نویسنده:فاطمه رهبر
انتشارات_خط مقدم
رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم
#کتاب_بیست_هفت_روز_یک_لبخند
#شهید_مدافع_حرم_بابک_نوری_هریس
#پارت_صد_و_سیزده
دیده بان ، پشت سر هم تقاضای آتش می کرد . تا نزدیک غروب ، درگیری ادامه داشت و صدای سوت خمپاره و شلیک طنین انداز بود .
بابک و عارف و فرمانده ، گاهی در پایین دامنه و گاهی در بالای تپه به کمک بچه ها می رفتند .
شب ، با خودش آرامش نسبی می آورد . از فرماندهی به گروه آماده باش داده می شود ؛ در همان منطقه ای که مستقرند . نیرو ها می آیند پای تپه ، چیزی جز پتو و یک سفره ی بزرگ ، همراه شان نیست . راه و موقعیت برای رفتن به عقب و آوردن وسایل ، مساعد نیست .
ارجمند فر ، با کمک بابک ، سفره را پهن می کند ، و دو پتو روی آن می اندازند . امشب باید کنار هم در یک ردیف بخوابند . پاهایشان از یک طرف سفره و سرهایشان از طرف دیگر ، روی زمین قرار دارد . به علت سرما ، پوتین ها را از پا در نیاورده اند . دو پتویی که رویشان پهن کرده اند ، تا زانو یشان است و توان گرم کردن شش نفر را ندارد .
میانجی ، چند بار گردن می کشد سمت بابک . می داند که او به شدت سرمایی ست . توی چادر که بودند ، بیشتر وقت ها ، سه چهار تا پتو روی خودش می انداخت ؛ حالا توی این فضای باز ، با دو پتویی که تا زانویشان می رسید و با هر تکان ، سرما حمله ور می شد ، لابد قندیل می بست .
برای چندمین بار می گوید : بابک ، خوب ای ؟
ادامــہ دارد ـ ـ ـ
🌱بـہ ڪانـاݪ عـشاق الشـہدا بـپیـونـدیـد🌱
eitaa.com/Oshagh_shohadam