"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتاول
هر عشقی یک جا تموم میشه؛
و در نهایت تا مرگ...
ولی عشقی که هدفش رسیدن به خدا باشه؛
هیچگاه تمام نخواهد شد...
____
دغدغهی جَوانیمون!
به روضهها رسیدنه!
توسل همیشگیم به قاسم بن الحسنه!
هــــــــــووووووف،دوباره صبح شد..
دستم رو از زیر پتو در میارم
با چشم بسته دنبال گوشیم میگردم تا آلارم رو خاموش کنم...
ای خــــــدا...
دوران مدرسه که از خواب صبح محروم بودیم..
دانشگاهم که همینجوریه...
فردا پس فردا اگـــــــــه معجزه بشه و کار گیرمون بیاد هم که باید صبح عَلَیالطلوع پاشیم..
آخه خدا..!
من قربونت برم،
اگر با خوابیدن تا لِنگِ ظهر ما مشکل داری!
چرا انقدر خوشمزه و بچسبش کردی؟!
تو همین غُرغُرکَردَنا بودم که صدای بابام اومد:
_دختـــر..!!
بجای غُرزدن پاشو آماده شو برو دانشگاه..
_نگا به بابات کن؛چقدر زرنگه..
رفتم سمتِ روشویی،
دست و صورتم رو میشستم که مامان در جواب بابا گفت:
_هــــــــــا..
یکی باباش زرنگه یکی لاک پشت..
_اگه از ترس خرابشدنای جنسهای مغازت نبود رکورد خواب خرس رو میشکوندی..
ای خداا،خانواده من رو باش؛
وضو گرفتم و رفتم تو اتاق...
همیشه سعی میکنم دائمالوضو باشم،
آخه نمیدونی چقدر ثواب داره که..
هم اینکه اگر باوضو بمیری شهید میشی..
خدارو چه دیدی..!
مانتو و شلوار مشکی رو پوشیدم
با روسری و ساق بادمجونی،لبنانی هم بستمـ...
به جز مدل لبنانی اصلا مدل دیگهای بلد نبودم
چون زیاد خودم رو درگیر این چیزا نمیکردم برعکس رفقا..
رفتم جلو آینه..
آرایشم که طبق معمول صفر درصد..
راستی،یادم رفته بود معرفی کنم...
هدیه هستم
تک فرزند تو خانواده غیرمذهبی...
ولی خب من راهم رو خداروشکر از خانواده جدا کردم...
دانجشوی سال دوم رشته مهندسی نفت
در دانشگاه آزاد..
قیافم هم مثل این بقیه رمانها حوری نیست؛
ولی بد هم نیست...
"چشمقهوهای،ابروهَشتی،دماغ هم بهتره دربارش حرف نزنیم،قدم هم بلنده(۱۷۵)"
مامانم خونهدار و بابام سوپرمارکت داره..
رفتم تو آشپزخونه و یه صبحونهی مشتی زدم به رگ
و سوار بر ماشین پراید هاچبکی که تا حالا هزار جا زده بودمش شدم و بسمالله..
یه روز دانشگاهی دیگه..
خب امروزم رو تقدیم میکنم به آقاامامزمان(ع)
هر روزم رو اگه یادم باشه تقدیم میکنم به یکی از ائمهاطهار(علیهالسلام)
نویسنده: #هـدیـهخـدا
@Oshagh_shohadam