eitaa logo
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
828 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
﷽ این چه سودائے است با خود ڪرده ام در عاشقے از تو گویم لیک، فڪرم جاے دیگر مانده است ارتباط‌مون @Shohada1380 بگـوشیم @Fatemee_315 آن سوی نداشته هایم تکیه‌گاهی‌دارم‌ازجنس‌خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
"پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ هر عشقی یک جا تموم میشه؛ و در نهایت تا مرگ... ولی عشقی که هدفش رسیدن به خدا باشه؛ هیچ‌گاه تمام نخواهد شد... ____ ‌ دغدغه‌ی جَوانیمون! به روضه‌ها رسیدنه! توسل همیشگیم به قاسم بن الحسنه! ‌ هــــــــــووووووف،دوباره صبح شد.. دستم رو از زیر پتو در میارم با چشم بسته دنبال گوشیم می‌گردم تا آلارم رو خاموش کنم... ‌ ای خــــــدا... دوران مدرسه که از خواب صبح محروم بودیم.. دانشگاهم که همینجوریه... فردا پس فردا اگـــــــــه معجزه بشه و کار گیرمون بیاد هم که باید صبح عَلَی‌الطلوع پاشیم.. آخه خدا..! من قربونت برم، اگر با خوابیدن تا لِنگِ ظهر ما مشکل داری! چرا انقدر خوشمزه و بچسبش کردی؟! ‌ تو همین غُرغُرکَردَنا بودم که صدای بابام اومد: _دختـــر..!! بجای غُرزدن پاشو آماده شو برو دانشگاه.. _نگا به بابات کن؛چقدر زرنگه.. رفتم سمتِ روشویی، دست و صورتم رو می‌شستم که مامان در جواب بابا گفت: _هــــــــــا.. یکی باباش زرنگه یکی لاک پشت.. _اگه از ترس خراب‌شدنای جنس‌های مغازت نبود رکورد خواب خرس رو می‌شکوندی.. ای خداا،خانواده من رو باش؛ وضو گرفتم و رفتم تو اتاق... همیشه سعی می‌کنم دائم‌الوضو باشم، آخه نمی‌دونی چقدر ثواب داره که.. هم اینکه اگر باوضو بمیری شهید میشی.. خدارو چه دیدی..! ‌ مانتو و شلوار مشکی رو پوشیدم با روسری و ساق بادمجونی،لبنانی هم بستمـ... به جز مدل لبنانی اصلا مدل دیگه‌ای‌ بلد نبودم چون زیاد خودم رو درگیر این چیزا نمی‌کردم برعکس رفقا.. رفتم جلو آینه.. آرایشم‌ که طبق معمول صفر درصد.. ‌ راستی،یادم رفته بود معرفی کنم... هدیه هستم تک فرزند تو خانواده غیرمذهبی... ولی خب من راهم رو خداروشکر از خانواده جدا کردم... دانجشوی سال دوم رشته مهندسی نفت در دانشگاه آزاد.. قیافم‌ هم مثل‌ این‌ بقیه‌ رمان‌ها‌ حوری نیست؛ ولی بد‌ هم نیست... "چشم‌قهوه‌ای،ابروهَشتی،دماغ‌ هم‌ بهتره‌ دربارش‌ حرف نزنیم،قدم‌ هم‌ بلنده‌(۱۷۵)" مامانم خونه‌دار و بابام سوپرمارکت داره.. ‌ رفتم تو آشپزخونه و یه صبحونه‌ی‌ مشتی زدم به رگ و سوار بر ماشین پراید هاچ‌بکی که تا حالا هزار جا زده بودمش شدم و بسم‌الله.. یه روز دانشگاهی دیگه.. خب امروزم رو تقدیم می‌کنم به آقاامام‌زمان(ع) هر روزم رو اگه یادم باشه تقدیم می‌کنم به یکی از ائمه‌اطهار(علیه‌السلام) ‌ نویسنده: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ ماشین رو پارک کردم و رفتم سمت محوطه دانشگاه.. نارنج از همون دور داره دست تکون میده؛ لابد فک میکنه کورَم،ای خدا دوستای من رو ‌ رسیدم بهش، هنوز سلام نکرده اشاره کرد پشت سرم رو ببینم.. برگشتم.. _بــــــــــه بــــــــــــه تازه نامزدمون،زوج مذهبی.. "رفیقم فاطمه و نامزدش با موتور وارد دانشگاه شدن،بعد از پیاده‌شدن فاطمه نامزدش رفت.. ‌ از نظر خودم اِکیپ خاصی داریم، نارنج که بزرگمونه و کُپُلِمون؛ همیشه‌ هم تو فاز نصیحت و یک ساله با یه ارتشی ازدواج کردهـ.. فاطمه هم دختر فنچ و قد کوتاهیه؛ به شدت خجالتی و آروم، یه مدت کوتاهیه با یه پسری که مغازه سیسمونی بچه داره نامزد کردن.. ‌ منم که جونم براتون بگه، یه دختر شر و شیطوون و زبون دار و مجرد که به قول نارنج کی باید بیاد تورو بگیره.. ‌ _ســـــلام بر تازه عروووس کوتوله فاطمه: -علیک سلام.. -اولا کوتوله نیستم و فنچم، دوما بهتر از توی تیرِ سیم هستم سوما من هنوز عروس نشدم و نارنجِ که تازه‌ عروسه _اولا من تیر سیم نیستم عزیزم، قد بلندم تا دلتم بخواد.. دوما نارنج دیگه کهنه عروس شد نارنج: وااای هدیه.. یه سال بیشتر نیست ازدواج کردماااا _هــــــــــــــــو یه ســـــــــال اومد جواب بده که صدای آقای‌قربانی رئیسِ بسیج دانشگاه اومد؛ +خانم کیامرزی..! ساعت ۱۱‌ جلسه هست با خواهران بسیجی تشریف بیارید لطفا.. _بله چشم،ان‌شاءالله هنوز یه‌ذره دور نشده بود که فاطمه گفت: -نگانگا؛با نامحرم چه سرسنگینه، اونوقت با ما انگار دلقلک سیرکِ _اصلِشَم همینه.. دختر باید پیش نامحرم و غریبه خـــانم و سنگین باشه ولی پیش دوستاش یه تیمارستانی.. _هم اینکه مگه چِمِه!! تا دلتونم بخوااد دختر به این باحالی‌.. فاطمه: -سقف دانشگاه ریخت نارنج: من موندم کی باید بیاد تو رو بگیره هدیه _نترس؛ آخر سَرِ یکی میخوره به سنگ بیاد من رو بگیره ‌ نویسنده: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Oshagh_shohadam
رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ وارد کلاس شدیم به محض وارد شُدَنِمون صدایی اومد +پنگوئن‌ها وارد میشن "ای‌خداا خود نامردشه آقای راد اونقدر که این تیکه می‌ندازه به چادر ما ژاپن به آمریکا ننداخته.. یکی نیست بهش بگه آقا ما پنگوئن تو که موهاتو مثل ترامپ زرد کردی شدی مرغ چی؟! من که یه روز حالِ این‌ رو خوب می‌گیرم، ولی الان درست نیست جواب بدم" خلاصه با تمام ناز اومدن‌های ساعت بالاخره رسیدیم‌ به ساعت ۱۱ با بچه‌ها رفتیم دفتر بسیج بعد از سلام و احوال پرسی نشستیم پشت میز ‌ آقای قربانی: +خب فردا روز دختره و همونطور که پیشنهاد دادین قراره گل بخریم و با رزق معنوی کنارش به دخترای دانشگاه بدیم.. +کیا مسولیت پخش گل رو برعهده میگیرن؟! _من و فاطمه داوطلب میشیم.. +خب خانم‌ها،کیامرزی،صفایی و جنتی (یکی از دخترای بسیج) +آقای فرخی شما رزق‌ها رو درست کردین؟! -بله فقط تو ماشینه... +خانم کیامرزی می‌تونید برید ازشون بگیرین؟! _بله،ان‌شاءالله +خب مهدیار(که ظاهرا همون آقای‌فرخی بود) همراه با خانم کیامرزی برید و رزق‌ها رو بدید به ایشون با صدای بله و چشم آقای فرخی پاشدیم و از اتاق رفتیم بیرون.. ایشون جلو می‌رفتن منم پشتِ سرشون.. ‌ "یه پسر قدبلند و چهارشونه با ته ریش و موهای خرمایی" استغفرالله.. از کی تاحالا آنقدر هیز شدی هدیه..!! تو همین فکرا بودم که به یه ماشین پژوپارس رسیدیم.. صندوق عقبش رو باز کرد که صدایی از جلوی ماشین اومد: -مهدیار..! بالاخره اومدی پسر!! -دو ساعته من رو مثل چغندر اینجا کاشتی -آخه گل پسر! نمیگی رفیقت اینجا تلف میشه!! -اونوقت بی‌علی میشی؟! -من کاری ندارم ولی خدا به دادِ زنت برسه.. جمله آخرش رو که گفت از تو ماشین سرش رو به سمت عقب کرد و من و آقای فرخی رو دید.. با دیدن من حدس می‌زنم دوست داشت سرش رو بکوبه تو فرمون ماشین.. آقای فرخی با چشماش یه خط و نشون براش کشید و رزق‌ها‌ رو داد دستم.. بعد از تشکر از همونجا سوار ماشین شدم و رفتم خونه.. یه برنامه خوووب برا آقای راد یا همون مرغِ‌ زرد ریخته بودم که دیگه به چادر من توهین نکنه.. بی‌صبرانه منتظر فردا هستم.. هنوز هدیه شیطون رو ندیدید... ‌ نویسنده:
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ مهدیار: -خب الان باید بریم لباس بخریم؟! _بله -خب بریم ببینم کجا میشه خرید کرد..! دور و بَرِش رو نگاه می‌کرد که چشم من افتاد به مغازه‌ی‌ کت و شلواری و برگشتم سمتش: _بریم اینجا..! -اول برای شما.. _نه دیگه،جلوی مغازه‌ایم الان.. -خب پس باشه.. وارد مغازه شدیم؛ یه کت و شلوار که از پشت ویترین چشم من رو گرفته بود رو گفتم بیارن.. یه نگاهی تو مغازه کردم و چشمم یکی دیگه از لباس‌ها‌ رو گرفت و دوباره یکی دیگه... "عه این هم خوبه" یه نگاهی به فروشنده کردم و گفتم همه رو بیاره؛ فروشنده رفت لباس‌ها رو بیاره.. مهدیار: -شما که آسان‌پسند بودین که..!! _آسان‌پسند که هستم ولی خب همشون قشنگ هستن و همه رو امتحان کنید.. -چشم شاید نزدیک چهار پنج تا سِت بود که مهدیار همه رو برداشت و همین جوری رفت سمت اتاق پُرُو.. صداش اومد که با ناز گفت: -خدا به خیر بگذرونه با این خانم آسان‌پسند زدم زیر خنده؛ جلوی اتاق پُرُو وایسادم تا بیاد بیرون که در اتاق باز شد و اومد بیرون.. فیگور مدلینگ‌ها رو گرفت یه نگاهی کردم؛ با این وجود که خندم گرفته بود ولی خودم رو کنترل کردم و یکی از ابروهام رو دادم بالا و کاملا جدی گفتم: _خیر،بعدی لطفا با همون حالت برگشت تو اتاق؛ "شاد بودم" "انگار تک‌تک اعضای بدنم،سلول‌هام" "انگار تمام وجودم شاد بود از ته دل" به خاطر این حالِ خوبم تو دلم "الحمدلله" گفتم که در اتاق باز شد و با حالت مدلینگی اومد جلو و دوباره فیگور گرفت.. یه نگاهی کردم و گفتم: _خیر،بعدی..! ایشی گفت و رفت تو تو حال و هوای خودم که اومد... باز یه نگاهی کردم؛ "کت و شلوار مشکی‌ با پیرهن سفید" به دلم نشست، ذوق کردم و پاشدم و دست‌هام رو زدم بهم: _این‌ عالیه.. -نه توروخدا نکنید این کارها رو! -بزارید ده‌تا دیگه عوض کنم شاید نظرتون عوض شد..! _نه دیگه این‌ عالیه.. -خب الحمدالله پسندیدن؛ وگرنه شب باید همینجا چادر می‌زدیم.. _خیلی خوووبه تیپه،خودتون خوشتون میاد؟! -جذاب بودم،جذاب‌تر شدم.. -ولی یه ذره می‌ترسم..! _چـــرا؟! -خدانکرده‌ بِدُزدَنَم _حالا گفتم چی میخواید بگید! صاحب مغازه با یه کراوات اومد سمتمون و گفت: --این هم بزنید دیگه حله..! "کروات رو چه به پسر ایرونی" برگشتم‌ سمتش‌ و گفتم: _نه نیازی نیست،ممنون.. مهدیار: راست میگن،نیازی نیست.. صاحب مغازه: --هر جور راحتید.. مهدیار رفت لباس‌هاش رو عوض کرد؛ و رفتیم حساب کردیم.. -خب بریم برای شما لباس انتخاب کنیم! -من باید انتخاب کنم‌هاااا..!! _چشم.. نویسنده eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ شب بعد از نماز مغرب و عشاء زنگ خونمون شروع کرد به صدا دراومدن.. دستشون رو گذاشته بودن رو زنگ وِل نمی‌کردن معلومه چه کسانی هستن دیگه؛دو خواهر ناتنی سیندرلا در رو باز کردم؛ _خانم نمی‌شناسم،اشتباه اومدید!! نارنج: -حالا شوهر کرده ما رو تحویل نمی‌گیره! فاطمه: -حالا مثلا خیلی کار شاخی هست؟! -برو بابا ما هم شوهر کردیم.. بی‌توجه به من اومدن داخل "ای خداا" بعد از سلام و احوال‌پرسی با مامانمم رفتند داخل اتاقم و خودشون رو پرت کردند رو تخت.. "اصلا هم‌ پرو نیستند" ناری: -وااای آرایشگاه نوبت گرفتی؟! _آره،برا سه‌تامون فاطمه: -کدوم آرایشگاه؟! _نمی‌دونم،مهدیه گفت خیلی خوبه؛ _حالا میریم ببینیم چه جوریه.. ناری: -واااای هدیه باورم نمیشه! -چی رو؟! فاطمه: -اینکه شوهر کردی دیگه ناری: -آخه فکر می‌کردم می‌تُرشی! بالشت رو گرفتم و پرت کردم سمتش؛ _خیلی نامردید؛ولی من می‌دونستم نمی‌تُرشم.. ناری: -از کجا؟! _آخه وقتی دختری مثل تو و فاطمه شوهر کردن و نترشیدن قطعااا من هم نمی‌ترشم.. حمله کردن سمتم؛ فاطمه: -حیف فردا عقدت هست، وگرنه چنان می‌زدم که دو هفته مهمون بیمارستان باشی خندیدم و گفتم: _با این هیکلت من رو بزنی؟! _واای بچه‌هاا توروخداا بیخیال.. ساعت ۹ نشده رخت‌خواب انداختن، میگن باید زود بخوابی تا صبح چشم‌هات باد نکنه! اون شب ساعت ۹ رفتم رخت‌خواب، آنقدر فکر کردم دیدم ساعت ۱ شب هست!! "واااای خدا توروقرآن یه کاری کن بتونم بخوابم" نمیدونم چیشد که چشم‌هام رو باز کردم دیدم داره اذان میگه _نارنج!فاطمه! _اذان هست بیدار بشید.. دوتاشون هم پاشدن و رفتیم وضو گرفتیم؛ آنقدر استرس داشتم که حَد نداشت.. بعد از نمازصبح یکم قرآن برای آروم‌شدنم خوندم اومدم دراز کشیدم تو رخت خواب.. ناری: -چیــــــــــــــــــــــــــــــــــ؟! -الان می‌خوای بخواابی؟! فاطمه اومد دستم رو گرفت و کِشووون‌کِشوووون بُرد سمت حموم.. نارنج: -رهبری امروز دست من هست؛باااید بری حموم..! _آخه ساعت ۵صبح؟! نارنج: -۵ نیست و ۵:۳۰ -حالا هم بدووو -فاطمه بندازش تو حموم "وااای خدااااااا" انداختن من رو تو حموم در رو از پشت قفل کردن فاطمه: -دقیقا نیم ساعت باید داخل حموم باشی و خووب خودت رو بشوووری پس گربه شوور نکنی‌هااا _بااااشه بابا بعد چند قیقه در حموم باز شد شامپو و صابون‌های مختلف پرت شد تو حموم _اینا چیه؟! فاطمه: -همشون رو استفاده میکنی؛ آنقدر هم حرف نزن دیگه! "ای خدااا از دست اینا" نویسنده : eitaa.com/Oshagh_shohadam