eitaa logo
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
828 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
﷽ این چه سودائے است با خود ڪرده ام در عاشقے از تو گویم لیک، فڪرم جاے دیگر مانده است ارتباط‌مون @Shohada1380 بگـوشیم @Fatemee_315 آن سوی نداشته هایم تکیه‌گاهی‌دارم‌ازجنس‌خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم 🍂 صدای قدم هایی که نزدیکش متوقف می شود ، از فکر و خیال بیرونش می آورد . سربلند می کند . کلید از چرخِش می ایستد . _ حاج محمد ، خوب ای ؟ به سختی می ایستد . به یار دوران جنگش نگاه می کند . قلبش فرو می ریزد : _بابکم شهید شده ؟ * * * پدر ، کمر ازستون جدا می کند . دست می برد توی جیب کتش ، دستمالی بیرون می آورد و می کشد روی چشم های خیسش ، با انگشتش به قلبش اشاره می کند : _ به دلم افتاده بود که . . ‌ . شاخه ی خشکیده ی گلی را در دست گرفته ام . با هر تکانم ، یکی از گلبرگ های خشکش می افتد . نگاه مادر ، به پر پر شدن گل است . نارنجی گل ، توی خیسیِ نگاه مادر رنگ گرفته . مادر به هیچ کس نگفته بود شب چه خوابی دیده . عصر ، بعد از رفتن همسرش ، چادر به سر کشیده و گفته بود می روم خانه ی برادرم روضه . هرسال ، روز شهادت امام رضا علیه السلام، زن برادرش رضه داشت . سال ها با بابک همراه کاروان دختر دایی اش راهی مشهد می شد تا روز شهادت امام هشتم ، آنجا باشند . امسال ، نبود . بابک ، دل و دماغ سف را از همه گرفته بود . کنج خانه ی برادر می نشیند . دانه های سبز تسبیح ، بین انگشتانش می گردد . لبان نازکش ، به ذکر صلواتی که نذر کرده ، می لرزد . هر از گاهی ، گوشی را از زیر چادرش می کشد بیرون ، و نگاهی به صفحه ی خاموشش می اندازد . در انتظار زنگ بابک است . زن ها ، غریبه و آشنا ، وارد می شوند . رفیقه خانم ، چشم به راه خواهرش است تا بیاید و خواب دیشبش را برای او بگوید . رقیه وارد می شود و به سمت خواهر می آید . می گوید : باجی ، امید گلیپدی . تسبیح رد مشت می گیرد و به سختی پای دردناکش را جمع می کند و بلند می شود . می گوید : امید ؟ الان خونه بود که ! چی کارم داره ؟ چشم از خواهر می گیرد و راهش را کج می کند به سمت آشپزخانه . به سمت در حیاط می رود . کسی نیست صدای گریه ی خفه ای از پار‌کینگ می آید . به زنی راه می دهد تا وارد خانه شود . به سمت صدا قدم بر می دارد . اُمید ، همراه زن دایی اش به سمتش می آید . چشمان سرخ پسر ، مادر را هراسان می کند : نه الوپدی، بالا؟¹ امید می گوید : هیچی نشده . _یالان دمه ، امید !² _نه، بابا ! چه دروغی آخه ؟! فقط خبر دادن بابک به دستش تیر خورده . چنگ کشیده می شود روی صورتش . صدای گریه ، حیاط را پر کرده ، خواهر بزرگ سمتش می آید و در آغوش می گیردش . مادر یادش می آید دیشب در خواب ، انگشتری طلا با یک نگین بزرگ در انگشتش کردند و گفتند بابک برایت خریده . باران همچنان می بارد . ضربه هایش ، دل شیشه را می لرزاند . پدر ، بی صدا اشک می ریزد . لبان مادر می لرزد ؛ اما چشمانش ، مثل خودش صبورند . می گوید : گدخ ، بالا ! ³ بلند می شویم . شانه های مرد و زن ، موازی هم است . یکی، یعقوب وار در حال سوختن است ، و دیگری ، مثل کوه استواری می کند . بابک تکیه اش را داده به درخت . گردن کج کردا و رفتن مان را نگاه می کند . پایان ـ ـ ـ ــــــــــــــــــــــــــــ ¹چی شده ، بچه ؟ ²دروغ نگو ! ³بریم ، عزیزم ! 🌱بــہ ڪانـاݪ عشـاق الـشہدا بـپیونـدیـد🌱 eitaa.com/Oshagh_shohadam