نویسنده:فاطمه رهبر
انتشارات_خط مقدم
رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم
#کتاب_بیست_هفت_روز_یک_لبخند
#شهید_مدافع_حرم_بابک_نوری_هریس
#پارت_سی_و_نه
صبح باهم رفتیم و رسیدیم کنار مزار بایک. مادر دست کشید روی زانویش،و از پادردش گفت؛ از عملی که روی زانوهایش کرده و حالا برایش سخت بود زیاد راه برود و روی زمین بنشیند.
بعد چشمان خیسش را به من دوخت که کنار صندلی اش نشسته بودم و گفت: روزی که زانوم رو عمل کردم،ماه رمضون بود. چند روزی بستری بودم. خواهرهام، نوبتی کنارم می موندن. وقت اذان که می شد، بابک سریع خودش رو می رسوند تا خاله هاش رو برسونه خونه تا وقت افطار پیش شوهر و بچه هاشون باشن. قبلش کلی اصرار میکرد بره برای خاله هاش چیزی بخره تا افطار کنن. چون چند روز، هر وقت اومد بیمارستان، دستش پر بود: کمپوت می آورد؛ آب میوه و بیسکویت می خرید. همه سر به سرش می ذاشتن و می گفتن که(چه خبره؟چرا این همه چیز می خری؟مگه غریبه هستی؟).اون هم می اومد کنار تختم، دست می کشید به سرم،و می گفت(مامان،اینجا همه ش دراز کشیده؛ شاید یهو گشنه ش شد. کم کم میخوره دیگه).
مادر، نمِ اشکش را با گوشه ی رو سری اش گرفت و زیر لب گفت آخ، بالام....
این کلمه، بغض هرکسی را می ترکاند.
آن روز، دختر ها آمده و دورتادور قبر نشسته بودند. چند نفری عکس گرفتند؛ چند نفری، قرآن کوچکی از کیف شان در آوردند. یکی دو نفری هم که قلم و دفتر روی دست شان بود و عشق شان به نوشتن مشهود، از مادر شهید سوال هایی کردند و جواب ها را تند تند نوشتند.
جاهایی هم که مادر در جواب دادن می ماند، یا چیزی می خواست بگوید گفتنش به فارسی برایش سخت بود،آذری به من میگفت، و من به بچه ها می گفتم. مدیر دبیرستان پرسیده بود(این، خواهرش است؟).
به کانال عـشـاق الشـهـدا بپیوندید👇🏻👇🏻
🕊🌷@Oshagh_shohadam🌷🕊