پاسدار شدیم پشت ماشین گل‌کاری شده‌ای که مهدیار داخلش بود در حال حرکت بودیم{🌹} به بیرون از پنجره زل زدم "من،دختری که خانوادش و طایفه‌اَش هیچکی شهدا رو قبول نداشت! چه جوری شدم همسر شهید؟!" دوباره این جمله رو لمس کردم "بعضی وقت‌ها یک اتفاق‌هایی تو زندگیت میفته که خودتم باورت نمیشه؛فقط صبر کن!" ناری خیلی نگرانم بود می‌گفت"تو یه چیزیت هست که گریه و زاری نمیکنی!" "نمی‌دونست من تو خلوت‌هام دلی از عزا در میارم"{💔} ماشین متوقف شد و پیاده شدم نرسیده به گلزار شهدای هویزه سِیلی از جمعیت وایساده بودن به خاطر مهدیار (: به تابوتش که روی دست مردم حرکت می‌کرد نگاه کردم "خوش‌به‌حالت مهدیار "شدی دردونه‌ی خدا شروع کردیم پیاده به سمت هویزه حرکت کردن ناری: -آجی آخر مجلیسم! -مثلا تو همسر شهیدی،برو برس به شوهرت! _من خیلی پیش مهدیار بودم؛ بزار بقیه استفاده کنند چشمم به تابوت مهدیار بود "مهدیار! شاید باورت نشه ولی بهت حسودی می‌کنم منم شهادت رو دوست دارم" یهو یاد حرفش افتادم؛ "اگه شهید بشم نمیذارم جا بمونی!" لبخند رو لبام نشست (: مداح هم می‌خوند ‌ ــــــــــ ‌ از شـــــــام بلا شهید آوردند... با شور و نوا شهید آوردند... سووی شهر ما شهیدی آوردند... یا زینب مدد یا زینب مدد ‌ ــــــــــ ‌ رسیدیم گلزار شهدای هویزه{🌷} به آقاعلی گفتم می‌خوام قبل از خاک شدن ببینمش از بین مردها ردم کردن و رفتم سمت قبرش داخلش گل‌کاری شده بود و ذکرنویسی یه نگاهی به مهدیار کردم و گفتم: _بد جاییم نمیری کلک! "نمی‌دونم چرا مردم حتی با شوخی‌کردن من با مهدیارم گریه می‌کردن؟!" {💔} "خب شوهرمه،قهرمانه،می‌خوام شوخی کنم" رفتم کنار تابوتش نشستم دستم رو از نوک سرش تا انگشت‌های پاش کشیدم _ماشاءلله،قدبلند هم بودی و نمی‌دونستم! _خوش‌به‌حال حوری‌های بهشتت از تابوت فاصله گرفتم مهدیار رو داشتن میذاشتن داخل قبر :(( یاد یه بیت افتادم "من به چشــــمان خویشتن "دیدم که جانم می‌رود {💔} مداح فقط می‌خوند ‌ ــــــــــ ‌ این گل را به رسم هدیه تقدیم نگاهت کردیم هاشا این که از راه تو حتی لحظه‌ای بر گردیم یا زینب{💔} ‌ ــــــــــ ‌ اشکم داشت در میومد از گلزار اومدم بیرون{🥀} ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ بعد از مراسم آقاعلی اومد سمتم و گفت: -کِی برگردیم؟! _میشه فردا صبح بریم..؟! سری تکون داد خوبه که همه درک می‌کنند (: با بچه‌ها رفتیم داخل اردوگاهی نزدیک گلزار شهدای هویزه تا آخرای شب نتونستم بخوابم بلند شدم،ساعت ۳ بود جانمازم رو برداشتم و چادرم رو انداختم و رفتم که برم سمت مزارشهداء وارد گلزار شدم، یک نفر سر مزارش بود "آخه کی میتونه باشه این وقت شب..؟!" رفتم سمت مزار و چشمم خورد بهش "امکان نداشت!!!! "این فردین بود؟! سلام کرد رو به سمتش‌ گفتم: _سلام، اینجا چیکار میکنی پسردایی؟! فردین: -هیچی،تو خوبی..؟! _ممنون نشستم پای مزار شروع کردم قرآن خوندن فردین: -هدیه..؟! _بله! -مهدیار من رو می‌بخشه؟! _برای چی؟! -برای حرف‌هایی که زدم بهش،مسخره کردن‌‌هام؟! _اون یه شهید هست؛ اگر بخشنده نبود شهید نمیشد _ان شاءلله که می‌بخشه.. سری تکون داد نماز شبم رو خوندم فردین هم تو کل این ساعت فقط به خاک مزار مهدیار زل زده بود فردین: -خب کاری نداری؟! -اگه داشتی حتمااا خبرم کن! _باشه،ممنون،در پناه حق. فردین رفت،من هم نشستم پیش مهدیار _وااای مهدیار یادته پسرداییم چقدر مسخرمون می‌کرد! _به تو می‌گفت جوجه‌آخوند! _حلالش کن توروخدا یهو به خودم اومدم دلم برای خودم سوخت "من مهدیار رو نداشتم ولی داشتم باهاش می‌خندیدم "شهدا زنده‌اند پس می‌شنوه و میبینه _مهدیار من خسته شدم از دنیا از آدماش /: نه الان که رفتی،نــــــــــه..! از چندین ماه پیش،دیگه دنیا رو دوست ندارم می‌خوام مثل تو پَر بکشم{🕊} _مهدیار کمکم کن،توروخدا کمکم کن این بچه رو میبینی؟!بخداا اصلاا یادش نمیفتم |: _چرا باید اینجوری بشه؟!هــــــــــــــــــــــا؟! _مهدیار یه چیزی می‌خوام ولی نمی‌دونم چی! دلم گرفته،مهدیار من اصلا به‌خاطر شهادتت ناراحت نیستم!فقط دلم برات تنگ میشه{💔} _حق بده،من عاشقت بودم و هستم و خواهم بود پس خودت یه کاریش بکن دیگه اشک‌هام رو پاک کردم چقدر دلم آقاامام‌زمان(عج) رو خواست یهویی! یاد حرف یکی از علما افتادم؛ [ هر وقت دلت به آقاامام‌زمان(عج) تنگ شده به قرآن نگاه کن و بخون ] قرآن رو درآوردم و شروع به خوندن کردم: "بسم الله الرحمن الرحیم" "یــــــــــــــس... من همیشه سوره"یس" رو می‌خونم علاقم بهش زیاده،نمی‌دونم چرا! خوابم میومد ولی نیم ساعت دیگه اذان بود سرم رو گذاشتم روی خاک مزارش _من می‌خوابم، نیم‌ساعت دیگه بیدارم کنی‌هاااااا _البته اگه سرت با حوریا گرم نیست چشم‌هام رو بستم ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam