نویسنده:فاطمه رهبر
انتشارات_خط مقدم
رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم
#کتاب_بیست_هفت_روز_یک_لبخند
#شهید_مدافع_حرم_بابک_نوری_هریس
#پارت_صد_و_هجده
تا استتار شود و انعکاس نور خورشید به بدنه اش ، موقعیت شان را لو ندهد . با این حال ، در این دو روز ، هر جای این منطقه که لانچر را نصب کرده اند ، دیده بان داعش گرایش را گرفته ، و کوبیده اند .
ارجمند فر می گوید : الآنه که شروع کنن .
به علت نزدیک بودن قبضه ی خمپاره ، صدای شلیک و سوت کشیدن گلوله به گوش همه می رسد . همه خیز برمی دارند و صدای انفجار از جای پرتی به گوش می رسد .
نیروهای داعش در شهر بوکمال درگیرند و راه کم کم به این سمت بسته می شود . نرسیدن مهمات به نیروهای خارج شهر ، از شدت شلیک آن ها کاسته است . برای این که نشان بدهند از تک و تا نیفتاده اند ، بی هدف شلیک می کنند .
نیروها برای خواندن نماز ، به سمت پایین تپه حرکت می کنند . کنار ماشین زیر اندازی پهن می کنند و قامت می بندند . وقت نماز خواندن ، صدای گلوله ، دو بار خم شان می کند و به شیرجه می اندازد .
تنها کسی که نمازش را بی توجه به سر و صدا ی اطراف می خواند ، فرمانده نظری است .
نظری ، بعد از سلام نماز ، همان طور کف دستانش را به صورت استخوانی اش می کشد ، با لبخند می گوید : دیگه بعد از این همه جنگ ، از سوتش می فهمم که این گلوله به ما می خوره یا نه .
* * *
نزدیک ظهر است . بچه ها از دیشب و بعد از خوردن چند کنسرو که همراه شان بوده . چیزی نخورده اند .
فرمانده به بچه ها ی گروه کنکورس می گوید : شما برید روی تپه ی دوم ، رو به شهر مستقر بشید تا فاصله ی بین دو تپه رو پوشش بدیم که اگه کسی خواست از این راه ما رو دور بزنه و بچه های داخل شهر رو از پشت اذیت کنه ، مانع بشیم .
گروه ، دوباره به سمت بالای تپه حرکت می کند . بابک و عارف ، کنار ماشین تاو ، مشغول نگهبانی از سمت راست جاده می شوند . به کمک فرمانده ، سنگری در داخل کانال بالای تپه درست می شود . چند گونی توی کانال می چینند .
فرمانده ، دستش را سایه بان چشمانش می کند و خیره می شود به ماشین پشتیبانی که آرام به سمت دامنه تپه می آید . می گوید :
من برم غذای بچه های پایین رو بدم ، بعد غذای شما رو می آزم و پیش تون می مونم .
دو سه قدم می رود ؛ بعد بر می گردد و به صورت تک تک بچه ها نگاه می کند و می گوید :
بچه ها ، من دیگه به شما اعتماد دارم . دیگه مطمئن شده ام می تونید کار خودتون رو بکنید و دیگه به مدیریت و راهنمایی من نیازی ندارید . بحمدلله راه افتاده اید .
آرامش کلامش ، زبان را در کام بچه ها سنگین می کند ، و همه فقط مردی را می بینند که دست ها را پشت کمر گره زده و تند و سریع مسیر را به سمت پایین طی می کند ؛ انگار نه انگار که همین پارسال ، عمل قلب باز کرده و کم کم به مرز شصت سالگی نزدیک می شود .
میانجی ، روی بندی می نشیند . فرمانده گفته بود دو نفر ، داخل کانال پشت سلاح باشند و یک نفر بالای تپه ، توی خاکریز هایی بماند که به شکل دایره تو در تو بودند تا دید کافی به همه جا داشته باشد .
حسن قلی زاده ، مسئول توزیع غذا که بچه ها عمو حسن صدایش می زدند ، از ماشین پیاده می شود . با دیدن بابک دست تکان می دهد و می گوید :
ببین برات چی آوردم !
بابک نزدیکش می شود . با دیدن سیب های توی دستش می خندد .
می گوید : دمت گرم ، داداش ! چرا این قدر زیاد ؟!
عمو حسن جواب می دهد : سهم دیروزت رو هم آورده ام . می دونم میوه دوست داری .
و مشغول بیرون آوردن ظرف های غذا می شود .
عمو حسن ، در تمام این مدت که با بابک آشنا شده ، هیچ وقت ندیده بابک برای گرفتن غذا عجله کند یا اعتراضی داشته باشد . فقط یکی دو باری که جاده ها را بسته بود و تردد ممکن نبود ، بلبک با خنده گفته بود : ( عمو حسن ، میوه هم برسونی ، راضی ام والا !)
بابک غذا ها را می گیرد و دوباره بابت سیب ها تشکر می کند .
عمو حسن دستی به شانه بابک می کوبد و پشت فرمان می نشیند .
با آمدن فرمانده ، عارف ، . . . .
ادامـــہ دارد ـ ـ ـ
🌱بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🌱
eitaa.com/Oshagh_shohadam