eitaa logo
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
880 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
﷽ این چه سودائے است با خود ڪرده ام در عاشقے از تو گویم لیک، فڪرم جاے دیگر مانده است ارتباط‌مون @Shohada1380 بگـوشیم @Fatemee_315 آن سوی نداشته هایم تکیه‌گاهی‌دارم‌ازجنس‌خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
12.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ☑️‌ حتما تا انتها ببینید ‌ ‌ ‌ اگه کوتاه بیایم به راحتـــــی ارزش‌هارو از ما و نسل‌های آینده می‌گیرن!! ‌‌ ♥️ 💬 @Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ چشم‌هام رو بستم "مهدیار بود ^-^" "اومد جلو؛دست‌هام رو گرفت" "تو چشم‌هام زل زد و گفت: -خانمم،اونقدر حوری حوری نکن! -من اینجا منتظر تواَم،دارم کارات رو می‌کنم" چشم‌هام رو باز کردم؛ اذان داشت می‌گفت "خواب دیدم،مهدیارم بود ^-^ " از خوشحالی نمی‌دونستم چیکار کنم بلند شدم و رفتم وضوخونه و وضو گرفتم اومدم دوباره کنار مزار و نماز صبحم رو خوندم صدای پایی داره میاد؛ برگشتم،آقاعلی بود: -سلام،خواستم بگم بریم! -آخه یک ساعت دیگه حرکته!! سری تکون دادم و پاشدم چادرم رو تکوندم "تو دلم ازش خداحافظی نکردم" "چون شوهرم بود،کنار هم هستیم" _ با فاطمه و ناری مثل همیشه رفتیم داخل یک کوپه آقاعلی هم می‌خواست بره کوپه جدا رو به سمتش‌ گفتم: _علی‌آقا..! -بله..! _خواستم بگم خاله‌لیلا و مهدیه چی؟! -اونا یه خونه همینجا اجاره کردن و می‌مونن _آهان،ممنون رو به فاطمه و نارنج که هردو دراز کشیده بودن گفتم: _بچه ها واقعا شرمنده، شما هم از کار و زندگی افتادین.. فاطمه: -این چه حرفیه! ناری: این چه حرفیه،وظیفه بود رفتم داخل گوشیم چشمم خورد به مخاطب "شهیدآینده" حالا دیگه شهید بود{🕊} ویراش کردم "شهیدم"{♡} به صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم تو‌ کل این مدت فقط به این فکر می‌کردم "من چرا انقدر آرومم؟!" "یاحضرت‌زینب(سلام‌الله‌علیها)" __ با بوق قطار بیدار شدم ناری و فاطمه رو هم بیدار کردم چادرهامون رو سر کردیم و از کوپه اومدیم بیرون قطار ایستاد و پیاده شدم چشمم خورد به بابام؛دویدم و رفتم تو بغلش "چقدر دلم برای یه تیکه‌گاه تنگ شده بود"(: "مامانم هم بود؛رفتم‌ بغلش" از ناری و فاطمه و علی خداحافظی کردم سوار ماشین شدیم،حرکت کرد "درباره شهادت و مهدیار حرفی نمی‌زدن" "خوبه که درک می‌کنن" از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل خونه مامان: -مگه غذا نمی‌خوری؟! _نه،ممنون رفتم داخل اتاق؛ چادر و روسریم‌ رو درآوردم مامان اومد داخل اتاق و رو به سمتم گفت: -هدیه،تو حامله‌ای! -به فکر بچه باش،الان غذات رو میارم از اتاق رفت بیرون لباس راحتیم رو پوشیدم همون قدیمی‌ها که با خودم نبرده بودم خودم رو به یاد قبل‌هاپرت کردم رو تخت ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ به سقف خیره شدم "آخ مهدیار"{💔} "اگه