#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتپنجاهوهفتم
بعد از کلی از در و دیوار گفتن...
لیلا:
--خب دیگه قرار عقد و عروسی
"وااای خدا"
بابا:
-راستش لیلاخانم!
من نمیخوام دخترم زیاد تو نامزدی باشه..
-دفعه قبل هم به خاطر اصرار زیااد داییش بود
-اگه میشه عقد همین روزهای آینده باشه..!
-عروسی هم زیاد فاصله نباشه بینش..!!
لیلا:
--آره والا من هم خوشم نمیاد؛
مثلا دو روز دیگه عقد باشه که تو این دوروز برن خرید و یک ماه بعد از عقد هم برن سر خونه زندگیشون انشاءالله..
بابا:
-مهدیارجان..!
یعنی میتونی تو این یه ماه کار خونه رو انجام بدی؟!
مهدیار:
--آره اگه خدا بخواد چرا که نه..
--رفیقم بنگاهی داره سریع میتونم جور کنم..
بابا:
-هزینش چی؟!
مهدیار:
--کمی پسانداز دارم،میشه یه کاریش کرد..
بابا:
-خودم هم هستم
مامان:
-پس مباااارکه!
بعد شام مامانم با لیلاخانم گرم حرف شدن
مهدیار هم داشت با بابام حرف میزد...
مهدیه:
--هی خرگوش..!!
--بدو بریم اتاقت رو نشون بده..!
_خرگوش خودتی بیتربیت..!
_اصلا هم پرو نیستی!!
دستهاش رو گرفتم و رفتیم تو اتاق
مهدیه:
--واای اتاقت انگار حسینیه است،جالبه..
--آدم میره تو حس..
_بگووو ماشاءلله
مهدیه:
--اتاق مهدیار هم همینجوریه؛
الحق که خدا در و تخته رو باهم جور میکنه..
--وااای هدیه اصلا باورم نمیشه زنداداش من شدی!
_از خـــداتم باشه،زن داداش به این خوبی
مهدیه:
--بر منکرش لعنت
_کنکورت کِی هست؟!
مهدیه:
--یه مدت دیگه،خدا کنه قبول بشم..
_ان شاءالله
لیلا:
--مهدیهجان بریم دیگه..
از اتاق رفتیم بیرون،داشتن میرفتن؛
تو حیاط یهو مهدیار برگشت سمت من و گفت:
--هدیه خانم..!
صبح میام دنبالتون برا خرید..
_بله چشم...
مهدیار:
--مواظب خودتون باشین،خداحافظ
_خداحافظ
eitaa.com/Oshagh_shohadam