نویسنده:فاطمه رهبر
انتشارات_خط مقدم
رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم
#کتاب_بیست_هفت_روز_یک_لبخند
#شهید_مدافع_حرم_بابک_نوری_هریس
#پارت_هشتاد_و_نه
اعلام آمادگی می کند . تمام بچه هایی که هم کلاسی بابک بوده اند ، می دانند بابک سر کلاس با چه دقت و علاقه ای ، آموزش های تئوری را پشت سر گذاشته ، و می دانند که آن دفترچه ی کوچک جلد مشکی داخل جیب روی سینه اش پر است از تصویر سلاح ها و توضیحات درباره نحوه کار با آن ها.
* * *
بابک و عارف کاید خورده خم شده اند روی موشک تاو . اسپیکر کوچکی که همیشه و همه جا همراه عارف است ، روی کاپوت ماشین قرار دارد و صدای آهنگران از آن پخش می شود :( مرا اسب سپیدی بود روزی . . .) تا حالا اکثر بچه ها ، متوجه علاقه عارف به این قطعه شده اند . هر کس بخواهد عارف را پیدا کند کمی گوش تیز کردن و رد صدای آهنگران ، به او می رسد .
عارف توضیحاتی می دهد و به قسمتی از بدنه ی موشک اشاره می کند .بابک خم می شود روی بدنه ، و با دقت گوش می سپرد ، و بعد به جای دیگر از موشک اشاره می کند و با دست هایش ، چیزی را در هوا ترسیم می کند . این بار ، عارف با دقت در حال گوش کردن است .
دو جوان ، زیر گرمای سوزان آفتاب ، با دقت کتابی را ورق می زنند .
حسن قلی پور تکیه داده به در سیلو ، و شاهد تبادل نظر دو جوان است . حمید تجسمی ، کنارش قرار می گیرد . آفتاب افتاده روی ماسه ها . به هر طرف نگاه می کنی و تا چشم کار می کند ، شن و ماسه است . حمید ، رد نگاه قلی پور را دنبال می کند ؛
_ حمید، این پسره رو می شناسی ؟
_ کدوم یکی شون رو ؟
_ اون که قدش کوتاه تره و ریش سبیل مشکی داره .
_ ها . . .بابک نوری!
_ می دونستی پسر حاج محمد نوریه ؟
حمید که کارمند شهرداری ست ، حاج محمد نوری رو زیاد دیده ؛ اما چرا تا الان حتی به ذهنش هم نرسیده که بابک ممکن است با او نسبتی داشته باشد ؟
_ جدی می گی ؟!
_ آره .طفلی پدرش خیلی نگرانشه . تو رو خدا حواست بهش باشه .
_ به فرمانده می گم اینجا نگهش داره . نبردش جلو .
قلی پور از عرض شانه به حمید نگاه می اندازد که دست در شلوارش کرده و کمر چسبانده به دیوار .
_ به نظرت ، این بچه رو که تو هر کاری سر مز کنه و می خواد کمک حال همه باشه ، می شه این عقب ها نگه داشت ؟
بابک ، پارچه ای دستش گرفته و دارد تنه ی موشک را پاک می کند . عارف سر برده تو ی لوله ، نگاهی به داخلش می اندازد و نگاهی به کتاب توی دستش . صدای پر سوز آهنگران رها شده توی بیابون :( شبی چون باد بر یالش خزیدم . . . به سوی خانه ی ساقی دویدم . . . )
* * *
قطره های درشت باران کوبیده می شود روی شیشه ، و در مقابل نگاه ماتش سر می خورد لای شیار کاناره های برف پاک کن . پدر آرنجش را حایل در ماشین کرده و سرش را کف دستش خوابانده است . نگاهش به رو به روست ؛ اما جایی را نمی بیند .
از خانه بیرون آمد تا برود استخر ؛ اما کنار بوستان ملت پارک کرد و به جای خالی بابک کنار دستش خیره ماند . اکثر وقت ها ، بابک همراهی اش می کرد . یکی دو ساعتی در آب می ماندند . بابک ، بیشتر شیرجه می زد ، و پدر لبه استخر به تماشایش می نشست . وقت برگشتن ، از هر دری صحبت می کردند ؛ از امور و مسائل سیاسی گرفته تا گرفتاری مردم که به علت بی کفایتی بعضی از نهاد
ها ، گریبان مردم گرفته بود . دغدغه ی همیشگی بابک ، قشر ضعیف مملکت بود که نه زور داشتند، نه پول .
پدر ، وقت حرف زدن چشمش به جاده بود ؛ اما نگاه مشتاق پسر را بر نیم رخ خود حس می کرد که چطور نظرها و تحلیل هایش را گوش می کند . و حالا برای چه استخر برود ؟ تنهایی چطور برگردد ؟ اصلا چرا جایی برود در حالی که تمام حواسش توی خاک سوریه پرسه می زند ؟
ادامـــہ دارد ـ ـ ـ
🦋بـہ ڪانـاݪ عشـاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🦋
eitaa.com/Oshagh_shohadam