نویسنده:فاطمه رهبر
انتشارات_خط مقدم
رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم
#کتاب_بیست_هفت_روز_یک_لبخند
#شهید_مدافع_حرم_بابک_نوری_هریس
#پارت_نود_و_یک
صبح زود حرکت کرده بودند ، و وقتی در کنار بابک قدم به دانشگاه گذاشته بود ، غروری، تمام وجودش را گرم کرده بود . نیم رخ بابک با آن لبخند همیشگیش ، برایش قشنگ ترین تصویر عالم بود . سال ها جنگیده بود ؛ چه با دشمن ، چه با سختی ها ، و حالا وقتش بود از زیبایی های زندگی اش لذت ببرد که فرزندانش نقش زیادی در آن داشتند .
آن روز ، موقع برگشتن ، در رودبار ، توی یکی از قهوه خانه های کنار جاده ای نشسته بودند به صبحانه خوردن که یکی از هم رزم های قدیم اش وارد شده بود . دو رزمنده ی سال های دور ، همدیگر را در آغوش گرفته بودند .
بابک ، با خوش رویی ، دوست پدر را به صبحانه دعوت کرده بود . مرد گفته بود ( محمد ، چه پسر جذاب و خوش تیپی داری !) و چقدر این تعریف و خنده وشوخی ها به دلش نشسته بود . وقتی دو مرد از خاطرات جنگ می گفتند ، چه لذتی در نگاه بابک بود !
دوباره به جای خالی بابک خیره می شود . ناراحت نیست ، چرا باید ناراحت باشد ؟ سال ها تلاش کرده بود فرزندانی تربیت کند که در قبال آدم های اطراف و مسائل مردم بی طرف نباشند . چرا حالا که ثمره ی تلاشش به بار نشسته و پسری داشت که مسئولیت پذیر و همراه بود ، ناراحت باشد ؟ نه ؛ ناراحت نبود ؛ فقط دلتنگ بود . دلش برای بوسیدن های ناگهانی بابک ، وقتی او در حال نگاه کردن به تلویزیون بود ، برای مهربانی هایش ، تنگ شده بود .
تلفن زنگ می زند ؛ رفیق سال های زندگی اش است که نگران شده . اشک از صورتش پاک می کند و جواب تلفن را می دهد . رقیه خانم خوشحال است . می گوید بابک زنگ زده و گفته جایش خیلی خوب است ؛ از صبح تا شب می خوابند و هیچ کاری نیست بکنند ؛ نه دشمنی آن اطراف است و نه خطری ؛ سه وعده غذای گرم و چرب می خورند .
قطره های باران ، همچنان روی تن ماشین فرود می آیند و پیچ و تاب خوران پایین می روند . پدر می داند که قرار است لشکر به جلو برود و چند روز دیگر برای آزاد سازی بو کمال عملیات شود . از طریق دوستانش برای چند نفر پیغام فرستاده که مراقب بابک باشند . آن ها هم قول داده و گفته اند که نگران نباشد ؛ او را درپشتیبانی نگه می دارند ؛ اما او فرزندش را می شناسد . مگر می شود بابکی را که . . .
ادامــہ دارد ـ ـ ـ
🦋بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🦋
eitaa.com/Oshagh_shohadam