eitaa logo
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
887 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
﷽ این چه سودائے است با خود ڪرده ام در عاشقے از تو گویم لیک، فڪرم جاے دیگر مانده است ارتباط‌مون @Shohada1380 بگـوشیم @Fatemee_315 آن سوی نداشته هایم تکیه‌گاهی‌دارم‌ازجنس‌خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم این روز ها سعی می کند . توی اداره ، همان نوری خندان و با صبر و حوصله باشد ، همانی که ساعت ها برای بهتر شدن سیستم اداری و راحتی حال مردم در جلسات می نشست و مدت ها به حرف های افرادی که گرفتاری فرسوده شان کرده بود ، گوش می کرد . همه ی این ها بود ، اما همه شاهد پدری بودند که بیشتر از نگرانی دلتنگ فرزند بود . روشنی روز ، هنوز به سمت تاریکی نرفته . صدای رعد و انعکاس برق روی خیسی شیشه ی ماشین ، از فکر درش می آورد . ماشین را روشن می کند ، نگاهی به دور و برش می اندازد و بی هدف جاده ی رو به رو را پیش می گیرد . نه حوصله استخر رفت را دارد ، نه دل و دماغ به خانه رفتن. این روز ها ، حال و هوای خانه هم ابری و گرفته است . همه برای هم نقش بازی می کنند و پشت نقابی از خون سردی ، طوری رفتار می کنند که انگار اتفاقی نیفتاده و بابک مثل همیشه با دوستانش به تفریح و گردش رفته دیگر بر می گردد . مادر ، بیشتر وقت ها ، در آشپزخانه است و می کوشد خانه مثل همیشه مرتب باشد . گوشی اش همیشه و همه جا همراهش است .گاهی توی سالن ، جایی که شب ها بابک تشکش را پهن می کرد . دیده می شود که دست روی فرش می کشد و آه هایش چنان سوز دارد که اشک به چشم می آورد . عسل از مدرسه که می آید، می رود توی اتاقش ، در رو می بندد ؛ چون دیگر بابک نیست که برایش از اتفاقات مدرسه و در مسائل درسی ، از او مشورت بخواهد . رضا و امید هم تمام نگرانی هایشان را با کار زیاد مخفی کرده اند . روی تابلو کنار خیابان ، فلش زده منجیل ، و بعد متمایل شده به سمت چپ . باران ، بی امان روی سقف ملشین می ریزد. وقتی بابک دانشگاه قبول شده بود ، ان قدر صبر کرده بود تا یک روز وقت پدر خالی شود و همراهش برای ثبت نام به دانشگاه برود . صبح زود حرکت کرده بودند ،و وقتی در کنار بابک قدم به داشگاه گذاشته بود . . . ادامـــہ دارد ـ ـ ـ 🦋بـہ ڪاناݪ عـشاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم صبح زود حرکت کرده بودند ، و وقتی در کنار بابک قدم به دانشگاه گذاشته بود ، غروری، تمام وجودش را گرم کرده بود . نیم رخ بابک با آن لبخند همیشگیش ، برایش قشنگ ترین تصویر عالم بود . سال ها جنگیده بود ؛ چه با دشمن ، چه با سختی ها ، و حالا وقتش بود از زیبایی های زندگی اش لذت ببرد که فرزندانش نقش زیادی در آن داشتند . آن روز ، موقع برگشتن ، در رودبار ، توی یکی از قهوه خانه های کنار جاده ای نشسته بودند به صبحانه خوردن که یکی از هم رزم های قدیم اش وارد شده بود . دو رزمنده ی سال های دور ، همدیگر را در آغوش گرفته بودند . بابک ، با خوش رویی ، دوست پدر را به صبحانه دعوت کرده بود . مرد گفته بود ( محمد ، چه پسر جذاب و خوش تیپی داری !) و چقدر این تعریف و خنده وشوخی ها به دلش نشسته بود . وقتی دو مرد از خاطرات جنگ می گفتند ، چه لذتی در نگاه بابک بود ! دوباره به جای خالی بابک خیره می شود . ناراحت نیست ، چرا باید ناراحت باشد ؟ سال ها تلاش کرده بود فرزندانی تربیت کند که در قبال آدم های اطراف و مسائل مردم بی طرف نباشند ‌. چرا حالا که ثمره ی تلاشش به بار نشسته و پسری داشت که مسئولیت پذیر و همراه بود ، ناراحت باشد ؟ نه ؛ ناراحت نبود ؛ فقط دلتنگ بود . دلش برای بوسیدن های ناگهانی بابک ، وقتی او در حال نگاه کردن به تلویزیون بود ، برای مهربانی هایش ، تنگ شده بود . تلفن زنگ می زند ؛ رفیق سال های زندگی اش است که نگران شده . اشک از صورتش پاک می کند و جواب تلفن را می دهد . رقیه خانم خوشحال است . می گوید بابک زنگ زده و گفته جایش خیلی خوب است ؛ از صبح تا شب می خوابند و هیچ کاری نیست بکنند ؛ نه دشمنی آن اطراف است و نه خطری ؛ سه وعده غذای گرم و چرب می خورند . قطره های باران ، همچنان روی تن ماشین فرود می آیند و پیچ و تاب خوران پایین می روند . پدر می داند که قرار است لشکر به جلو برود و چند روز دیگر برای آزاد سازی بو کمال عملیات شود . از طریق دوستانش برای چند نفر پیغام فرستاده که مراقب بابک باشند . آن ها هم قول داده و گفته اند که نگران نباشد ؛ او را درپشتیبانی نگه می دارند ؛ اما او فرزندش را می شناسد . مگر می شود بابکی را که . . . ادامــہ دارد ـ ـ ـ 🦋بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم بابکی را که این همه برای رفتن تلاش کرد و همه ی دغدغه اش نجات سوریه و ریشه کن کردن داعش بود ، در عقبه نگه داشت ؟ * * * نیروها ، بعد از هفتصد کیلومتر ، به تدمر می رسند . شب را در مسجد ابوذر غفاری می خوابند . یادشان نمی آید آخرین بار کی غذای گرم خورده اند . گاهی به شوخی می گویند ( پلد چه مزه ای بود ؟ ) کنسرو های مرغ و ماهی که روز های اول ، وعده هایی دلچسب محسوب می شد ، حالا کم کم طعم شان تکراری شده . داوود و علی رضایی و رضا علی پور ، فکرشان پیش بابک و حسین نظری است که در بوحوس مانده اند . قیافه غمگین و بغ کرده ی بابک ، لحظه ای از جلوی چشم مهرورز کنار نمی رود . بابک ، او را سفت در آغوش گرفته و صورتش را بارها بوسیده بود . با بغض خندیده بود که ( حاج داوود ، خیلی مواظب خودت باش!) لابد الان بابک مثل این چند شبی که با هم بوده اند ، نشسته روی سجاده و مشغول نماز شب خواندن است . حتما باز هم وقت مناجات ، دستش را گرفته جلوی چشمان خیسش و لب می لرزاند . همین دو شب پیش بیدار شده بود برود دست شویی که بابک را دیده بود که روی سجاده زانو زده و توی نور کم اتاق قرآن می خواند . زده بود به شانه اش ، و گفته بود ( آقا ، بسه دیگه ! چقدر نماز شب می خونی ، تو !؟ این قدر خوب ای شهید می شی ها ! ) و بابک سرش را بالا برده و دست کشیده بود به موهای شقیقه اش ، و فقط خندیده بود . همین . چشم هایش را روی هم می گذارد ؛ فردا صبح زود باید دوباره سوار ماشین شوند و به سمت حمیمه بروند . * * * سرهنگ یعقوب پور نیرو ها را به حمیمه و بعد به منطقه ی ( تی ، دو ) برد و در آنجا اسکان داد ‌ـ ادامــہ دارد ـ ـ ـ 🦋بـہ ڪانـاݪ عـشاق الشـہدا بـپیـونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم _آقا، همه دوستام اومده بودن جلو . ما اونجا تنها بودیم ، می خواستیم پیش شون باشیم . یعقوب پور دست هایش را در جیب شلوارش فرو می برد و پاهایش را به عرض شانه باز می کند . نفس عمیقی می کشد و می گوید : باشه ؛ اما باید همین جا باشی . اگه هدفت از اومدن کمک رسانی به نیروهاست . همین جا بمون ؛ چون تمام تجهیزات خط اینجاست و بودن تو می تونه مفید باشه . بابک ( چشم ) می گوید و لبخندش را چاشنی آن می کند . فرمانده ، وقت رد شدن از کنار بابک ، نگاهی به سر و وضع او می اندازد انگار نه انگار ده دوازده روز از آمدن شان به سوریه و بر و بیابان گذشته . سر و روی هر کسی را که نگاه می کرد ،گرد و خاکی بود و لباس هایش نا مرتب . کم خوابی و مدام در جاده بودن ، رمق پاکیزه ، بودن را از بچه ها گرفته بود ، اما بابک انگار همین حالا از هواپیما پیاده شده بود و چند دقیقه ای از آمدنش به سوریه نمی گذشت ! چقدر این جوان در ذهنش رنگ می گرفت و ماندگار می شد . این ادب آمیخته با حجب ، و این خوش رویی و کمک حال بودن ، برایش خوشایند بود . * * * روستای حمیمه ، خالی از سکنه است . همه ی روستا ها ، خانه و کاشانه را رها کرده اند . خانه ها را گذاشته اند برای نظامی ها . فرقی هم نمی کند کدام نظامی، جان شان را در دست گرفته و رفته اند . نیروهای فاطمیون و زینبیون ، بین نیروهای ایرانی می چرخند و تک و توکی هم سرباز روس پیدا می شود . قبل از آمدن این ها ، داعش اینجا سکنی داشته است ؛ این را از رد اشیایی می شود فهمید که برجا گذاشته و شعارهایی که روی دیوار با رنگ مشکی نوشته اند . خانه ها از جنس کاه گل است ، و محکم بودنشان ، از خمپاره ای پیداست که پشت یک خانه ترکیده و فقط باعث سوختگی اش شده و ترک های ریزی روی دیوار هایش به وجود آورده است . بابک و دوستانش ، در همان خانه ساکن اند . بر پنجره فرو ریخته ، پتویی نصب کرده اند . سیاهی روی در و دیوار ، تا حدودی با دستمال های نم دار پاک شده ‌. دور حفره ای که خمپاره به وجود آورده ، صفحه ای گذاشته اند که رویش نوشته شده : دست شویی . روستای آرام ، اینک شکل و شمایل شهرک نظامی کوچکی را به خود گرفته است . صدای خمپاره و خبر درگیری ها در خط جلو ، بابک را ناراحت