نویسنده:فاطمه رهبر
انتشارات_خط مقدم
رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم
#کتاب_بیست_هفت_روز_یک_لبخند
#شهید_مدافع_حرم_بابک_نوری_هریس
#پارت_هشتاد_و_دو
بابک، از پشت ، چشم های مرد جوانی را می گیرد . مردی روحانی ست که حالا عبا و عمامه از سر برداشته و به جنگ داعش آمده است . دستان ورزیده اش ، مچ بابک را محکم می چسبد. در حین پیچاندن می گوید ؛ کی هستی ؟ چشم هام رو ولکن.
بابک ، با آرامش همیشگی، بی این که درد دستش دست پاچه اش کند، جواب می دهد : حاجی دستم رو هم بشکنی، تا چیزی رو که ازت می خوام، قبول نکنی، ولت نمی کنم.
حسین و داوود و رضا علی پور، در چند قدمی شان، این ماجرا را نظاره می کنند. حالا تک و توک آدم هایی که از کنارشان رد می شوند، کنجکاوند تا ببینند خواسته ی بابک چیست. روحانی می گوید: بگو ببینم چی می خوای ؟
بابک می گوید : حاجی، قول بده دستم رو برداشتم، همین که چشمت به ضریح افتاد، از بی بی بخوای که من شهید بشم .
روحانی با مکث سر تکان می دهد.
بابک که برای گرفتن چشمان مرد روحانی روی پنجه ی پاهایش ایستاده ، پاشنه ی پا را می گذارد زمین، و دست هایش پایین می افتد. نگاه تیره و تار مرد، با برق طلایی ضریح روشن می شود. با دست، بابک را نشان می دهد:
_ خانم جان، بی بی دو عالم، یه جوری این رو شهید کن که پودر بشه!
و صدای خنده از دور و بر شنیده می شود. روحانی بر می گردد سمت بابک و می گوید: خوبه؟ راضی شدی؟
بابک ، دوباره روی سر انگشتانش بلند می شود، دست می اندازد دور گردن روحانی، صورتش را غرق بوسه می کند و می گوید : دمت گرم!
ان شاءالله دعات مستجاب بشه!
روحانی به رفتن بابک خیره می شود و با خود می گوید: توی دل این پسر با این همه کم رویی و زبانی که به ندرت برای حرف زدن باز می شود، چه خبر است؟
علی پور، با چند قدم بلند، خودش را به بابک می رساند . بابک، سر به حفاظ مشبک می گذارد . آرام آرام سر می خورد و زی پای ضریح خانم می نشیند. سرش هنوز به پنجره ی نقره ای چسبیده است. انگشت در گره های ضریح قفل می شود ، و سرمایش را به جان می خرد ، اشک است که می بارد !
رضا دلش نمی آید بابک را تنها بگذارد ؛ اما حس می کند نباید خلوتش را به هم بزند . با کمی فاصله ، کنارش می نشیند . به نیم رخش خیره می شود . در این مدت ، بار ها و بارها به نوع رفتار بابک با آدم ها ، به صحبت هایش ، به طرز برخوردش با مسائل فکر کرده و مطمئن شده که بابک از لحاظ فکری با جوان های هم سن خودش فاصله ی بسیار دارد ، انگار عاقله مردی ، رو به رویش است ، در قالب جوانی ۲۴ساله !
بابک لب می لرزاند؛ اما کلماتش نا مفهوم اند ، و رضا فقط به اشک هایش نگاه می کند ؛ اشک هایی که زیر نور چراغ ها ، هزار برابر می شوند .
بعد از نماز و دعا ، صدایی بلند اعلام می کند برای رفتن به حرم حضرت رقیه سلام الله علیها سوار ماشین شوند . دمشق ، دیگر آن شهری که چند . . .
ادامــہ دارد ـ ـ ـ
🦋بـہ ڪانـاݪ عـشاق الشہـدا بـپیونـدیـد🦋
eitaa.com/Oshagh_shohadam