12.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥
☑️ حتما تا انتها ببینید
اگه کوتاه بیایم به راحتـــــی ارزشهارو از ما و نسلهای آینده میگیرن!!
♥️ #شهید_علی_خلیلی
💬 #بی_تفاوت_نباشیم
@Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوسیزدهم
" از زبان هدیه "
چشمهام رو بستم
"مهدیار بود ^-^"
"اومد جلو؛دستهام رو گرفت"
"تو چشمهام زل زد و گفت:
-خانمم،اونقدر حوری حوری نکن!
-من اینجا منتظر تواَم،دارم کارات رو میکنم"
چشمهام رو باز کردم؛
اذان داشت میگفت
"خواب دیدم،مهدیارم بود ^-^ "
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم
بلند شدم و رفتم وضوخونه و وضو گرفتم
اومدم دوباره کنار مزار و نماز صبحم رو خوندم
صدای پایی داره میاد؛
برگشتم،آقاعلی بود:
-سلام،خواستم بگم بریم!
-آخه یک ساعت دیگه حرکته!!
سری تکون دادم و پاشدم
چادرم رو تکوندم
"تو دلم ازش خداحافظی نکردم"
"چون شوهرم بود،کنار هم هستیم"
_
با فاطمه و ناری مثل همیشه رفتیم داخل یک کوپه
آقاعلی هم میخواست بره کوپه جدا
رو به سمتش گفتم:
_علیآقا..!
-بله..!
_خواستم بگم خالهلیلا و مهدیه چی؟!
-اونا یه خونه همینجا اجاره کردن و میمونن
_آهان،ممنون
رو به فاطمه و نارنج که هردو دراز کشیده بودن گفتم:
_بچه ها واقعا شرمنده،
شما هم از کار و زندگی افتادین..
فاطمه:
-این چه حرفیه!
ناری:
این چه حرفیه،وظیفه بود
رفتم داخل گوشیم
چشمم خورد به مخاطب "شهیدآینده"
حالا دیگه شهید بود{🕊}
ویراش کردم "شهیدم"{♡}
به صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم
تو کل این مدت فقط به این فکر میکردم
"من چرا انقدر آرومم؟!"
"یاحضرتزینب(سلاماللهعلیها)"
__
با بوق قطار بیدار شدم
ناری و فاطمه رو هم بیدار کردم
چادرهامون رو سر کردیم و از کوپه اومدیم بیرون
قطار ایستاد و پیاده شدم
چشمم خورد به بابام؛دویدم و رفتم تو بغلش
"چقدر دلم برای یه تیکهگاه تنگ شده بود"(:
"مامانم هم بود؛رفتم بغلش"
از ناری و فاطمه و علی خداحافظی کردم
سوار ماشین شدیم،حرکت کرد
"درباره شهادت و مهدیار حرفی نمیزدن"
"خوبه که درک میکنن"
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل خونه
مامان:
-مگه غذا نمیخوری؟!
_نه،ممنون
رفتم داخل اتاق؛
چادر و روسریم رو درآوردم
مامان اومد داخل اتاق و رو به سمتم گفت:
-هدیه،تو حاملهای!
-به فکر بچه باش،الان غذات رو میارم
از اتاق رفت بیرون
لباس راحتیم رو پوشیدم
همون قدیمیها که با خودم نبرده بودم
خودم رو به یاد قبلهاپرت کردم رو تخت
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوچهاردهم
به سقف خیره شدم
"آخ مهدیار"{💔}
"اگه بدونی چقدر به این سقف خیره میشدم
و به تو فکر میکردم!"
یه قطره اشک از گوشهی چشمم افتاد :((
مامان با یه سینی اومد داخل اتاق
بلند شدم و رفتم سمت کیفم و عکس مهدیار رو درآوردم و زدم به دیوار اتاق
رفتم سمت سینی غذا؛خورشت قیمه بود
یه قاشق گذاشتم داخل دهنم
مامان:
-چرا بهمون نگفتی؟!
_چی رو؟!
-مهدیار رفته سوریه؟!
_گفتیم ندونید بهتره
حالا هم که شده،میشه دربارش حرف نزنیم؟!
سری تکون داد؛
غذا رو خوردم و دوباره دراز کشیدم
خطاب به بچه گفتم؛
_مامانجان!
چرا اونقدر ساکتی؟!
_توهم فهمیدی بابا نداری؟!
دلم گرفت،
بلند شدم در اتاق رو قفل کردم
بالشت رو گذاشتم جلوی دهنم و شروع کردم گریه کردن :((
"وای مهدیااار"{💔}
چشمهام رو باز کردم،خواب رفته بودم
چقدر گشنم بود!
بلند شدم از اتاق برم بیرون که صدای چند نفر داشت میومد؛مهمون داریم..!
بلند شدم جوراب رو پام کردم و روسری با چادر لبنانی رنگی که جلوش کاملا بسته است رو پوشیدم و رفتم بیرون
خالهزبیده،داییقربان،داییصادق و بچههاشون بودن
سلامی کردم،همه جواب سلام رو دادن
رفتم سمت یخچال و یک لیوان آب ریختم
اومدم بخورم که دایی قربان رو به سمتم گفت:
-حالا داییجون،چقدر قراره بدن بهت؟!
قلبم تیر کشید{💔}
"مگه من مهدیار رو واسه پول فرستادم؟!"
_دایی!
من مهدیار رو واسه پول نفرستادم
دایی قربان:
-همه اولش همین رو میگن دایی غصه نخوور
خاله زبیده:
-اشکال نداره،من از همون اول دلم با این وصلت نبود حالا هم جوانی دوباره ازدواج میکنی و ...
نذاشتم ادامه بده و رو به سمت مامانم گفتم:
_مامان من خستم،میرم بخوابم
رفتم سمت اتاق،
با همون چادر بالشت رو برداشتم
و گرفتم جلو دهنم و گریه کردم :((
"نه به خاطر خودم؛نه به خاطر مهدیار
"به خاطر تمام خانواده شهدائی که الان درکشون میکنم
"زن و بچه و مادرهایی که عشق زندگیشون رو فدای مردم میکنند
"ولی مردم فقط نیش و کنایه تحویلشون میدن
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرشبمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
بہنیتشہیده راضیـہڪشـاورز🌹
الهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…🍃
شهیدی که تو کوچه های تهران شاهرگشو زدن😱👇🏻💔
https://eitaa.com/joinchat/3383230465C652459ca25 https://eitaa.com/joinchat/3383230465C652459ca25
#باحضور_خانواده_شهید
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
شهیدی که تو کوچه های تهران شاهرگشو زدن😱👇🏻💔 https://eitaa.com/joinchat/3383230465C652459ca25 https://
دیدن این پیام اتفاقی نیس و حتما خواست خود شهید هست و دعوتی از شهید🖐🏻💔!
هدایت شده از 🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
بْسٌمّ رٍبٍ اُلٌحُسُیٍنْ
استادپناهیانمیگہ:
همیشہبهخودتونبگید
حضرتعباس(؏)نگاممیڪنه...
امامحسین(؏)نگاممیڪنه...
بعدخدابهشونمیگہ..
نگاهڪنیدبندموچقددلشڪستس...
چقددوستونداره...
چقددلخوشبہیہنیمنگاه...
یہنگاهبهشبُڪنین...💔🖐🏻
بعدخودشوندستتومیگیرنوازاین
حجمگناهمیڪشنتبیرون💔🚶♂
قشنگهمگہ نہ؟!
سرباز #امام_زمان
@Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوپانزدهم
" از زبان هدیه "
روزها داره میگذره؛
من هم توی اتاق فقط مرور خاطرات میکنم
ولی دیگه بسه،
باید برم خونهی خودمون انشاءالله
لباسهام رو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون
مامان:
-واای خداروشکر بالاخره میخوای بری بیرون!
_نه مامان،دارم میرم خونه خودمون
-یعنی چی؟!