می کند . در هر فرصت و موقعیت به فکر . . . ادامـــہ دارد ـ ـ ـ 🦋بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم در هر موقعیتی ، به فکر جلو رفتن است . همه متوجه بی قراری های این جوان اند . این روزها، بابک ، بعد ایفای مسئولیت هایی که بر عهده دارد ، بیشتر وقتش را با خواندن نماز و دعا پر می کند . خط عملیات ، بعد از چند روز جلو کشیده می شود . حالا نیروها از منطقه ی تی ، چهار به تی ، پنج رسیده اند . پیشروی امیدوار کننده ای ست . فرمانده برای سرکشی به عقبه ، یعنی تی ، دو ، می آید . پستی و بلندی های جاده و آفتاب داغی که قصدش سوزاندن است . باعث کلافگی سرنشینان ماشین شده . جای خواب مناسب و نبود مکان برای استحمام ، ناخواسته خُلق ها را تنگ کرده . یعقوب پور از ماشین پیاده می شود . این بار ، سرهنگ زارع هم همراهش است . یعقوب پور روی لباس هایش دست می کشد و خاک روی صورت و ریشش را تکان می دهد . سر بالا می گیرد و رو به آفتاب ، کنار یکی از چادر ها بابک را می بیند . سایه اش کشیده شده تا ‌کنار چادر پشتیبانی . باورش نمی شود که بابک از حمیمه هم خارج شده است . این بار باید با این جوان جدی باشد . این طور که او در حال حرکت و پیشروی است ، هیچ بعید نیست که زودتر از فرمانده به بوکمال برسد ! بابک را صدا می زند . بابک ، باز با همان نگاه آمیخته با شرم و لب های کشیده و یونیفرم مرتب و سر و صورت و موهایی که از پاکیزگی برق می زند ، مقابلش می ایستد . قرار بود اخم کند و با تحکم یک فرمانده رو به رویش بایستد و او را برای سرپیچی از دستورش توبیخ کند ؛ اما حالا که بابک رو به رویش ایستاده ، کلماتش کمتر رنگ و بوی ملامت دارد : _ اقا بابک ، همین جوری داری با ما می آیی ها؟! چی شده ، آقا ؟! چرا به حرف ما گوش نمی کنی ؟ اگه حرفی هست ، به ما هم بگو . اگه هدفی داری ، بگو خوب ، ما هم بدونیم . . . سکوت بین شان ، با صدای خش خشی که بابک با نوک پوتینش در می آورد ، خدشه دار می شود . فرمانده ، دست های بلند و کشیده اش رد پشت هیکل ورزیده اش قفل می کند . شانه هایش را عقب می اندازد . خستگی این چند روز ، انگار یک کوله پشتی پر از سنگ شده و روی دوشش قرار گرفته . همچنان منتظر پاسخ می ماند . بابک سر بالا می گیرد . موهایش کجکی ریخته شده روی شقیقه ی چپش . می گوید : آقا ، ما اومده ایم بجنگیم ؛ نه این که بخوریم و بخوابیم . تو حمیمه ، همه اش دراز‌کش بودیم ! چرا وقتی می تونم اینجا مفید باشم ، تو عقبه بمونم ؟ یعقوب پور ، به جوانی که یک سر و گردن از او کوتاه تر است ، نگاه می کند . مانده چه بگوید . دست هایش گره خورده و هی سر انگشتانش باز و بسته می شود . نفسی می گیرد و به دور و برش نگاهی می اندازد . چقدر دلش برای دیدن دار و درخت و خش خش برگ ها توی هوا تنگ شده . به نزدیک شدن علیرضا نظری نگاه می کند . با ام دست می دهند . نظری ، همان جور که ریش های تُنُک و سفیدش را می خاراند ، به طرف سرهنگ زارع می رود که کنار ماشین با عده ای مشغول صحبت است . گروه موشکی تا حدودی سر و سامان گرفته و حالا برای پیشروی ، منتظر دستور فرمانده است . نظری ، اندام نحیف و لاغرش را تکیه می دهد به تویوتای کنار دستش ، حدود شصت سال دارد . باد ، با مشتی شن ، لای موهای سفیدش پیچ و تاب می خورد . آقای زارع ، جانشینش را صدا می زند . یعقوب پور ، قبل از رفتن ، نگاهی به بابک که همان طور سر به زیر مشغول ور رفتن با خاک و خل هاست ، می کند می گوید : دیگه از اینجا تکون نخور ، بابک ؛ بابک ، . ‌. . ادامـــہ دارد ـ ـ ـ 🦋بـہ ڪانـاݪ عـشـاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم 💥 بابک ، چشمی می گوید و لبخند می زند . صدایی از بیسم شنیده می شود . صدای بریده بریده مردی از آن ور بیسیم ، همه ی حواس زارع را به خود جمع می کند . نقشه ی سوریه در مشتش فشرده می شود . دیده بان , ماشینی انتحاری توی جاده دیده که به این سمت می آید . یکی از ماشین های نیرو هم که حامل قبضه بوده ، توی گودالی افتاده و در نمی آید . آن ور بیسیم یکی منتظر جواب فرمانده است . زارع رو می کند به جمعی که کم کم دورش حلقه زده اند می گوید . چند تا از بچه هایی ‌که قدرت بدنی خوبی دارند ، بپرن بالا ، بریم ماشین رو در بیاریم . بابک می پرد پشت ماشین . چفیه اش را دور دهانش می بندد و منتظر بالا امدن بچه ها ی دیگر می شود . زارع و یعقوب پور ، نگاهشان به بابک است که بچه ها را برای سریع تر سوار شدن تشویق می کند . چرخ جلو ، توی گودال کوچکی که زیر خرواری از شن پنهان شده ، گیر کرده . ماشین ، به علت حمل سلاح ، سنگین است . طنابی که برای کشیدن ماشین همراه دارند ، ضعیف است و احتمال دارد پاره شود . بچه ها ، دور ماشین جمع می شوند و هر کسی پیشنهادی می کند . تمام حواس زارع به بیسیم و اطلاع گرفتن از مسیری ست که ماشین انتحاری در آن دیده شده . بابک ، دست به کمر ، دور و برش را نگاه می کند . راننده خسته از تقلا کردن ، در سایه قبضه بر شن نقش انداخته ، نشسته است . گرمای آفتاب ، دانه های عرق را بر سر و صورت بچه ها می کارد . چند نفری ، جلوی ماشین را گرفته اند تا وزنش را تخمین بزنند . بابک می گوید : بچه ها چفیه هاتون رو بدید من ! زارع سر می چرخاند سمتش ؛ می خوای چیکار کنی ، پسر ؟ بابک جواب می دهد : می خوام دور طناب بپیچم و مقاومتش رو زیاد کنم . زارع ، زخم کهنه ی بالا ابرویش را می خاراند . یک قطره عرق سر می خورد پایین پنج شش چفیه ، دور طناب پیچیده و وصل می شود به تویوتایی که زارع در آن نشسته . راننده ، پشت فرمان می نشیند . همه ، جلوی ماشین ،دست به کاپوت و آماده ی فشار اوردن اند . ادامـــــہ دارد ـ ـ ـ 🦋بــہ ڪانـاݪ عـشاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم بابک می گوید : بلند بگو یا ابوالفضل(علیه السّلام) صدایشان بلند می شود ، و ماشین به سختی و کندی تکانی می خورد ، چرخ آزاد می شود . صدای انفجاری از دور شنیده می شود . فرمانده پا تند می کند به سمت بیسیم . یکی آن ور خط ، با هیجانی که بریده بریده به گوش می رسد ، می گوید : هدف منهدم شد ، حاجی ! بچه ها زدنش ! زارع به ماشین تکیه می دهد و نفس عمیقی می کشد . زل می زند به پسری که در حال باز کردن گره چفیه هاست : _شما اسمت چیه ، آقا ؟ _بابک نوری هستم . تند و فرز بودنش ، نظر زارع را جلب کرده . در قسمت ادوات ، چنین نیروهایی نیاز است . _تو گروه موشکی هستی ؟ _ بله ، آقا ! _ خوبه ، بیا یکی دو روز دیگه ، گروه تون باید بیاد جلو . از برق نگاه بابک خوشحالی می بارد ؛ طوری که زارع هم متوجه می شود و با خودش می گوید : چرا این قدر خوشحال شد ؟ سرما ، جان آدم را نیش می زند . این جور وقت ها ، چشم باز نکرده هم می شود فهمید که نیمه های شب است . اینجا همان قدر که روز هایش متعادل است ، شب هایش سرد است . داوود تکانی به خود می دهد . پتو را بیشتر دور خودش می پیچد . کمی لای چشمانش را باز می کند ، سمت راستش خالی ست . دوباره پتو را روی خودش مرتب می کند تا وقت پهلو به پهلو شدن ، سرما به تنش نرسد . یادش است دیشب ، بابک ، سمت راستش خوابیده بود و حسین ، طرف چپش .حالا حسین هست و بابک نیست ، نیم خیز می شود ، بچه ها ، دور تا دور چادر خوابیده اند . کنار ورودی چادر ، انگار کپه ای از پتو چیده شده ؛ حسین بیدار می شود : _چی شده ؟ _ بابک نیست . توی جایش می نشیند تا مبادا حرکت دست یا پایش ، کنار دستی اش را بیدار کند . کپه ی پتو فرو می ریزد . _اونا هاش ، اونجاست . داوود گردن می چرخاند به سمت حسین ، و می پرسد : کو ؟ به جایی که حسین دست بلند کرده ، نگاه می کند ؛ کپه ی پتو ها . _شب ها نماز شب می خونه . _چرا رفته کنار در چادر ، تو اون سرما ؟ _ حتمانخواسته حرکتش ما رو بیدار کنه . به پهلو داراز می کشند روبه روی هم ؛ _این مدت که ما رو تو عقبه نگه داشته بودن ، خیلی غصه خورد بارها که گریه می کرد . همه ش می گفت ( اگه داوود و رضا علی پور شهید بشن ، من چی کار کنم ؟ ) خواب از چشمان مهرورز کوچ می کند : _ ما اون همه سعی کردیم پشت نگهش داریم ؛ چطور اومد جلو ؟ _ به هر کسی که فکر کنی ، رو انداخت شب تا صبح می نشست به نماز خوندن . گفتم( بابک . . . . ادامـــہ دارد ـ ـ ـ 🦋بـہ ڪانـاݪ عـشاق الــشہـدا بـپیـونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم گفتم ( بابک ، چرا انقدر خودت را اذیت می کنی ؟) گفت ( اومده ام بجنگم ؛ حتی اگه شهید هم بشم . نیومده ام این پشت بمونم که !) از وقتی در بوحوس گفتند پدر بابک سفارش کرده هوای پسرش را داشته باشند . داوود ، بارها و بارها اورا به هزار دلیل از ماشین پیاده کرده و برای شناسایی و کارهای دیگر جلو نبرده بود . بارها هم به شوخی گفته بود ( بابک ، به خدا اگه اینجا جوش بازوت بترکه ، بابات اونجا ما رو می ترکونه !) اگر هم خودش طاقت دیدن نگاه مظلوم بابک را نداشت ، یواشکی به فرمانده حمید تجسمی می رساند که بابک را از ماشین پیاده کنند . آن وقت ، آن ها در ماشین را باز می کردند و به بابک می گفتند ( بیا پایین .) و قبل از ان که بابک اعتراضی کند ، یک تفنگ می دادند دستش که شما اینجا بمان برای نگهبانی . و بابک بی این که حرفی بزند . فقط با حسرت نگاه شان کرده بود . داوود شاهد بود که امکانات نامناسب و خستگی و بی خوابی ، خیلی ها را عصبی و بی حوصله کرده ؛ آن قدری که سر یک پتو ید مربا با هم حرف شان می شد ؛ اما هیچ یک از این ها روی بابک تاثیر نذاشت . بابک ، هنوز همان بابکی بود که توی دوره ی آموزشی به او لبخند زده بود . بارها دیده بود که وقتی غذا می رسد ، همه برای گرفتن غذا از هم پیشی می گیرند ؛ اما بابک ، جزء آخرین نفرهایی بود که برای غذا گرفتن می رفت . اگر هم کسی سر می رسید و غذا تمام شده بود . بابک ، غذایش را به او می داد و خودش می رفت سمت چادر پشتیبانی ، و کنسرو لوبیا یا ماهی باز می کرد . کسی نمی دانست این پسر جوان چرا این قدر آرام و صبور است . _چرا بیداری ، حاج داوود ؟ _تو باز گفتی حاج داوود ؟! چرا تو آدم نمی شی آخه ، پسر ؟! بابک پتویش را کنار می زند . پیراهن نظامی اش از زیرش پهن کرده ! آستین هایش را مرتب می کند . داوود سر بالا می گیرد تا ببیند بابک مشغول چه کاری ست . با دیدن پیراهن می زند زیر خنده : _ این روچرا اونجا گذاشته ای ، پسر ؟ جای بابک ، حسین می گوید : کار هر شبشه ، همه ی لباس هاش رو می ذاره زیر پتو ، اتو بشه ! داوود می گوید : بابک جان ، تو دشت و بیابون ایم ها ! چرا این قدر به خودت می رسی آخه ، داداش ! حسین و بابک تو گلویی می خندند . بعد از چند روز دوری ، حالا این کنار هم بودن خوشحالشون کرده . بابک می پرسد : جلو چه خبره ؟ داوود ، در این چند روز همراه یک گروه دیگر به جایی رفت و آمد کرده که نیروی ادوات ، قبضه هایشان را کاشته اند . خبر خبرهایی درباره ی چگونگی عملیات می دهد . بابک ، سرش را نزدیک تر می برد : _ همه اش فکر می کردم شهید می شی ، دیگه نمی بینمت . بغض توی گلویش ، نای حرف زدن را از داوود می گیرد . _ یه کاری کن من هم بیام جلو ، حاج داوود ! اینجا برای چی نگهم داشته ان ، نمی ذارن برم جلو ؟ جواب داوود ، مثبت نیست ، و سکوت ، دوباره توی چادر حکم فرما می شود . * * * گروه موشکی ، با صلاح دید فرماندهان ، به سمت بو کمال حرکت می کند . از بین کسانی که داوطلب شده بودند . نه نفر انتخاب شده اند . ارجمندفر و میانجی ، از رسته ی دیده بانی به بخش موشکی منتقل . . . ادامـــــہ دارد ـ ـ ـ 🦋بــہ ڪانـاݪ عـشـاق الشـہـدا بـپیـونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم به بخش موشکی منتقل می شودند و همراه عارف ، روی سلاح های روس تمرین می کنند . ارجمند فر با خوشحالی روی شانه بابک دست می زند و می گوید : نقد باقچیدی کی بوردا هم ترک وار ؟ ¹ حسین نظری می گوید : البته بابک فقط تورک زبان دئیر ! عربی و انگلیسی ده بلددی .² خیلی شب ها ، بابک ، آنجا با آن ها انگلیسی صحبت می کرد . بابک ، تمام حرف هایشان را با صبر و حوصله برای حسین هم ترجمه می کرد . اکثر اوقات که بچه ها بیکار بودند یا وقت استراحت شان بود ، بابک دفترچه ی کوچکی را در می آورد که تویش پر بود از لغات انگلیسی، و شروع می کرد به خواندن . حسین ، یکی دوبار پرسیده بود ( این عربی و انگلیسی خوندنت برای چیه ؛ اون هم تو جنگ ؟) بابک جواب داده بود ( باید از هر فرصتی برای یاد گرفتن استفاده کرد . می خوام برای فوق ليسانس خوندن آماده باشم .) * * * بیست و دو سه روز از آمدن به سوریه می گذرد . دوری از خانواده و اوضاع نامناسب و خطر حمله داعش ، تحمل بچه ها را کم کرده . اکثر چشم ها ، خواب آلود و خون افتاده ، و خلق ها تنگ است . هوا آفتابی است . بچه ها نشسته اند زیر آفتاب پاییزی تا گرمایش را توی تن شان ذخیره کنند برای مقاومت کردن در سرمای شب . بابک ، تکه ای یونولیت در دست گرفته و سیبل برای پرتاب دارت درست می کند . چند روز پیش ، برای سرگرمی ، سیبل را به دیوار وصل کرده و با سر نیزه ای کوچک ، مشغول پرتاب شده بود . طولی نکشیده بود که دور و برش پرشده بود از بچه هایی که هر یک ، سر نیزه ای در دست داشتند . علی رضایی پاهایش را بغل گرفته . کنار دستش داوود مهرورز و حسین نظری نشسته اند . ارجمند فر خیره شده به دستان فرز بابک که فوم را گرد می برد . میانجی به دور دست ها خیره شده . نگاهش روی تپه های کوچک و بزرگ بالا و پایین می شود . باد ، ورق های کتابی را که توی دست کاید خورده است ، تکان می دهد . با صدای بلند ، اطلاعاتی را درباره موشک انداز کنکورس می خواند : _ حداکثر برد موثر در شب با دوربین حرارتی ، ۲۵۰۰ متره . بابک برای کامل شدن حرف عارف می گوید : . . . ادامـــہ دارد ـ ـ ـ 🦋بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم می گوید : به پرتاب کننده ای هم داره که قابل ردیابیه . عارف سربلند می کند . و موهای طلایی اش ،زیر افتاب می درخشد . اصلا معلوم نیست جنوبی ست ؛ بس که هیچ شباهتی به خوزستانی ها ندارد . بار سومش است که می آید سوریه . اطلاعت زیادی درباره ی سلاح های موشکی دارد . این چند وقت که گروه تاو تشکیل شده بود ، بارها و بارها با صبر و حوصله ، دانسته هایش را به کسانی که داوطلب شده بودند ، انتقال داده بود . دوباره سر در کتاب می برد و می گوید : بابک ، این رو خونده ای ؟ بابک که مشغول کشیدن دایره ی کوچک و دایره های بزرگ تر است ، می گوید : سرِ کلاس آموزشی شنیده ام . سید که از بچه های مازندران است ، نزدیک جمع می شود و خودش رد بین بابک و عارف جا می دهد : _ بچه ها ، بیایید فال بگیریم و ببینیم آینده امون چی می شه . دستش را باز می کند ، و چند تکه کاغذ مچاله شده با حرکت باد توی مشتش جا به جا می شود . نگاه ها رنگ ، رنگ کنجکاوی می گیرد . سید ، گوشه ی کاغذ ها را باز می کند ؛ روی هر تکه ، با خودکار قرمز ، یکی از کلمات شهید ، جانباز ، اسیر و مفقود الاثر نوشته شده است . دایره ی جمع کوچک کوچک تر می شود . حالا آفتاب نشسته پشت گردن آدم هایی که با کنجکاوی چشم دوخته اند به کاغذ های مچاله شده . سید ، کف دست ها روی هم می گذارد ، با حرکتی ، کاغذ ها تکان می خورند و ریخته می شوند روی سطح شنی بین شان حالا توی دست هرکس ، یک فال است . سید می گوید : یکی یکی باز کنید . بعد گردن دراز می کند روی کاغذها . فال عارف و بابک . . ‌. ادامــہ دارد ـ ـ ـ 🦋بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم جانباز در آمده . ما بقی را نمی تواند ببیند می گوید : خوب ، بگید دیگه . صدای اعتراض از آن ور جمع می آید ؛ داوود مهرورز می گوید : آقا ، قبول نیست ، من نمی خوام اسیر بشم . دوباره فال بگیر . میان خنده شوخی ، کاغذ ها دوباره گلوله می شود و توی دستان سید قل می خورد و پخشِ زمین می شود . بابک ، برگه ی باز شده را سمت همه می گیرد و با خنده می گوید : ببین چی در اومده ! سرها می چرخد سمتش . عارف ، کاغذ را روی پایش صاف می کند و می گیرد سمتش . یکی دو نفر دیگر هم همین کار را می کنند . حالا توی جمع سه چهار نفر ، روی برگه های تو دست شان ، کلمه ی شهید حک شده . عارف با خنده می گوید : این جوری که در اومده ، یعنی حتما وقتی همگی تو ماشین ایم ، داعش یه خمپاره می ندازه سرمون ، و باهم شهید می شیم ! ارجمند فر با ناراحتی در جای خود تکان می خورد و پاهایش را دراز می کند و با حرص می گوید : چقدر بد میشه این جوری شهید بشیم ؛ بدون اینکه رو در روشون قرار بگیریم و تیری سمت شون شلیک کرده باشیم . بچه ها به تیید سر تکان می دهند . حرف ها ، رنگ و بوی دیگری می گیرد . تکه کاغذ کوچک ، بین انگشتان بابک چرخیدن گرفته . کلمه ی شهید ، هی محو و پیدا می شود . * * * سرهنگ یعقوب پور ، بچه های گروه موشکی را جمع می کند . می گوید : ما ماشین برای موشک تاو نداریم . دوتا ماشینه ‌که روی هر دو تا خمپاره نصب شده . برای این کا سرعت عمل زیاد داشته باشیم ، باید موشک روی ماشین نصب بشه ؛ هم برای حمل و نقل بهتره ، هم موضع گیری . به فکر می رود و می گوید : با وجود لانچر وسایل دستگاه جوش می شه این تاو رو روی اون یکی تو یوتا وصل کرد ؛ اما نیروی متخصصِ این کار رو نداریم و . . . حرفش به اخر نرسید که عارف و . ‌ . . ادامــہ دارد ـ ـ ـ 🦋بـہ ڪانـاݪ عـشـاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم دست بابک و عارف بالا می رود . بچه های دیگر هم اعلام آمادگی می کنند و به سرعت مشغول به کار می شوند . هر کسی مسئول کاری می شود . فرمانده و جانشینش ، از دور به همکاری گروه ، نظارت می کنند . عارف و بابک ، با شور و شعف بیشتری ، پی گیر کارها هستند . دیدن این بچه ها خستگی و اضطراب را از تن شان دور می کند . بچه ها لانچرا را بلند می کنند ، روی محل مشخص شده می گذارند . بابک ، دستگاه جوش را روشن می کند . براده های اتش گرفته ی آهن ، توی هوایی که کم کم رو به تاریکی می رود ، برق می زند . عارف و بابک ، بارها بالای خودرو می روند و با دفت همه جا را وارسی می کنند . وقتی از کامل بودن کار مطمئن می شوند ، سرهنگ را صدا می زنند . یعقوب پور، دور و بر ماشین را نگاه می کند و بعد پشت قبضه می ایستد . باورش نمی شود با این سرعت و با چنین دقتی ، کار را تمام کرده باشند . انگار یک گروه حرفه ای ، پای کار بوده به همگی خسته نباشید می گوید ، و حالا خیالش راحت شده که در قسمت موشکی هم کم و کاست خاصی ندارند . عارف ، دست هایش را بالای سر می برد و انگشتانش را در هم گره می کند ، روی پنجه ی پاهایش بلند می شود و کش و قوسی به خود می دهد . حسین می خندد و می گوید : با این کارها ، خستگی ت در نمی ره ، باید یه نسکافه بزنی . بابک هم می خندد . دیگر همه می دانند ، که عارف بیشتر از این که لباس آورده باشد ، خوراکی آورده . هر وقت خسته می شود ، . . . ادامــہ دارد ـ ـ ـ 🦋بـہ ڪانـاݪ عـشـاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم هروقت خسته می شود . قوری کوچکش را پر از آب می کند و آتشی به راه می اندازد و نسکافه یا قهوه ای آماده می کند و لیوان را توی هوا می گیرد و بچه های دور و برش را صدا می زند ؛ بچه ها بیایید خستگی در کنید ! عارف بر عکس بابک ، شیطان و بذله گوست . شاید برای همین ، از پسری که برخلاف خودش آرام است و تا وقت گیر می آورد ، کتابِ توی جیبش را باز می کند ، خوشش آمده ، دست به شانه ی بابک می کوبد و می گوید : بریم یه قهوه بزنیم ، مهندس ! بچه ها به دست های سیاه و روغنی شان نگاه می کنند و می خندند . زارع از لای چادری که باد تکانش می دهد ، سایه ی دو جوان را دوشا دوش هم می بیند که به سمت افق کشیده و کشیده تر می شود . * * * ازجمند فر ، توی جایش می نشیند . یک طرف پتو به شانه اش گیر کرده و طرف دیگر افتاده روی دستش . زیر پایش نگاه می کند . بابک ، روی پتو ، زیر پایش دراز کشیده و خیره شده به سقف چادر ، بالای سرش ، کوله و ساک بچه ها و سهمیه ی خوردنی شان تل انبار شده . _بابک ، این جوری خیلی زشته ! بیا کنارمون بخواب ! جمع تر می خوابیم ! بابک به پهلو می شود و سه لایه ی پتو با سنگینی تا کناره ای از گوشش بالا می آید ‌. _ آقا این جوری راحت ام . _ اخه ما معذب ایم ! _ نباش ، داداش ! ببین . . . جام رو رو به قبله انداخته ام که صبح برای نماز که بلند شدم ، برم وضو بگیرم و بیام تو همین جا نماز بخونم . بچه های دیگر هم نیم خیز می شوند و با لبخند و توضیح بابک ، شرمندگی شان کمتر می شود . بابک صاف می خوابد و زل می زند به سقف ‌ . از چند روز پیش که جلسه ای توی روستای حمیمه برای تشکیل گروه موشکی تشکیل شد ، میانجی و ارجمند فر ، از بچه های زنجان ، با بابک آشنا شدند و حالا با هم در حاشیه شهر بوکمال توی چادر خوابیده و منتظر اخبار عملیات اند . در این چهار روز ، با حضور بچه ها ، سمت غرب محور بو کمال محاصره شده ، و بچه ها کم کم آماده می شوند برای آزاد سازی . دو سه پیش فرمانده زارع ، گروهی از بچه ها را فرستاد سمت حاشیه ی شهر که یک کیلو متر با روستا فاصله داشت . زارع گفته بود برای محافظت از بچه ها ی خط ِ جلو وارد نشدن داعش از سمت کویر ، در اینجا مستقر شده ایم . بابک ، بی صدا از چادر خارج می شود . علی پور به سمت صدا بر می گردد ؛ _ چرا نخوابیدی ، بابک ؟ _ خوابم نمی آد ، گفتم . . . ادامـــہ دارد ـ ـ ـ 🦋بـہ ڪانـاݪ عـشـاق الـشـہدا بـپیـونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم _خوابم نمی آد . گفتم پست بعدی رو من بدم . _ لوح ها زده شده که ! بعد از من ، میانجیه . _ داداش ، حالا که اون خوابیده . چرا بیدارش کنیم ؟ من جاش نگهبانی می دم . علی پور سر تکان می دهد . این بارِ اول نیست ؛ بابک اکثر شب ها ، جای بقیه نگهبانی می دهد . علی پور متوجه شده وقتی که مهرورز نیست و مسئولیت زدن لوح بر عهده ی بابک است ، بابک طوری ساعت پست خودش را انتخاب می کند که بقیه زمان بیشتری برای استراحت داشته باشند . بارها هم شاهد بوده وقت نگهبانی بچه های دیگر ، بابک از خواب بیدار می شود ، برایشان خوراکی می برد و ساعتی کنارشان می نشیند تا تنهایی و سکوت خوفناک شب اذیت شان نکند . دیگر خیلی وقت ها ، وقت پست دادن ، منتظر بابک اند تا برایشان میوه و خوراکی ببرد و دمی هم صحبت شان شود . بابک از توی جیبش دو سیب در می آورد و یکی را سمت علی پور می گیرد . لبخندی ، کُنج لب رضا می نشیند . می پرسد : به چی داری فکر می کنی ، حاجی ؟ رضا نگاه می چرخاند توی سیاهی ، از دور ، هر از گاهی صدای تیر اندازی می آید . سیب را از دست بابک می گیرد و می گوید : به همه چی و هیچی . _ رضا می دونی تو پادگان کسوه که بودیم ، خیلی احساس داشتم . _ از چی ؟ _ از این که پادگان ما چند کیلومتری اسرائیل بود و اون . علی پور نگاهش می کند . بابک با هیجان ادامه می دهد : این می دونی یعنی چی رضا ؟ یعنی که ما ایم ؛ یعنی به اون ها هم ثابت شده با ما نمی تونن در بیوفتن . رضا ، ما تو چند کیلو متریِ اون ها بودیم هیچ کاری نتونستن بکنن . هیجان به صدایش اوج می دهد : می دونی علت همه ی این ها چیه ؟ علی پور سر تکان می دهد . در این مدت ، بابک هیچ وقت این همه حرف نزده بود . بابک در جیب پیراهنش دست می کند . کوچکی در می آورد و زیر لب صلوات می فرستد و لایش را باز می کند : _ به خاطر و ایشونه . رضا ، ، این رو که من امشب ازش حرف می زنم ، بودن این هستیم ؛ همه ما . علی پور خم می شود روی عکس . تصویر . . . ادامــہ دارد ـ ـ ـ 🦋بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشـہدا بـپیـونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم تصویر ای ، زیر نور اندک ماه روشن می شود . _ خیلی دوست دارم ارادتم رو به خوش بدونه . می خوام بفهمه یکی از من ام و برای خوشحالی و سربلندیِ خودش و کشورش هر کاری می کنم . رضا می بیند که بابک چطور سریع قطره های اشک گوشه ی چشمش را پاک می کند ؛ اما خودش رو به ندیدن می زند و خیره می شود به چهره ی مردی که سر انگشتان بابک در حال نواختن اوست . * * * نیروها ، برای استراحت و بردن وسایل ، به جایی بر می گردند که گروه ادوات مستقر است . سرهنگ زارع، با دیدن علیرضا نظری ، فرمانده گروه موشکی ، به سمتش می رود و درباره ی روند کار رزمنده ها در خط جلو صحبت می کند . پیشروی صورت گرفته . حالا نظری باید گروهش را بردارد و سر سه راهی مستقر شود ؛ چون سلاح شان محمول¹ نیست و روی خودرو نصب شده و برای حمایت و پوشش دهی نیروهای جلو بهتر است در مسیری که احتمال نفوذ داعش است ، مستقر شوند . یک روز از مستقر شدن گروه موشکی در دامنه ی دو قله می گذرد که داعش تیر اندازی می کند . حجم آتش ، هر لحظه سنگین تر می شود ، خبر می رسد یک تانک وارد روستا شده . از گروه کنکورس . . ‌. ادامـــہ دارد ـ ـ ـ ــــــــــــــــــــــــــــــ ¹ـ سلاح حمل شدنی 🦋بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم که کمی عقب تر از مقر گروه موشکی اسکان داشتند ، خواسته می شود جلوتر بروند . بابک ، شاهد جلو رفتن بچه هاست . با صحبت های پشت بیسیم متوجه می شود توی روستا درگیری شدیدی بوده و چند نفر زخمی شده اند . بابک برای آمبولانسی که در حال رفتن به روستاست ، دست تکان می دهد و می گوید : ( من کمک های اولیه بلدم و می توانم به شما کمک کنم . ) بابک ، همراه گروه امداد ، به روستای نزدیک بوکمال می رسد . داعش عقب نشینی کرده ؛ اما بوی دود و باروت ، نفس کشیدن را سخت کرده است . زخمی ها را توی خانه ی کوچکی پناه داده اند . از گوشه و کناری ، صدای ناله ای بلند است . یکی داد می زند : زود بیایید ! حال صمدی خیلی بده . امدادگر می گوید : بابک ، بدو ! برانکارد را بر می دارند و می دوند . عرق از سر و رویشان می ریزد . بالا سر صمدی که می رسند ، او شهید شده . بابک ، کنار بدن بی جان صمدی زانو می زند . اشک هایش روان می شود ، امدادگر می گوید : دست هاش را بگیر . قطره های اشک بابک ، وقت بلند کردن صمدی ، روی صورت رنگ پریده او می چکد . روستا ، توی مهی از دود و خاک فرو رفته . یاید زود تر زخمی ها را جابه جا کنند . احتمال حمله ی دوباره داعش هست . * * * شب است . هیچ ماه و ستاره ای در آسمان نیست . همه جا یک پارچه در ظلمات فرو رفته . لامپ باریکی از طریق سیم به باتری ماشین وصل است و نور اندکش را ول کرده توی چادر . بچه ها ، روحیه ی خوبی ندارند . صدای انفجار و خونی که روی زمین جاری بود ، از ذهن شان محو نمی شود . نظری با دیدن حال ِ بد بچه ها می گوید : برگردید عقب ! شب رو تو گروه ادوات بخوابید ! نگهبانی شبانه روز ، جسم بچه ها ، و مرگ صمدی ، روحشان را اذیت کرده . صدای انفجار ، هر لحظه در گوش شان تکرار می شود . اولین صحنه ی جنگ را دیده اند حالا می بینند درد چقدر بیشتر از آن است که شنیده اند . میانجی و ارجمند فر ، بیشتر از بقیه ناراحت اند ؛ صمدی ، هم شهری شان بود . در این مدت ، همیشه مواظب آن ها بود و دائم می گفت :( حیفه شما به دست این اراذل و اوباش اروپا کشته بشید . شما باید در (عج) بشه ؛ نه تو جنگ با این نخاله های معتاد که انحراف فکری ، اون ها رو به این راه کشونده .) و حالاصمدی به دست این نخاله ها شهید شده بود ، و بچه ها دیده بودند و کاری از دست شان بر نیامده بود . بابک روی شانه ارجمند فر دست می گذارد . . . ادامـــہ دارد ـ ـ ـ 🦋بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشـہـدا بپـیونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم ومی گوید : پاشید برید ، داداش ! ما جای شما نگهبانی می دیم . نگاه خیس ارجمند فر ، روی صورت به ظاهر آرام بابک می لغزد ، از جا کنده می شوند . نظری ،رو به بابک می گوید با بچه ها تا گروه ادوات برود و کمی مهمات و خوراکی با خودش بیاورد . به سوی گروه ادوات حرکت حرکت می کنند . صدای آهنگران از لای درز بازمانده ی چادر عارف ریخته می شود بیرون : ( درِ باغ شهادت را نبندید . . . زِ ما بیچارگان زان سو نخندید . . . ) * * * فرمانده زارع توی ماشین استراحت می کند . شب ها برای آسودگی بچه ها و بیشتر شدن جایِ خواب آن ها داخل ماشین می خوابد . تمام امروز را در حال رفت و آمد به جلو بوده و حالا بی خوابی و خستگی ، امانش را بریده . صدای خوردن چیزی به شیشه ، پلک هایش را می پراند . گوشش تیز می شود . با تکرار دوباره ی صدا به سمت شیشه بر می گردد . توی تاریکی ، تشخیص چهره برایش سخت است . چراغ سقف ماشین را روشن می کند و شیشه را می کشد پایین : ها . . . بابک ، چی شده ؟ _ آقا ببخشید بیدارتون کردم . خواستم یه چیزی بگم . زارع ، منتظر نگاهش می کند . در این مدت ، بابک را در هر جایی که احتیاج به کمک بوده ، دیده است . مثل آچار فرانسه برای حل کردن هر چیزی وارد ماجرا شده . بابک ، سرش پایین است . _ منتظرم ، پسر ! کارت رو بگو ! _ آقا ، می گن فردا قراره درگیری بشه ! _ تو تموم این بیست و چهار پنج روز درگیری بوده ! مگه صدای خمپاره و گلوله رو نمی شنیدی ؟ سکوت ، داخل اتاقک ماشین و فضای اطراف بابک را هم در بر گرفته . _ از چیزی می ترسی ، بابک ؟ می خوای بفرستمت عقب ؟ بابک به سرعت سرش را بالا می گیرد . موهایش کج می شوند سمت شقیقه . دست می کشد به ریش هایش : _ نه ، آقا ! از چی بترسم ؟ اومدم ازتون چیزی بخوام . خستگی و خواب ، زارع را کلافه کرده . بی حوصله می گوید : خوب ، بگو دیگه ! معطل چی هستی پس ؟ بابک ، کمی در جایش تکان می خورد . نور قرمز سقف ماشین ، نصف صورتش را رنگی کرده . نگاهش را تا نگاه فرمانده اش بالا می آورد : _.... انگار میله ی داغی را کرده باشند در قلب زارع، صاف می نشیند و خیره می شود به بابک . کلمات را گم کرده . نمی داند چه بگوید . سرفه ای در گلویش می شکند و بی اینکه متوجه باشد لحنش تند شده ، می گوید : این چه حرفیه ، پسر ؟! ما یه شهید داده ایم و برامون بسه . دیگه قرار نیست کسی شهید بشه . بابک ، مشغول بازی کردن با گوشه ی چفیه اش است . پای راستش را با ریتمی نا مشخص به زمین می کوبد : _ آقا ، قول بدید شدم ، رضایتم رو از پدرم بگیرید . بگید کنه . _ باز که حرف خودت رو می زنی ، پسر ؟! باز که می گی شهید ؟! برو آقا ! برو ! نه تو می شی نه هیچ کس دیگه . بابک گردن کج می کند و با لبخند به فرمانده اش خیره می شود : _ اما می شم ، آقا ! به پدرم بگید حلالم کنه . وقت اومدن ، طاقت خداحافظی باهاش رو نداشتم . زارع خیره می شود به پسری که با قدم های بلند از او دور شده ؛ اما لحن بغض آلودش در کابین ماشین جا مانده است . چراغ را خاموش می کند . تاریکی ، دورش را می گیرد ؛ اما دیگر خبری از خواب نیست . چشم می دوزد به سقف آهنی بالای سرش . صدای تیر اندازی از جایی دور می آید . به یاد جبهه و هم رزمان شهیدش می افتد . یک شب قبل از عملیات خواب دیده بود دوستش ، جواد ، شده . صبح که بیدار می شود ، ادامــہ دارد ـ ـ ـ 🦋بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم هربار که جواد را می بیند ، می خواهد خوابش را بازگو کند ؛ اما نمی شود . تا این که خبر شهادتش را می شنود . تپش قلبش بیشتر می شود . در ماشین را باز می کند . به هوای تازه احتیاج دارد . پیاده می شود . روشنایی کم سویی از سمت قبضه ها ، توجهش را جلب می کند . نگهبان ، با دیرن فرمانده بلند می شود و دست پاچه می گوید : حاجی ، بشین ، برات چایی بریزم . نگاه فرمانده به آتش کوچک توی چاله است . بارها به نیروها گفته که شب ها از روشن کردن اتش و پوشیدن لباس سفید اجتناب کنند ؛ چون این کار باعث شناسایی شان می شود و موضع شان را به خطر می اندازد . باز می خواهد همین ها را تکرار کند ؛ اما فکر و خیال بابک نمی گذارد . کنار چاله می نشیند . سوز سرما که به تنش می افتد ، به بچه ها حق می دهد کا برای مقابله با این سوز ، جعبه مهمات را بشکنند و آتشی دست و پا کنند ‌. استکان چای را از دست علی می گیرد . لهجه ی مازنیِ این مرد را دوست دارد . ناخواسته ماجرای گفت و گویش با بابک را بازگو می کند ؛ انگار بخواهد دلش را سبک کند . استکان خالی را به سمت علی می گیرد و می گوید : علی ، صبح یادم بنداز جای احسان ، بابک رو بفرستم عقب برای آوردن مهمات ، نمی خوام صبح اینجا باشه . علی ، با تکه چوبی نازک ، خاکسترِ آتش را به بازی می دهد و چهره اش گُر می گیرد : چشم حاجی ! * * * پا کشان به سمت ماشین می رود . تمام خاطرات جنگ در مغزش جان می گیرد . از جنگ بیزار است ، اما همین که یکی از دوستان قریم زنگ زد و گفت در سوریه به او احتیاج دارند ، کوله سفرش را بست و حرکت کرد . از جنگ بیزار است و برای صلح و آرامش حاضر است تا آخرین نفس در این میدان ها حضور داشته باشد . صدای خسته ی نظری از پشت بیسیم می پاشد بیرون : _ بچه های تاو با سلاح کنکورس مشغول نگهبانی و کشیک ان . قراره گروه پیاده امشب تا آخر جاده پیشروی کنن و ممکنه به کمک نیاز داشته باشیم . بچه های زنجان ، توی چادر گروه ادوات دراز کشیده اند ؛ اما همه ی حواس شان پر کشیده سمت هم شهریِ شهیدشان ، صمدی . چشم ها را که می بندند ، تصاویر در هم و محوِ صبح ، جان دارتر از قبل ، جلوی . . . ادامـــہ دارد ـ ـ ـ 🌱بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🌱 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم چشم شان می آید . تصویر آخر ین نگاه صمدی به دوستانش ، بغض را در گلو آب می کند . بچه ها می خواهند خویشتن دار باشند ؛ اما نمی توانند . کم کم چشم ها در گرمی خواب سنگین می شود . آسمان ، لباس سپیدش را کامل به تن نکرده که زارع وارد چادر می شود . شب قبل ، گروه موشکی، با بچه های پیاده به سمت جلو حرکت کرده و حالا در جایی که مستقر شده اند ، درگیری شده . زارع به بچه ها می گوید : سریع برگردید سر سلاح خودتون . حس می کند باید چیزی بگوید یا کاری بکند ؛ اما هر چه فکر می کند ، یادش نمی آید . انگار چیزی را فراموش کرده . یکی به شانه اش می کوبد : حاجی ، میزون ای ؟ به سوار شدن نیرو نگاه می کند و از خودش می پرسد : می زون ام ؟ فکرش پریشان است . حالِ بچه ها ، کمی بهتر از دیروز شده . برای تحویل سلاح تاو که شب قبل به دست بچه های موشکی سپرده بودند ، به سمت مقر حرکت می کنند . نیروی مهندسی ، بعد از پیشروی دیشب ، در حال باز کردن راه و تردد بهتر وسایل نقلیه است . فرمانده نظری ، با دیدن بچه ها ، از روند رضایتمندانه ی دیشب حرف می زند و در آخر به ارجمند فر می گوید : بابک و بچه های دیگه ، بالای تپه ان . سلاح تون هم دست اون هاست . بچه ها خیره می شوند به سه تپه ای که نوک انگشت نظری نشانه شان گرفته . شب قبل ، نیروی مهندسی ، وسط سه تپه در قسمت دامنه یک پایگاه درست کرده است . کمی به سمت بلندی می روند . نظری می گوید : آرام سرتون رو بیارید بالا ! اون ها تا چند دقیقه ی پیش داشتن تیر اندازی می کردن . گروه ، آرام آرام به سمت دامنه ی تپه پایین می رود . صدای خنده عارف و بابک و یکی دو نفر دیگر ، در چند متری دامنه به گوش می رسد . ارجمند فر ، بالای سرشان می ایستد و سعی می کند حالت جدی به صورتش بدهد . بعد دست هایش را در سینه قلاب می کند و می گوید : بچه ها ، تو منطقه درگیریه ؛ اون وقت شما دارید می خندید ؟! بابک نیم خیز می شود و می گوید : . . . ادامــہ دارد ـ ـ ـ 🌱بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🌱 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم داداش ، ما کارِ خودمون رو کرده ایم . شلیک هم کرده ایم . یه محمول با موشک اومد ؛ چنان شلیکی بهش کردیم که دیگه جرات نداره بیاد . میانجی می گوید : خوب ، دیگه ! بیاید بالا ! عارف می گوید : نه . چون اون بالا ، پایگاه تو تیر رسه ، ما رو می زنن . همین جا می مونیم . ارجمند فر ، توجهش جلب می شود که حفره ای توی سینه خاکریز کنده ؛ درست شبیه ! یک پتو هم داخلش انداخته و دراز کشیده توی گودیِ مستطیل شکل ، با خنده مز پرسد : بابک راحت ای ؟ بابک سرش را کمی بالا می آورد و به جایی که خوابیده ، نگاهی می اندازد و با خنده می گوید : والا راحت ام . لازم بشه ، نیم متر سرم رو می گیرم بالا ، شلیکم رو می کنم ، درگیر می شم ، بعد دراز می کشم . تفنگم هم کنارمه ، پرتقال هم داریم . دستش را بالا می گیرد و پرتقال را در هوا می چرخاند . همگی می خندند . ارجمند فر می پرسد : کم و کسری نیست ؟ بابک جواب می دهد : کلوچه هم داریم . دیگه صبحونه نمیخوایم ، فقط قربون دستت ، ناهار آوردن ، برامون بیارید . * * * نظری ، نفس نفس زنان به جمع ملحق می شود . با دقت نگاهی به دور و بر می اندازد و رو به میانجی و ارجمند فر می گوید : لاچر رو بیارید بالای تپه مستقر کنید ! از اینجا ، دید بهتری هست . بعد به سمت عارف و بابک می چرخد : شما دیگه ماشین رو پایین تپه بذارید . فوقش اگه احتیاج شد ، سریع می آییم بالا . بچه ها برای پایین رفتن و . . . ادامـــہ دارد ـ ـ ـ 🌱بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🌱 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم صد_ و_دوازده و مستقر شدن روی سلاخی که تخصص شان بود ، آماده می شوند . نظری به سید نامه می دهد تا برود عقب ، و به جای او حسین نظری به گروه بپیوندد . عارف و بابک از شنیدن این خبر خوشحال می شوند . قبل از آمدن به سه تپه قرار بود حسین نظری همراه ان ها باشد ؛ اما به سبب مشاجره ی لفظی که بین فرمانده و حسین نظری پیش آمده بود ، فرمانده نظرش عوض شده و نظری را برای تنبیه در عقبه نگه داشته بود . وقت خداحافظی ، حسین نظری ، پوتینش را از پا در آورده و به سمت بابک گرفته بود : بابک ، پوتینت رو بگیر ! چند وقت پیش که سرما پاهايش را اذیت می کرد ، بابک ، پوتین اضافه اش را به او داده بود . بابک با مهربانی دست انداخته بود گردنش ، و گفته بود : مال خودت باشه . من یکی دارم . بعد همدیگر رو در آغوش گرفته بودند ، و بابک گفته بود هرجور شده ، فرماندا رو راضی می کنم . عارف برای حسین دست تکان داده و گفته بود (حسین جون ، آی لاو یو ! به زودی می آیی پیش مون ، پسر ! ) و حالا این تصمیم فرمانده ، حال هر دویشان را خوب کرده بود . * * * با رفتن سید ،از گروه نه نفره ، شش نفر ماندند . سه نفر از بچه های کنگورس ، یکی مسئول حمل لانچر شده بود و دو نفر دیگر هم وظیفه ی رساندن موشک و شلیک کردن را بر عهده گرفته بودند . بالای تپه ، کار سخت شده بود . بچه ها مجبور بودند مدام لانچر را جا به جا کنند . . . ادامــہ دارد ـ ـ ـ 🌱بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🌱 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم دیده بان ، پشت سر هم تقاضای آتش می کرد . تا نزدیک غروب ، درگیری ادامه داشت و صدای سوت خمپاره و شلیک طنین انداز بود . بابک و عارف و فرمانده ، گاهی در پایین دامنه و گاهی در بالای تپه به کمک بچه ها می رفتند . شب ، با خودش آرامش نسبی می آورد . از فرماندهی به گروه آماده باش داده می شود ؛ در همان منطقه ای که مستقرند . نیرو ها می آیند پای تپه ، چیزی جز پتو و یک سفره ی بزرگ ، همراه شان نیست . راه و موقعیت برای رفتن به عقب و آوردن وسایل ، مساعد نیست . ارجمند فر ، با کمک بابک ، سفره را پهن می کند ، و دو پتو روی آن می اندازند . امشب باید کنار هم در یک ردیف بخوابند . پاهایشان از یک طرف سفره و سرهایشان از طرف دیگر ، روی زمین قرار دارد . به علت سرما ، پوتین ها را از پا در نیاورده اند . دو پتویی که رویشان پهن کرده اند ، تا زانو یشان است و توان گرم کردن شش نفر را ندارد . میانجی ، چند بار گردن می کشد سمت بابک . می داند که او به شدت سرمایی ست . توی چادر که بودند ، بیشتر وقت ها ، سه چهار تا پتو روی خودش می انداخت ؛ حالا توی این فضای باز ، با دو پتویی که تا زانویشان می رسید و با هر تکان ، سرما حمله ور می شد ، لابد قندیل می بست . برای چندمین بار می گوید : بابک ، خوب ای ؟ ادامــہ دارد ـ ـ ـ 🌱بـہ ڪانـاݪ عـشاق الشـہدا بـپیـونـدیـد🌱 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم بابک جواب می دهد : عالی ام داداش ! آرامش و مهربانی صدای بابک ، دل میانجی راآرام می کند . همه فکر می کنند سرما و نامناسب بودن جا تا صبح بیدار نگه شان می دارد ؛ اما به علت خستگی و دوندگی روز خوابشان می برد . فرمانده برای نماز صبح بیدار می شود . می بیند بچه ها در خود مچاله شده اند. با بطری آب معدنی وضو می گیرد . بعد از خواندن نماز ،ماشین را استارت می زند و بخاری رد روشن می کند . به سمت بچه ها می رود و می گوید : بلند شید نماز بخونید و بیایید تو ماشین بنشینید ، جون تون گرم بشه . سر ها یکی یکی از زیر پتو در می آید . سرما انگار تا مغز استخوان شان نفوذ کرده . تن ها خشک شده و با هر تکانی ، صدای ترق و تروق مفصل و استخوانی شنیده می شود ! عارف زودتر از همه بلند می شود و بعد از خواندن نماز ، به سمت تویوتای تاو می رود . تویوتای دیگر ، بر خلاف ماشینی که تاو بر آن سوار است ، چهار صندلی دارد ، و بچه ها یکی بعد از دیگری سوارش می شوند و گرمای کابین را به جان می چشند . ارجمند فر ، متوجه نبودِ بابک می شود . می پرسد : بابک کو پس ؟ من بهش گفتم بعد از نماز بیاد تو ماشین . پیاده می شود و به سمت محل خوابشان می رود . بابک ، همه ی پتو ها رو برداشته و مثل چادر روی سرش انداخته است . پیشانی اش ، اندازه ی مهر دیده می شود . می پرسد : بابک ، پس چرا نمی آی ؟ بابک ، سرش را بالا می گیرد . از سرما رنگ لب هایش کبود شده . می گوید : مونده ام یه کم تنم گرم بشه و نمازم رو بخونم . ارجمند فر می گوید : نمازت تموم شد ، بیا . بخاری روشن کرده ایم . مدتی می گذرد و باز از بابک خبری نمی شود . این بار میانجی پیاده می شود و می رود سراغ بابک . می بیند همان جور پتو پیچ روی سفره ، کنار سجاده اش به خواب رفته . گرمای آفتاب که روی شهر پهن می شود ، همه پیاده می شوند . بابک در حال تا کردن پتوهاست . ارجمند فر می پرسد : چرا نیومدی توی ماشین ؟ بابک می خندد . . . ادامــہ دارد ـ ـ ـ 🌱بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشہدا بـپیـونـدیـد🌱 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم تایی به پتو می زند و چند بار در هوا تکانش می دهد و جواب می دهد : والا من بعد از نماز اومدم کنار ماشین ، دیدم همه تون خوابیده اید و سلاح ها رو هم روی صندلی خالی گذاشته اید ! گفتم بیام پیشتون ، هم بیدار می شید ، هم جاتون تنگ می شه . _می رفتی پیش عارف ، خوب ! بابک تای دیگری به پتو می زند و چند آشغال چسبیده به آن را جدا می کند . _پیش عارف هم رفتم . دیدم اون هم غرق خوابه . باز دلم نیومد بیدار شه . اگه در ماشین رو باز می کردم ، از خواب می پرید . ارجمند فر نزدیکش می شود ، پتو را از دستش می گیرد و می کوبد به پشتش : چوخ کیشی سن !¹ چوخ ! بابک با خجالت دست روی سینه می گذارد و گردن خم می کند : آقا ، من کوچیک همگی هستم . * * * همه مشغول پاک کردن . . . ادامــہ دارد ـ ـ ـ ــــــــــــــــــــــــ ¹خیلی مردی 🌱بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشہدا بـپیـونـدیـد🌱 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم تفنگ و جمع و جور کردن وسایل شان اند . منطقه ، بعد از درگیری روز گذشته ، در آرامش فرو رفته . بابک ، پشت فرمان نشسته و سر در دفترچه ی کوچکش دارد . بادگیر تنش و چفیه پیچیده شده دور گردنش نشان می دهد هنوز سرمای دیشب از تنش خارج نشده . خودکار توی دستش ، روی سفیدیِ کاغذ می لغزد. عارف ، دوربی در دست گرفته و از موقعیت مکانی که در آن قرار دارند ، فیلم می گیرد . در این چند باری که به سوریه آمده ، فیلم های مستند زیادی گرفته است . با خیلی ها مصاحبه کرده که بعدش خبر شهادت شان به گوشش رسیده و ازشان فقط یک قطعه فیلم برایش مانده . همیشه قبل از روشن کردن دوربین می گوید : (ثبت می کنم تا بمونه به یادگار . ) دوربین ، روی بیابان و تپه های شنی بالا و پایین می شود . به نوبت روی چهره ارجمند فر و میانجی می ایستد . عارف می پرسد ، و آن ها جواب می دهند . دوربین حرکت می کند به سمت ماشین . چهره ی بابک در کادر جا می گیرد . بابک سر بلند می کند و می پرسد : فیلمه ؟ عارف جواب می دهد : بله ، بله . . . دارم فیلم برداری می کنم . بابک به پشتی صندلی تکیه می دهد : _سلام می کنم به هر کس این فیلم رو می بینه . اگه ما بودیم ، که بودیم . اگه هم نبودیم ، این فیلم رو ببینید شما . و می خندد . عارق می پرسد : چی کار می کنی ، بابک جان ؟ چند وقته تو منطقه مستقری ؟ چه کارها کرده ای ؟ بابک سر خم می کند و نگاهی به دفترچه توی دستش می اندازد و گردن می چرخاند سمت دوربین : _ ما الان نزدیک بیست و شیش هفت روزه که اومده ایم تو خاک سوریه . دو روزه که تو این موضع مستقر هستیم . تامین جاده هستیم برای این که بچه هامون رو کسی اذیت نکنه . داریم یکی از روستاهای اطراف . . . ادامـہ دارد ـ ـ ـ 🌱بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🌱 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم بوکمال رو می گیریم تا از اونجا وارد شهر بوکمال بشیم و از دست داعش های تکفیری درش بیاریم . ایشالا که نابود بشن ! ایشالا که ریشه کن کنیم این ها رو ! عارف می گوید : ان شاءالله! بابک لبخند می زند و ادامه می دهد : به امید خدا ، بعد از گرفتن این منطقه بر می گردیم بوحوس ، و بعدش هم می ریم تو خاک ایران . من یه پیامی دارم برای کسایی که تو ایران ان . یه حرف هایی به ما می زنن که نا مربوطه . عزیز های من ، ما اینجا هستیم برای این که این داعش های تکفیری وارد خاک ما نشن . ما اینجا هستیم واسه این که از ناموس خودمون دفاع بکنیم . ما اینجا هستیم تا از اعتقاداتون دفاع بکنیم . لبخندی می زند : اره ، عزیز های من ! شما هم نگین مدافع بشار ! ما مدافعان حرم ایم . ما مدافعان ناموس کشورمون ایم . دست بلند می کند و ( یاعلی ) می گوید . کادر دوربین ، از کابین ماشین خارج می شود . ماشین تاو ، در سینه جاده ، داخل گودی قرار دارد . عمق گودی به اندازه ای ست که اگر یک آدم قد بلند سر پا بایستد ، سرش هم سطح جاده می شود . طول این گودال یا فرو رفتگی ، دو سه متری ادامه دارد ، و بعد ، جاده و خاکی اطراف ، موازی هم قرار می گیرند . * * * نزدیک ظهر است . آفتاب ، گرم تر از دو ساعت قبل می تابد ، و باد ، مثل هر روز ، شن های بیابان را به رقص در آورده است . ضد هوایی دولول ۲۳ داعش ، از موضع خودش بیرون آمده ! شلیک ها خطی ست و کوک وار به زمین دوخته می شود . گلوله های خودترکان¹ ، دو سه متر بالاتر از جاده می ترکند . صدای زوزه و سوتِ وقت ترکیدنشان ، تا خاکریز می رسد ، و ترکش های سرگردان در هوا ، به سمت هدفی نا مشخص می ریزد روی زمین .منبع کوچک آب سوراخ می شود ، و زمینِ تشنه ، قطره های آب را می بلعد . هوا پر شده از اضطراب و نگرانی . شلیک های ممتد ، توان مقابله را از نیروها گرفته . میانجی و ارجمند فر منتظرند کمی از بارش تیر کم شود و به سمت ارتفاع حرکت کنند ؛ لانچر بر دوش چمباتمه زده اند پشت خاکریز . کتریِ کوچکی توی هوا تاب می خورد و تا نگاه ها از کتری گرفته شود و به صاحب دست برسد ، صدای عارف بلند می شود : بچه ها ، بیایید می خوام نسکافه درست کنم . صدای چند نفر ، هم زمان در هم می پیچد : عارف ، بخواب ! الآن می زنن . شاید تو تیر رس شون باشی ! عارف اما انگار نه انگار ، همان طور که به سمت کوله اش می رود تا نسکافه را در بیاورد ، می گوید : نه ، این گلوله ها بی اسم من نیست فعلا . بیسیم به صدا در می آید . از بچه های موشکی می خواهند بروند بالای تپه . دیده بان ، مسیر ایستادن محمول دشمن را شناسایی کرده . سر و صدا کمی خوابیده است . فاصله ی بین تیر اندازی ها بیشتر شده . بچه هابه بالا که می رسند و مشغول نصب لانچر در موضع می شوند . لانچر را به دقت با گونی پوشانده اند تا . . . ادامــہ دارد ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــــــــــــ ¹نوعی بمب که خود به خود و قبل از خوردن به جایی منفجر می شود ـ 🌱بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشہـدابـپیـونـدیـد🌱 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم تا استتار شود و انعکاس نور خورشید به بدنه اش ، موقعیت شان را لو ندهد . با این حال ، در این دو روز ، هر جای این منطقه که لانچر را نصب کرده اند ، دیده بان داعش گرایش را گرفته ، و کوبیده اند . ارجمند فر می گوید : الآنه که شروع کنن . به علت نزدیک بودن قبضه ی خمپاره ، صدای شلیک و سوت کشیدن گلوله به گوش همه می رسد . همه خیز برمی دارند و صدای انفجار از جای پرتی به گوش می رسد . نیروهای داعش در شهر بوکمال درگیرند و راه کم کم به این سمت بسته می شود . نرسیدن مهمات به نیروهای خارج شهر ، از شدت شلیک آن ها کاسته است . برای این که نشان بدهند از تک و تا نیفتاده اند ، بی هدف شلیک می کنند . نیروها برای خواندن نماز ، به سمت پایین تپه حرکت می کنند . کنار ماشین زیر اندازی پهن می کنند و قامت می بندند . وقت نماز خواندن ، صدای گلوله ، دو بار خم شان می کند و به شیرجه می اندازد . تنها کسی که نمازش را بی توجه به سر و صدا ی اطراف می خواند ، فرمانده نظری است . نظری ، بعد از سلام نماز ، همان طور کف دستانش را به صورت استخوانی اش می کشد ، با لبخند می گوید : دیگه بعد از این همه جنگ ، از سوتش می فهمم که این گلوله به ما می خوره یا نه . * * * نزدیک ظهر است . بچه ها از دیشب و بعد از خوردن چند کنسرو که همراه شان بوده . چیزی نخورده اند . فرمانده به بچه ها ی گروه کنکورس می گوید : شما برید روی تپه ی دوم ، رو به شهر مستقر بشید تا فاصله ی بین دو تپه رو پوشش بدیم که اگه کسی خواست از این راه ما رو دور بزنه و بچه های داخل شهر رو از پشت اذیت کنه ، مانع بشیم . گروه ، دوباره به سمت بالای تپه حرکت می کند . بابک و عارف ، کنار ماشین تاو ، مشغول نگهبانی از سمت راست جاده می شوند . به کمک فرمانده ، سنگری در داخل کانال بالای تپه درست می شود . چند گونی توی کانال می چینند . فرمانده ، دستش را سایه بان چشمانش می کند و خیره می شود به ماشین پشتیبانی که آرام به سمت دامنه تپه می آید . می گوید : من برم غذای بچه های پایین رو بدم ، بعد غذای شما رو می آزم و پیش تون می مونم . دو سه قدم می رود ؛ بعد بر می گردد و به صورت تک تک بچه ها نگاه می کند و می گوید : بچه ها ، من دیگه به شما اعتماد دارم . دیگه مطمئن شده ام می تونید کار خودتون رو بکنید و دیگه به مدیریت و راهنمایی من نیازی ندارید . بحمدلله راه افتاده اید . آرامش کلامش ، زبان را در کام بچه ها سنگین می کند ، و همه فقط مردی را می بینند که دست ها را پشت کمر گره زده و تند و سریع مسیر را به سمت پایین طی می کند ؛ انگار نه انگار که همین پارسال ، عمل قلب باز کرده و کم کم به مرز شصت سالگی نزدیک می شود . میانجی ، روی بندی می نشیند . فرمانده گفته بود دو نفر ، داخل کانال پشت سلاح باشند و یک نفر بالای تپه ، توی خاکریز هایی بماند که به شکل دایره تو در تو بودند تا دید کافی به همه جا داشته باشد . حسن قلی زاده ، مسئول توزیع غذا که بچه ها عمو حسن صدایش می زدند ، از ماشین پیاده می شود . با دیدن بابک دست تکان می دهد و می گوید : ببین برات چی آوردم ! بابک نزدیکش می شود . با دیدن سیب های توی دستش می خندد . می گوید : دمت گرم ، داداش ! چرا این قدر زیاد ؟! عمو حسن جواب می دهد : سهم دیروزت رو هم آورده ام . می دونم میوه دوست داری . و مشغول بیرون آوردن ظرف های غذا می شود . عمو حسن ، در تمام این مدت که با بابک آشنا شده ، هیچ وقت ندیده بابک برای گرفتن غذا عجله کند یا اعتراضی داشته باشد . فقط یکی دو باری که جاده ها را بسته بود و تردد ممکن نبود ، بلبک با خنده گفته بود : ( عمو حسن ، میوه هم برسونی ، راضی ام والا !) بابک غذا ها را می گیرد و دوباره بابت سیب ها تشکر می کند . عمو حسن دستی به شانه بابک می کوبد و پشت فرمان می نشیند . با آمدن فرمانده ، عارف ، . . . . ادامـــہ دارد ـ ـ ـ 🌱بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🌱 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم ماشین سلاح های محمول را عمود به خاکریز پارک می کند که اگر نیاز شد ، از پشتش شلیک کنند . تویوتای دیگر هم کنار آن پارک می شود . وسط دو ماشین ، فاصله ای یک متر و نیمی به وجود می آید . از یک طرف ، وجود خاکریز ؛ و از دو طرف ، پارک ماشین ها ، سه ضلعی امنی تشکیل داده است . پتویی پهن می کنند ، و فرمانده و عارف ، روی پتو می نشینند . بابک ، روی صندلی کمک راننده می نشیند و پاهایش را به سمت بیرون آویزان می کند . پتوی چند لا شده را روی پاهایش می اندازد و ظرف غذا را روی زانوهایش می گذارد . صدای گلوله می آید . ارجمند فر با خنده می گوید : باز این ها لانچر ما رو دیدن ، هوس شلیک کردن ! گلوله ی اول زوزه کشان رد می شود . میانجی با دوربین گردن می کشد توی دشت . می گوید : خورد پایین تپه ؛ سمت شهر . گلوله دوم ، صدایش آن قدر نزدیک است که بچه ها شیرجه می زنند توی کانال ؛ اما فقط صدای انفجار توی ‌کانال می پیچد . سر بالا می گیرند . میانجی که بالای تپه است ، می گوید : بچه ها ، از کنار ماشین تاو داره دود بلند می شه ! نکنه افتاده اونجا ؟ حالاهر سه نفر روی بلندی هستند . _شاید باز عارف هوس نسکافه کرده و آتیش روشن کرده ! _ نه ! همه دارن می رن اون سمت ! گرد و خاک غلیظی هم به پا شده . نگاهی هراسان بین شان رد و بدل می شود . با سمت دامنه ی تپه می دوند . تا به محل حادثه برسند ، بابک را با تویوتا به سمت بیمارستان برده اند ، و آمبولانس ، عارف و فرمانده را راهی بهداری پشتیبانی کرده است . گلولهدرست افتاده کنار لاستیک ؛ سمت کمک راننده ! ارجمند فر زانو می زند روی شن . غذاها ریخته شده ؛ ظرف های غذا با ترکش سوراخ شده ؛ سیب ها تکه تکه و به هر طرف پرت شده ؛ رد خون ، روی ماسه خشکیده است ! یکی با بغض می گوید : این سفیدی ها چیه ؟ چند سر با هم خم می شود . یکی بغض می ترکاند : تیکه های استخون شونه ! گریه ی مردانه ای توی دشت پخش می شود . دست هایی مشغول کندن چاله می شوند . استخوان ها رو جمع می کنند و توی چاله می ریزند . یکی زمزمه کنان می خواند : سبک بالان خرامیدند و رفتند / مرا بیچاره نامیدند و رفتند / سواران لحظه ای تمکین نکردند / ترحم بر منِ مسکین نکردند . . . هوهوی باد می پیچد لای آوای غمگین . شن ریزه ها در هوا می چرخند ؛ انگار یک گله اسب در حال دویدن باشد. * * * از بیسیم صدایی می آید . زارع گوشی را محکم تر به گوشش می چسباند . هنوز صدای سوت خمپاره در سرش است . اخم های سرهنگ زارع درهم می رود . دستانش مشت می شوند و به پا کوبیده می شوند . راننده متوجه تغییر حالتش می شود : اتفاقی افتاده ، حاجی ؟ سرتکان می دهد : نه . آمبولانسی بر خلاف مسیر حرکت ماشین شان ، از کنارشان رد می شود . صدای آن ور بیسیم ، توی مغزش می پیچد : یکی از افراد ما کد خورده . نیروی مستقرِ پای سه قله کد خورده ان ! چشمانش را می بندد دیگر نمی خواهد بیابان اطرافش را ببیند . خوشحالی چند دقیقه پیشش بابت پیشروی ، کاملا از بین رفته .صدای خوردن چیزی به شیشه می آید . به کندی پلک بالا می دهد . صاف می نشیند . بابک است ؛ با همان لبخند همیشگی ، شرم دیشب هنوز توی نگاهش است . _ من شهید می شم ، حاجی ! ادامـــہ دارد ـ ـ ـ پایان بخش دوم 🌱بـہ ڪانـاݪ عـشاق الشـہدا بـپیـونـدیـد🌱 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم پایین پای پسرش نشسته . پاهایش را دراز کرده و با گوشه ی چادرش ، نم روی سنگ قبر را می گیرد . قطره های باران ، از لای گلبرگ هایی که برده ایم ، چکه چکه می ریزد . لب هایش تکان می خورند و چیزی شنیده نمی شود .پاییز ، همه سوزَش را ریخته توی باران ، و بر سر شهر می ریزد . از پشت پنجره های بزرگ سالن مزار شهدا ، نمای بیرون ، خیس و لرزان است . گردن کج می کنم . پدر ، کمی آن طرف تر از ما تکیه داده به ستون ، زانوها را بغل گرفته و به جایی نا معلوم خیره شده است . مادر ، رد نگاهم را می گیرد : _ روزی که خبر شهادت بابکم رو آوردن ، باباش رفته بوده استخر . صبح ، قبل از سرکار رفتن ، بهم گفت ( رفیقه ، قلبم سنگینه .) نگران شدم ؛ اما به روی خودم نیوردم . گفتم ( حتما دیشب باز فکر و خیال کرده ای ! بری سر کار ، سرت مشغول کار بشه ، یادت می ره .) اما دل خودم هم شور می زد . چند روز بود دز بابک خبری نبود . بهم گفته بود ( زنگ نزدم ، نگران نشی مامان !) اما اورگیم . . . می کوبد به قلبش . صدای ضرباهنگ باران روی سقف ، فضای غریبی به وجود آورده است . * * * پدر تمام ساعت اداری را کار می کند . کار می کند ؛ اما از سنگینی قلبش کاسته نمی شود . عصر که بر می گردد ، حالش بدتر است . نمی خواد آشفتگی اش را به اهل خانه منتقل کند . ساک استخر را بر می دارد و از خانه بیرون می زند بیرون . اولین بار است در نبود بابک قصد کرده برود استخر . چند باری قصد رفت کرده اما منصرف شده بود . وارد سالن می شود . کلید کمد را تحویل می گیرد . پاهایش سست می شود و همان جا روی صندلی می نشیند . کلید کوچک را در دست می چرخاند و به آخرین مکالمه اش با بابک فکر می کند . چند روز پیش ، در حال برگشتن از مشهد بود که گوشی اش زنگ خورده بود . شنیدن صدای بابک ، انگار جانی تازه به کالبدش دمیده بود ؛ دنیا دوباره خوش رنگ و لعاب شده بود . برای بابک از کارش گفته بود ؛ این که شاید منتقل بشود و به مشهد . و بابک چقدر از این خبر خوشحال شده بود . حرف های آخر بابک اما وزنه ی سنگینی روی قلبش گذاشته بود : _بابا ، از دوست های شهیدت بخواه شفاعت من رو بکنن شهید شم . پدر لب به دندان گرفته بود تا بتواند درد این حرف را تحمل کند . . . ادامــہ دارد ـ ـ ـ 🌱بـہ ڪانـاݪ عشاق الـشہدا بـپـیونـدیـد🌱 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم 🍂 صدای قدم هایی که نزدیکش متوقف می شود ، از فکر و خیال بیرونش می آورد . سربلند می کند . کلید از چرخِش می ایستد . _ حاج محمد ، خوب ای ؟ به سختی می ایستد . به یار دوران جنگش نگاه می کند . قلبش فرو می ریزد : _بابکم شهید شده ؟ * * * پدر ، کمر ازستون جدا می کند . دست می برد توی جیب کتش ، دستمالی بیرون می آورد و می کشد روی چشم های خیسش ، با انگشتش به قلبش اشاره می کند : _ به دلم افتاده بود که . . ‌ . شاخه ی خشکیده ی گلی را در دست گرفته ام . با هر تکانم ، یکی از گلبرگ های خشکش می افتد . نگاه مادر ، به پر پر شدن گل است . نارنجی گل ، توی خیسیِ نگاه مادر رنگ گرفته . مادر به هیچ کس نگفته بود شب چه خوابی دیده . عصر ، بعد از رفتن همسرش ، چادر به سر کشیده و گفته بود می روم خانه ی برادرم روضه . هرسال ، روز شهادت امام رضا علیه السلام، زن برادرش رضه داشت . سال ها با بابک همراه کاروان دختر دایی اش راهی مشهد می شد تا روز شهادت امام هشتم ، آنجا باشند . امسال ، نبود . بابک ، دل و دماغ سف را از همه گرفته بود . کنج خانه ی برادر می نشیند . دانه های سبز تسبیح ، بین انگشتانش می گردد . لبان نازکش ، به ذکر صلواتی که نذر کرده ، می لرزد . هر از گاهی ، گوشی را از زیر چادرش می کشد بیرون ، و نگاهی به صفحه ی خاموشش می اندازد . در انتظار زنگ بابک است . زن ها ، غریبه و آشنا ، وارد می شوند . رفیقه خانم ، چشم به راه خواهرش است تا بیاید و خواب دیشبش را برای او بگوید . رقیه وارد می شود و به سمت خواهر می آید . می گوید : باجی ، امید گلیپدی . تسبیح رد مشت می گیرد و به سختی پای دردناکش را جمع می کند و بلند می شود . می گوید : امید ؟ الان خونه بود که ! چی کارم داره ؟ چشم از خواهر می گیرد و راهش را کج می کند به سمت آشپزخانه . به سمت در حیاط می رود . کسی نیست صدای گریه ی خفه ای از پار‌کینگ می آید . به زنی راه می دهد تا وارد خانه شود . به سمت صدا قدم بر می دارد . اُمید ، همراه زن دایی اش به سمتش می آید . چشمان سرخ پسر ، مادر را هراسان می کند : نه الوپدی، بالا؟¹ امید می گوید : هیچی نشده . _یالان دمه ، امید !² _نه، بابا ! چه دروغی آخه ؟! فقط خبر دادن بابک به دستش تیر خورده . چنگ کشیده می شود روی صورتش . صدای گریه ، حیاط را پر کرده ، خواهر بزرگ سمتش می آید و در آغوش می گیردش . مادر یادش می آید دیشب در خواب ، انگشتری طلا با یک نگین بزرگ در انگشتش کردند و گفتند بابک برایت خریده . باران همچنان می بارد . ضربه هایش ، دل شیشه را می لرزاند . پدر ، بی صدا اشک می ریزد . لبان مادر می لرزد ؛ اما چشمانش ، مثل خودش صبورند . می گوید : گدخ ، بالا ! ³ بلند می شویم . شانه های مرد و زن ، موازی هم است . یکی، یعقوب وار در حال سوختن است ، و دیگری ، مثل کوه استواری می کند . بابک تکیه اش را داده به درخت . گردن کج کردا و رفتن مان را نگاه می کند . پایان ـ ـ ـ ــــــــــــــــــــــــــــ ¹چی شده ، بچه ؟ ²دروغ نگو ! ³بریم ، عزیزم ! 🌱بــہ ڪانـاݪ عشـاق الـشہدا بـپیونـدیـد🌱 eitaa.com/Oshagh_shohadam