نویسنده:فاطمه رهبر
انتشارات_خط مقدم
رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم
#کتاب_بیست_هفت_روز_یک_لبخند
#شهید_مدافع_حرم_بابک_نوری_هریس
#پارت_صد_و_چهارده
بابک جواب می دهد : عالی ام داداش !
آرامش و مهربانی صدای بابک ، دل میانجی راآرام می کند . همه فکر می کنند سرما و نامناسب بودن جا تا صبح بیدار نگه شان می دارد ؛ اما به علت خستگی و دوندگی روز خوابشان می برد .
فرمانده برای نماز صبح بیدار می شود . می بیند بچه ها در خود مچاله شده اند.
با بطری آب معدنی وضو می گیرد . بعد از خواندن نماز ،ماشین را استارت می زند و بخاری رد روشن می کند . به سمت بچه ها می رود و می گوید : بلند شید نماز بخونید و بیایید تو ماشین بنشینید ، جون تون گرم بشه . سر ها یکی یکی از زیر پتو در می آید . سرما انگار تا مغز استخوان شان نفوذ کرده . تن ها خشک شده و با هر تکانی ، صدای ترق و تروق مفصل و استخوانی شنیده می شود !
عارف زودتر از همه بلند می شود و بعد از خواندن نماز ، به سمت تویوتای تاو می رود . تویوتای دیگر ، بر خلاف ماشینی که تاو بر آن سوار است ، چهار صندلی دارد ، و بچه ها یکی بعد از دیگری سوارش می شوند و گرمای کابین را به جان می چشند .
ارجمند فر ، متوجه نبودِ بابک می شود . می پرسد : بابک کو پس ؟ من بهش گفتم بعد از نماز بیاد تو ماشین .
پیاده می شود و به سمت محل خوابشان می رود .
بابک ، همه ی پتو ها رو برداشته و مثل چادر روی سرش انداخته است . پیشانی اش ، اندازه ی مهر دیده می شود .
می پرسد : بابک ، پس چرا نمی آی ؟
بابک ، سرش را بالا می گیرد . از سرما رنگ لب هایش کبود شده .
می گوید : مونده ام یه کم تنم گرم بشه و نمازم رو بخونم .
ارجمند فر می گوید : نمازت تموم شد ، بیا . بخاری روشن کرده ایم .
مدتی می گذرد و باز از بابک خبری نمی شود . این بار میانجی پیاده می شود و می رود سراغ بابک . می بیند همان جور پتو پیچ روی سفره ، کنار سجاده اش به خواب رفته .
گرمای آفتاب که روی شهر پهن می شود ، همه پیاده می شوند . بابک در حال تا کردن پتوهاست . ارجمند فر می پرسد : چرا نیومدی توی ماشین ؟
بابک می خندد . . .
ادامــہ دارد ـ ـ ـ
🌱بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشہدا بـپیـونـدیـد🌱
eitaa.com/Oshagh_shohadam