نویسنده:فاطمه رهبر
انتشارات_خط مقدم
رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم
#کتاب_بیست_هفت_روز_یک_لبخند
#شهید_مدافع_حرم_بابک_نوری_هریس
#پارت_صد_و_بیست_دو
#پارت_پایانی🍂
صدای قدم هایی که نزدیکش متوقف می شود ، از فکر و خیال بیرونش می آورد . سربلند می کند . کلید از چرخِش می ایستد .
_ حاج محمد ، خوب ای ؟
به سختی می ایستد . به یار دوران جنگش نگاه می کند . قلبش فرو می ریزد :
_بابکم شهید شده ؟
* * *
پدر ، کمر ازستون جدا می کند . دست می برد توی جیب کتش ، دستمالی بیرون می آورد و می کشد روی چشم های خیسش ، با انگشتش به قلبش اشاره می کند :
_ به دلم افتاده بود که . . .
شاخه ی خشکیده ی گلی را در دست گرفته ام . با هر تکانم ، یکی از گلبرگ های خشکش می افتد .
نگاه مادر ، به پر پر شدن گل است . نارنجی گل ، توی خیسیِ نگاه مادر رنگ گرفته .
مادر به هیچ کس نگفته بود شب چه خوابی دیده . عصر ، بعد از رفتن همسرش ، چادر به سر کشیده و گفته بود می روم خانه ی برادرم روضه .
هرسال ، روز شهادت امام رضا علیه السلام، زن برادرش رضه داشت .
سال ها با بابک همراه کاروان دختر دایی اش راهی مشهد می شد تا روز شهادت امام هشتم ، آنجا باشند . امسال ، نبود . بابک ، دل و دماغ سف را از همه گرفته بود .
کنج خانه ی برادر می نشیند . دانه های سبز تسبیح ، بین انگشتانش می گردد . لبان نازکش ، به ذکر صلواتی که نذر کرده ، می لرزد . هر از گاهی ، گوشی را از زیر چادرش می کشد بیرون ، و نگاهی به صفحه ی خاموشش می اندازد . در انتظار زنگ بابک است .
زن ها ، غریبه و آشنا ، وارد می شوند . رفیقه خانم ، چشم به راه خواهرش است تا بیاید و خواب دیشبش را برای او بگوید .
رقیه وارد می شود و به سمت خواهر می آید .
می گوید : باجی ، امید گلیپدی .
تسبیح رد مشت می گیرد و به سختی پای دردناکش را جمع می کند و بلند می شود .
می گوید : امید ؟ الان خونه بود که ! چی کارم داره ؟
چشم از خواهر می گیرد و راهش را کج می کند به سمت آشپزخانه . به سمت در حیاط می رود .
کسی نیست صدای گریه ی خفه ای از پارکینگ می آید . به زنی راه می دهد تا وارد خانه شود . به سمت صدا قدم بر می دارد .
اُمید ، همراه زن دایی اش به سمتش می آید . چشمان سرخ پسر ، مادر را هراسان می کند : نه الوپدی، بالا؟¹
امید می گوید : هیچی نشده .
_یالان دمه ، امید !²
_نه، بابا ! چه دروغی آخه ؟! فقط خبر دادن بابک به دستش تیر خورده .
چنگ کشیده می شود روی صورتش .
صدای گریه ، حیاط را پر کرده ، خواهر بزرگ سمتش می آید و در آغوش می گیردش .
مادر یادش می آید دیشب در خواب ، انگشتری طلا با یک نگین بزرگ در انگشتش کردند و گفتند بابک برایت خریده .
باران همچنان می بارد . ضربه هایش ، دل شیشه را می لرزاند . پدر ، بی صدا اشک می ریزد . لبان مادر می لرزد ؛ اما چشمانش ، مثل خودش صبورند .
می گوید : گدخ ، بالا ! ³
بلند می شویم . شانه های مرد و زن ، موازی هم است .
یکی، یعقوب وار در حال سوختن است ، و دیگری ، مثل کوه استواری می کند .
بابک تکیه اش را داده به درخت . گردن کج کردا و رفتن مان را نگاه می کند .
پایان ـ ـ ـ
ــــــــــــــــــــــــــــ
¹چی شده ، بچه ؟
²دروغ نگو !
³بریم ، عزیزم !
🌱بــہ ڪانـاݪ عشـاق الـشہدا بـپیونـدیـد🌱
eitaa.com/Oshagh_shohadam