بدونی چقدر به این سقف خیره می‌شدم و به تو فکر می‌کردم!" یه قطره اشک از گوشه‌ی چشمم افتاد :(( مامان با یه سینی اومد داخل اتاق بلند شدم و رفتم سمت کیفم و عکس مهدیار رو درآوردم و زدم به دیوار اتاق رفتم سمت سینی غذا؛خورشت قیمه بود یه قاشق گذاشتم داخل دهنم مامان: -چرا بهمون نگفتی؟! _چی رو؟! -مهدیار رفته سوریه؟! _گفتیم ندونید بهتره حالا هم که شده،میشه دربارش حرف نزنیم؟! سری تکون داد؛ غذا رو خوردم و دوباره دراز کشیدم خطاب به بچه گفتم؛ _مامان‌جان! چرا اونقدر ساکتی؟! _توهم فهمیدی بابا نداری؟! دلم گرفت، بلند شدم در اتاق رو قفل کردم بالشت رو گذاشتم جلوی دهنم و شروع کردم گریه کردن :(( "وای مهدیااار"{💔} چشم‌هام رو باز کردم،خواب رفته بودم چقدر گشنم بود! بلند شدم از اتاق برم بیرون که صدای چند نفر داشت میومد؛مهمون داریم..! بلند شدم جوراب رو پام کردم و روسری با چادر لبنانی رنگی که جلوش کاملا بسته‌ است رو پوشیدم و رفتم بیرون خاله‌زبیده،دایی‌قربان،دایی‌صادق و بچه‌هاشون بودن سلامی کردم،همه جواب سلام رو دادن رفتم سمت یخچال و یک لیوان آب ریختم اومدم بخورم که دایی قربان رو به سمتم گفت: -حالا دایی‌جون،چقدر قراره بدن بهت؟! قلبم تیر کشید{💔} "مگه من مهدیار رو واسه پول فرستادم؟!" _دایی! من مهدیار رو واسه پول نفرستادم دایی قربان: -همه اولش همین رو میگن دایی غصه نخوور خاله زبیده: -اشکال نداره،من از همون اول دلم با این وصلت نبود حالا هم جوانی دوباره ازدواج می‌کنی و ... نذاشتم ادامه بده و رو به سمت مامانم گفتم: _مامان من خستم،میرم بخوابم رفتم سمت اتاق، با همون چادر بالشت رو برداشتم و گرفتم جلو دهنم و گریه کردم :(( "نه به‌ خاطر خودم؛نه به‌ خاطر مهدیار "به خاطر تمام خانواده شهدائی که الان درکشون می‌کنم "زن و بچه و مادرهایی که عشق زندگیشون رو فدای مردم می‌کنند "ولی مردم فقط نیش و کنایه تحویلشون میدن ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
🌱 ♥ -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 بہ‌نیت‌شہیده راضیـہ‌ڪشـاورز🌹 الهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآوَبَرِحَ‌الخَفٰآء ُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…🍃
بْسٌمّ رٍبٍ اُلٌحُسُیٍنْ
استاد‌پناهیان‌میگہ: همیشہ‌به‌خودتون‌بگید‌ حضرت‌عباس‌(؏)‌نگام‌میڪنه... امام‌حسین‌(؏)‌نگام‌میڪنه... بعد‌خدا‌‌بهشون‌میگہ‌.. نگاه‌ڪنید‌بندمو‌چقد‌دلشڪستس‌... چقد‌دوستون‌داره‌... چقد‌دلخوش‌بہ‌یہ‌نیم‌نگاه... یہ‌نگاه‌بهش‌بُڪنین...💔🖐🏻 بعد‌خودشون‌دستتو‌میگیرن‌و‌از‌این حجم‌گناه‌میڪشنت‌بیرون💔🚶‍♂ قشنگه‌مگہ نہ؟! سرباز @Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ روزها داره می‌گذره؛ من هم توی اتاق فقط مرور خاطرات می‌کنم ولی دیگه بسه، باید برم خونه‌ی خودمون ان‌شاءالله لباس‌هام رو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون مامان: -واای خداروشکر بالاخره می‌خوای بری بیرون! _نه مامان،دارم میرم خونه خودمون -یعنی چی؟! -دختر زشته،تو الان مجردی دیگه باید خونه بابات باشی "با گفتن مجردی قلبم تیر کشید :( "ولی به رو خودم نیاوردم رفتم سمتش و یه بوسی از لپاش کردم و گفتم: _تا وقتی بچه مهدیار تو شکمم هست بهتره تو خونه خودم باشه،خداحافظ از خونه اومدم بیرون و رفتم سمت خونه‌ی خودمون جلوی کوچه بنر بزرگ مهدیار رو زده بودن روی عکس بنر داشت می‌خندید (: دلتنگ خنده‌هایی شدم که شاید هیچ وقت دیگه نبینم ماشینم رو پارک کردم،رفتم داخل خونه وارد حیاط شدم،خاطرات مثل فیلم از جلوی چشم‌هام رد میشه{💔} درب پذیرایی رو باز کردم به هر نقطش نگاه می‌کردم یاد مهدیار می‌افتادم انگار که زنده بود "مهدیار من با خاطراتت چیکار کنم؟!" لباس‌هام رو درآوردم و نشستم کنار پنجره اتاق که به سمت حیاط بود دیروز نویسنده‌ای اومد پیشم و ازم خواست چندتا از خاطراتم رو با مهدیار به صورت فایل صوتی بفرستم براش‌ دکمه‌ی صوت رو زدم و شروع کردم به گفتن "با مهدیار زندگی کردن زیبا بود! "می‌تونست از لحظه‌لحظه زندگیت برات خاطره درست کنه "من توی مراسم مهدیار گریه نکردم! "چون من و مهدیار تو اوقات فراغت شهادتش رو تمرین می‌کردیم "مهدیار درازبه‌دراز می‌خوابید و خودش رو به جنازه تبدیل می‌کرد و من میومدم و باهاش وداع می‌کردم؛حتی تصور شهادتش تو بازی هم برام‌ دردناک‌ بود و به شدت گریه می‌کردم{💔} "ولی مهدیار همیشه می‌گفت [تو نباید گریه کنی،چون جای بدی نمیرم] "بعضی شب‌ها که بیدار می‌شدم می‌دیدم داره سَرِ سجاده گریه می‌کنه "می‌گفتم چیکار می‌کنی؟! "می‌گفت؛[دارم رو خودم کار می‌کنم تا لباس شهادت اندازم بشه،چون شهادت لباس تک سایز هست و تو باید خودت رو اندازه اون کنی نه اون اندازه‌ی تو] "هر هفته می‌رفتیم هیئت هفتگی "همیشه با خودم دستمال می‌بردم تا اشک‌هامون رو پاک کنیم و یک روز دوتا دستمال اشک خرید که روشون نوشته بود "می‌گفت؛[این اشک‌ها حیفه،نباید بره داخل سطل‌ آشغال و باید اینا رو داشته باشی تا موقع مرگت این دستمال اشک رو بذارن تو قبرت ان‌شاءالله] "دستمال اشک خودش رو هم گذاشتم داخل مزارش "می‌گفت؛[جنگ جنگ نرم هست] [نباید پیج‌هامون بشه گالری شخصیمون و عکس‌های خودمون و یا حتی عکس‌های به‌دردنخور بذاریم بلکه باید پست‌های سیاسی و اعتقادی و مهدوی گذاشت] "خودش هم فعال مجازی بود "یه روز بهش گفتم چرا اینستا داری؟! "مگه اون ساخت دشمن نیست؟! "حرف قشنگی زد،گفت: [اینستا فضاش یه جوری هست که میشه دین‌اسلام و آقاامام‌زمان(عج) رو تبلیغ کرد] [یهو یه خارجی میاد تو پیجت و آشنا میشه با اهل بیت(علیه‌السلام) ولی برای چت‌کردن باید از اپلیکیشن داخلی استفاده کنیم مثل ایتا که سرعتشم خوبه] "همیشه می‌گفت؛ [سعی کن از چیزی که دشمن درست می‌کنه علیه خودش استفاده کنی] [مثلا اینستاگرام رو ساخته تا جوان‌ها رو گمراه کنه پس تو یه جوری استفاده کن تا جوان‌‌ها در زمینه مفید و تأثیرگذار جذب بشن] ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam