نویسنده:فاطمه رهبر
انتشارات_خط مقدم
رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم
#کتاب_بیست_هفت_روز_یک_لبخند
#شهید_مدافع_حرم_بابک_نوری_هریس
#پارت_صد_و_سه
دست بابک و عارف بالا می رود . بچه های دیگر هم اعلام آمادگی می کنند و به سرعت مشغول به کار می شوند .
هر کسی مسئول کاری می شود . فرمانده و جانشینش ، از دور به همکاری گروه ، نظارت می کنند . عارف و بابک ، با شور و شعف بیشتری ، پی گیر کارها هستند . دیدن این بچه ها خستگی و اضطراب را از تن شان دور می کند .
بچه ها لانچرا را بلند می کنند ، روی محل مشخص شده می گذارند . بابک ، دستگاه جوش را روشن می کند . براده های اتش گرفته ی آهن ، توی هوایی که کم کم رو به تاریکی می رود ، برق می زند .
عارف و بابک ، بارها بالای خودرو می روند و با دفت همه جا را وارسی می کنند . وقتی از کامل بودن کار مطمئن می شوند ، سرهنگ را صدا می زنند . یعقوب پور، دور و بر ماشین را نگاه می کند و بعد پشت قبضه می ایستد . باورش نمی شود با این سرعت و با چنین دقتی ، کار را تمام کرده باشند . انگار یک گروه حرفه ای ، پای کار بوده به همگی خسته نباشید می گوید ، و حالا خیالش راحت شده که در قسمت موشکی هم کم و کاست خاصی ندارند .
عارف ، دست هایش را بالای سر می برد و انگشتانش را در هم گره می کند ، روی پنجه ی پاهایش بلند می شود و کش و قوسی به خود می دهد . حسین می خندد و می گوید : با این کارها ، خستگی ت در نمی ره ، باید یه نسکافه بزنی .
بابک هم می خندد . دیگر همه می دانند ، که عارف بیشتر از این که لباس آورده باشد ، خوراکی آورده . هر وقت خسته می شود ، . . .
ادامــہ دارد ـ ـ ـ
🦋بـہ ڪانـاݪ عـشـاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🦋
eitaa.com/Oshagh_shohadam