-دختر زشته،تو الان مجردی دیگه
باید خونه بابات باشی
"با گفتن مجردی قلبم تیر کشید :(
"ولی به رو خودم نیاوردم
رفتم سمتش و یه بوسی از لپاش کردم و گفتم:
_تا وقتی بچه مهدیار تو شکمم هست
بهتره تو خونه خودم باشه،خداحافظ
از خونه اومدم بیرون و رفتم سمت خونهی خودمون
جلوی کوچه بنر بزرگ مهدیار رو زده بودن
روی عکس بنر داشت میخندید (:
دلتنگ خندههایی شدم که شاید هیچ وقت دیگه نبینم
ماشینم رو پارک کردم،رفتم داخل خونه
وارد حیاط شدم،خاطرات مثل فیلم از جلوی چشمهام رد میشه{💔}
درب پذیرایی رو باز کردم
به هر نقطش نگاه میکردم یاد مهدیار میافتادم
انگار که زنده بود
"مهدیار من با خاطراتت چیکار کنم؟!"
لباسهام رو درآوردم
و نشستم کنار پنجره اتاق که به سمت حیاط بود
دیروز نویسندهای اومد پیشم و ازم خواست چندتا از خاطراتم رو با مهدیار به صورت فایل صوتی بفرستم براش
دکمهی صوت رو زدم و شروع کردم به گفتن
"با مهدیار زندگی کردن زیبا بود!
"میتونست از لحظهلحظه زندگیت برات خاطره درست کنه
"من توی مراسم مهدیار گریه نکردم!
"چون من و مهدیار تو اوقات فراغت شهادتش رو تمرین میکردیم
"مهدیار درازبهدراز میخوابید و خودش رو به جنازه تبدیل میکرد و من میومدم و باهاش وداع میکردم؛حتی تصور شهادتش تو بازی هم برام دردناک بود و به شدت گریه میکردم{💔}
"ولی مهدیار همیشه میگفت
[تو نباید گریه کنی،چون جای بدی نمیرم]
"بعضی شبها که بیدار میشدم میدیدم
داره سَرِ سجاده گریه میکنه
"میگفتم چیکار میکنی؟!
"میگفت؛[دارم رو خودم کار میکنم تا لباس شهادت اندازم بشه،چون شهادت لباس تک سایز هست و تو باید خودت رو اندازه اون کنی نه اون اندازهی تو]
"هر هفته میرفتیم هیئت هفتگی
"همیشه با خودم دستمال میبردم تا اشکهامون رو پاک کنیم و یک روز دوتا دستمال اشک خرید که روشون نوشته بود #یازهرا
"میگفت؛[این اشکها حیفه،نباید بره داخل سطل آشغال و باید اینا رو داشته باشی تا موقع مرگت این دستمال اشک رو بذارن تو قبرت انشاءالله]
"دستمال اشک خودش رو هم گذاشتم داخل مزارش
"میگفت؛[جنگ جنگ نرم هست]
[نباید پیجهامون بشه گالری شخصیمون
و عکسهای خودمون و یا حتی عکسهای بهدردنخور بذاریم بلکه باید پستهای سیاسی و اعتقادی و مهدوی گذاشت]
"خودش هم فعال مجازی بود
"یه روز بهش گفتم چرا اینستا داری؟!
"مگه اون ساخت دشمن نیست؟!
"حرف قشنگی زد،گفت:
[اینستا فضاش یه جوری هست که میشه دیناسلام و آقاامامزمان(عج) رو تبلیغ کرد]
[یهو یه خارجی میاد تو پیجت و آشنا میشه با اهل بیت(علیهالسلام) ولی برای چتکردن باید از اپلیکیشن داخلی استفاده کنیم مثل ایتا که سرعتشم خوبه]
"همیشه میگفت؛
[سعی کن از چیزی که دشمن درست میکنه
علیه خودش استفاده کنی]
[مثلا اینستاگرام رو ساخته تا جوانها رو گمراه کنه پس تو یه جوری استفاده کن تا جوانها در زمینه مفید و تأثیرگذار جذب بشن]
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam