eitaa logo
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
889 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
﷽ این چه سودائے است با خود ڪرده ام در عاشقے از تو گویم لیک، فڪرم جاے دیگر مانده است ارتباط‌مون @Shohada1380 بگـوشیم @Fatemee_315 آن سوی نداشته هایم تکیه‌گاهی‌دارم‌ازجنس‌خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
🎬 #کلیپ | #راهیان_نور 🔻شهدا آرام بخش اند،شهدا اطمینان بخش اند با شهدا قاطی بشید...
شهدا نزدیک شدیم به وقتے که همه براۍ زیارت میان پیشتون !.. ما هم جزوشون هستیم ؟!💔 ما رو هم میطلبین ؟ 🖤 این روزا حالمون خوش نیستا ... !💔
حالش گرفته بود؛ گفتم: «چته؟» گفت: «چند وقتھ از ته دل آرزویِ شهادت نکردم؛ نکنه دلم دنیایے شده..!💔» @Oshagh_shohadam
رفیق... به‌دنیا،زیادۍمَحَل‌ندھ... دنیایِ‌زیادی‌روح‌روخَفِه‌مے‌کنه!!(: یابه‌قول‌معروف... -غرق‌دنیاشدھ‌راجام‌شہادت‌ندهند💔🖐🏻- 🥀🕊 @Oshagh_shohadam
بـسـم‌رب‌ِّالـمـهـدےعـج ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ "از زبان هدیه" اون شب هم اومدیم خونه.. بعد از عَوَض‌کردن لباس‌هام دراز کشیدم رو تخت فردین هم بعد از چند دقیقه دراز کشید رو کاناپه.. فردین: -هدیه!هدیه‌جان..!! _بله!! -بیداری؟! _نه تو خواب حرف می‌زنم -یعنی خاااااک تو سر دشمنات که فقط بلدی بخندونی _دنیا دو روزِ؛یه روزش که گذشته.. _فقط یه روز باقی‌مونده،اگه نخندیم چیکار کنیم؟! _هر چقدر هم دنیا به کامِت نباشه باید بخندی.. _نگاه کن فردین! حق‌الناس فقط مال و اموال نیست.. _حال دیگران هم جزء حق‌الناسه، من اگر حال تو رو بد کنم اگه دل تو رو هم بشکنم حق‌الناس کردم.. _اگر حال خودم بد باشه و به تو انتقال بدم باز هم حق‌الناس.. _پس همون بهتر که همیشه شاد باشم حتی اگه از درون داغونم.. _حتی امیرالمؤمنین‌امام‌علی(علیه‌السلام) فرموده: "مؤمن شادی در چهره‌اَش است و غم و اندوهش در دلش" -چقدر قشنگ گفته امام‌علیتون..! _امام علیمون؟! -آره دیگه... _مگه تو توی‌ِ شناسنامت ننوشته شیعه؟! -آره خب.. _خب پس امیرالمؤمنین‌امام‌علی(علیه‌السلام) برای تو هم هست.. _شاید باورت نشه ولی بعضی وقت‌ها ائمه(علیه‌السلام* حتی برای کسانی که شیعه یا مسلمان نیستند هم هستند.. -می‌دونستی خیلی خوبی؟! _بله که می‌دونم.. -جدی میگم،خیلی خوبی.. -نسبت به هر دختری که دیدم واقعا خوبی،مهربونی،آرامش انتقال میدی.. _من آرامش انتقال میدم؟! _من با این همه شیطونیـ؟! -نگاه کن من قبل اینکه بیام خواستگاری؛ همش فکر می‌کردم شما مذهبی‌ها چقدر خشک و بی‌روح هستید و چه جوری باید یه عمر باهات سَر کنم ولی وقتی بعد از مَحرَمیَتِمون کارات رو دیدم واقعا تعجب کردم.. _خب اصلش همینه؛ یه دختر شیعه باید در برابر نامحرم باحیاترین باشه ولی جلویِ محرم‌هاش شوخ‌طبع‌ و شیطون‌ترین.. -میدونی هدیه..! من اصلا خدای شما رو نمی‌شناختم.. -ولی به یه چیز خیلی خوب معتقدم که؛ آدم شبیه کسی هست که باهاش می‌گرده و دم‌خوره.. _تو خیلی با خُدات حرف میزنی؛ وقتی تو آنقدر خوبی حتما به خاطرِ خدات هست وقتی تو آنقدر مهربونی حالا ببین خدات چقدر مهربونه.. _حالا دیگه اینقدر هم تعریفی نیستم؛ ولی آره خدای یکتا واقعا خوبه.. _یعنی یه رفیق باحال اگه باهاش رفیق بشی آنقدر تو رفاقت مَشتیِ که نگوووو.. -آره،خیلی.. _حالا بگیر بخوااب لطفا.. -چشم.. ‌ فردا صبح وقتی بیدار شدم دیدم فردین نیست.. بعد از خوردن صبحونه نشستم تو بالکن.. هوا چقدر خوب بود.. "یعنی مهدیار الان کجاست..؟! داره چیکار میکنه..؟!" گوشیم رو درآوردم و رفتم تو پیج دانشگاه، با هزار بدبختی عکسش رو پیدا کردم.. "موهای خرمایی و چشم‌های قهوه‌ایِ تیره" "با ته‌ریش واقعا به دل می‌نشست" ‌ سریع از پیج بیرون اومدم.. "وای چقدر هیز شدم" فردین پسر خوبی بود ولی آدم دلخواهِ من نبود یعنی میشد این وصلت بهم بخوره؟! فقط خدا می‌دونست چقدر دارم زَجر می‌کشم دستم رو کسی می‌گرفت که من اصلا به چشم یک همسر نگاهش نمی‌کردم.. فردین بیشتر شبیه رفیقه تا همسر.. شاعر میگه؛ "عشق رازیست که فقط باید به خدا گفت" "خدایا! من فقط و فقط به خودت گفتم تا فقط و فقط خودت درستش کنی[♡]" ‌ نویسنده: @Oshagh_shohadam
بـسـم‌رب‌ِّالـمـهـدےعـج ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ بالاخره این یک هفته تموم شد و با همه‌ی دلتنگی‌هایی که به مهدیار داشتم اومدیم ایران.. "اصلا چرا آنقدر زود بهش علاقمند شدم؟!" "الله‌اکبر" فردین: -خیلی خوش گذشت،ممنون که هستی.. _خواهش می‌کنم،من از تو ممنونم؛ _فعلا خداحافظ.. از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل خانه؛ دیر وقت بود و همه خواب،خبر نداده بودیم که برگشتیم.. فقط می‌خواستم صبح بشه برم دانشگاه تا مهدیار رو ببینم.. "وااای استغفرالله" "غلط کردی هدیه،بگیر بخواب" ‌ با آلارم گوشیم برای نماز صبح بیدار شدم.. بعد از نماز و تسبیحات شروع کردم با بهترین رفیق دردودل کردن.. "خدایا!اگر مهدیار قسمت من میشه مِهرِش رو به دلم نگه‌دار حتی شده تا قیامت" "ولی اگر هم قسمتم نیست تو روخدا مِهرِش رو از دلم بنداز بیرون" چشمم افتاد به قاب عکس (سلام‌الله‌علیها) تو اتاقم "حضرت زهرا!من نوکرتم.. تو مثل مادر می‌مونی برام بیا و مادری کن برام و یه کاری کن..." صبح از خواب پا شُدَم، مانتو و شلوار بادمجونی تیره پوشیدم با روسری و ساق کِرِم‌رنگ‌تر از مانتو و شلوارم از اتاق اومدم بیرون.. _ســــلام بر هـــمـــــه مامان: --وااای سلام و درد،جون به لب شدم... بابا: --عه؟!دختر بابا کِی اومدید؟! _هیچی بابا دیشب اومدیم.. مامان: --تعریف کن ببینم چیشد...!! _حالا برم دانشگاه،میام تعریف می‌کنم.. از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و یه مداحی گذاشتم و گازش رو گرفتم.. ــــ کرب و بلا آرامش منه نبضم با غم تو میزنه ‌ این هم از کَرَم حسنه اربـــــــــابـــــــم ‌ باروووون داره دونه دونه.. به تو میرسونه سلامم رو آقا... خدا میدونه...😔💔 ‌ (پویانفر) ــــ رسیدم دانشگاه، همون اول پریدم تو بغل فاطمه و نارنج.. _چقدر دلم براتون تنگ شده بود.. فاطمه: -واای آره من هم‌ همینطور.. نارنج: -من هم همچنین‌،حالا بگو ببینم خوش گذشت..؟! _آره خداروشکر خیلی خوب بود.. فاطمه: -اوضاعت با آقای فردین چطوره؟! _هِی،پسر خوبیه ولی خب آدم دلخواه من نیست بهش علاقه‌مند نمیشم؛بچه‌ها دعام کنید.. رفتیم سر کلاس؛ کل کلاس حواسم به این بود بهونه پیدا کنم و برم دفتر بسیج تا ببینمش"دست خودم نبود :(( " بعد از کلاس بچه‌ها رفتن بوفه... _بچه‌ها..!شما برید من هم الان میام.. رفتم تو دفتر بسیج، "آقای قربانی بود فقط،پس کو مهدیار؟!" قربانی: -سلام خانم کیامرزی..!رسیدن بخیر.. _سلام،خیلی ممنون... قربانی: -کاری داشتید؟! "چی بگم الان..؟!" _دنبال خانم صفایی می‌گردم.. قربانی: -ایشون که دوست شماست! نمی‌دونید کجاست..!! _نه،به هر حال ممنون.. "خدایا بابت دروغ حلال کن" در بسیج رو باز کردم که برم تو چهارچوب در که یهو مهدیار رو دیدم.. "واای خودشه،تا من رو دید تا چند دقیقه خیره بودم بهش،اون هم همینطور" ولی مثل همیشه سرش رو انداخت پایین.." ‌ قلبم هزار تا میزد؛ اونقدر قلبم تند میزد که احساس کردم اون هم میشنوه "سلام کرد! بدون حرفی اومدم کنار و رد شد" رفتم حیاط و آب زدم رو صورتم.. "واای خدا..!من واقعا به این بشر علاقه دارم! نگاهش!صداش!هنوز تو ذهنم بود" ‌ نویسنده: @Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است ……ڪہ آسمانیت مےڪند.…… 🌱و اگر بال خونیـن داشتہ باشے🌱 دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد. دلــ‌ها را راهےڪربلاے جبــ‌هہ‌ها مےڪنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــ‌هــــــداء" مےنشینیم...|♥️ 🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ 🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻 🌾 @Oshagh_shohadam
•°🌱 مشکل‌ ما اونجاست‌‌ که‌ دیدن‌ آقا‌ صاحب‌ الزمان برامون‌ مهمه ولی‌ کسب‌ رضایتش‌ از خودمون نه..! . @Oshagh_shohadam
میگفت! هرروزبنشینید یك‌مقدارباامام‌زمان'عج'دردودل‌کنید.. خوب‌نیست‌شیعہ‌روزش‌شب‌شود وشبش‌روزشود واصلابہ‌یادامام‌اش‌نباشد . . 💔! @Oshagh_shohadam
نه شناسایی دارم.. نه شب را می دانم.. نه برگشت را می شناسم آواره میان مانده ام اگر به داد نرسید ازدست رفته ام...... 💔 @Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بـسـم‌رب‌ِّالـمـهـدےعـج ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ فردین: -سلام بانو!وقت داری بریم بیرون؟! "واااای خداااا چیکار کنم..!! دلم یه جایی گیره ولی دارم زن یکی دیگه میشم" "خدایا فردین گناهی نداره من دل دادم به یکی از بنده‌های خوبِت؛پس چرا..؟!" "وای خدا یه کاری کن،من متنظرم" ‌ "از زبان مهدیار" ‌ رفتم پشت پنجره‌ی‌ دفتر... از اینجا معلوم بود؛ رفت آب زد به صورتش و الان نشسته رو نیمکت "خدایا من می‌دونم دارم اشتباه می‌کنم :(( ولی مگه آیت‌الله‌سیستانی نگفته: "عشق یک امر غیراختیاری است و حکم ندارد" "خب من هم دست خودم نبود خدایا من عاشق این دخترم..!! ولی چیکار کنم؟! چه جوری به دستش بیارم..!!" "من دوستش دارم، ولی اون می‌خواد زن یکی دیگه بشه خدایا من نوکرتم ولی خودت یه کاری کن.. من واقعا دوسش دارم...//: اصلا چرا آنقدر زود دل بستم..؟!" ‌ تو افکارات خودم بودم که یکی زد پشتم.. برگشتم سمتش،علی بود: --بَه‌بَه رفیق عاشق خودم.. _بس کن علی،اصلا حوصله ندارم... --خب چرا بهش نمیگی؟! _اون نامزد داره‌هااا --خب تو به خودش بگو.. --از عکس العملش می‌فهمیم... --نهایتش یه کشیده میزنه تو گوشت؛ حداقل تکلیف خودت رو میفهمی و بعدا حسرت نمی‌خوری که هیچکار نکردم.. _بد هم نمیگی‌هاااا؛ _پس فعلا یاعلی‌. کت‌اَم رو برداشتم و به سمت حیاط قدم برداشتم "آره درسته باید بهش می‌گفتم" همین که رسیدم بهش: _ببخشید هدیه‌خانم! برگشت سمتم، وای دوباره قلبم تپش گرفت احساس می‌کنم الان هست که بزنه بیرون.. هدیه‌خانوم: -بله..؟! اومدم بگم که.... فردین: --هدیه‌جان..! --بریم دیگه خانمم..؟! به صاحب صدا نگاه کردم؛دوباره همون پسره.. با خانمم گفتنش،اون لحظه فقط می‌خواستم اون رو بُکُشَم بعدم خودم رو.. هدیه‌خانوم: -یک دقیقه صبر کن فردین..! -بفرمائید آقای فرخی..؟! چقدر باهاش راحت حرف میزنه//: _هیچی،فقط خواستم بگم از یکی بچه‌ها جزوه‌های این یه هفته رو بگیرید که نبودید.. هدیه‌خانوم: -بله چشم،ممنون که گفتید.. _یاعلی هدیه‌خانوم: -علی یارتون سوار ماشینم که پراید با گران‌ترین قیمت و کمترین کیفیت بود شدم و رفتم سمت خونه... بعد از رسیدن،بدون هیچ حرفی رفتم اتاقم... به عکس رفیق‌های شهیدم خیره شدم؛ "شهیدعلی‌اصغرالیاسی" و "همت" و "چمران" "لطفا شما واسطه بشید برام یه کاری کنید" در اتاق باز شد و مهدیه اومد داخل: --بَه‌بَه خان داداش.. _سلام آبجی قشنگم _ببخشید ولی اصلا حوصله ندارم.. --آبجی‌ که فقط نباید تو حوصله داشتَنِت بیاد کنارت حالا هم بگو ببینم یه چیزت هست.. --بدون حرف میای تو اتاق! --چند روز هست حالت گرفته است! _آبجی عاشق شدم.. --جدی میگی..؟! _آره،ولی... --بگو می‌شنوم.. _دختر خوبیه خیلی خووبه.. _میدونی چیه! دختره خودشه،یک رنگه،اَدا در نمیاره.. _یهو چشم‌هام‌ رو باز کردم دیدم بهش علاقه دارم _اومدم بگم که فهمیدم نامزد کرده.. _مهدیه یه کاری کن..! --الهی فدای داداشم بشم من؛ آدرسش رو بده تا باب رفقات رو باز کنم.. به مهدیه گفتم چه زمان‌هایی تو دانشگاه هست و مابقی‌ اطلاعات رو... ‌ نویسنده: @Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است ……ڪہ آسمانیت مےڪند.…… 🌱و اگر بال خونیـن داشتہ باشے🌱 دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد. دلــ‌ها را راهےڪربلاے جبــ‌هہ‌ها مےڪنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــ‌هــــــداء" مےنشینیم...|♥️ 🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ 🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻 🌾 @Oshagh_shohadam
. مثلایھ‌شبم توروضھ‌یادم‌ڪنن، بگن‌خوش‌بھ‌حالش، الان‌مهمون‌امام‌حسینھ ... :) . ♥️ @Oshagh_shohadam
- براےتوبھ‌امروزفردانڪن‌ازڪجا معلوم‌این‌نفسےڪه‌الان‌‌میڪشی‌جزء نفس‌هاےآخرنباشہ‌‌رفیق؟خیلیابیخیال‌ بودن‌ویھوغافلگیرشدن🚶🏿‍♂💔.. - - @Oshagh_shohadam
ازعالمۍپرسیدند:براے خوب‌بودن‌ڪدام‌روزبھتراست‌ . .؟! عالم‌فرمود:یڪ‌روزقبل‌ازمرگ گفتند:ولۍهیچڪس‌مرگ‌رانمیداند عالم‌فرمود:پس‌هرروززندگۍراروزآخر‌فڪر ڪن‌وخوب‌باش( ! @Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چندتا قلب برای امام‌زمانت شکارکردۍ؟! چَندتامون‌ غصه‌خورِ‌ امام‌ زمانیم؟! رفقا! توجنگ‌چیزی که بین شھدا جا افتاده‌بود این‌بودکه‌میگفتن : امام‌زمان! دردوبلات‌‌ به‌ جون‌ من(: حواسمون‌باشه کجای‌کاریم ؟! @Oshagh_shohadam
عطرِ همسرم را در زندگیم حس می‌کنم. وقتی سرِ مزارش میرم یادِ حرفاش میفتم که می‌گفت: تو بزرگ‌ترین سرمایه‌ زندگیِ من هستی اگر می‌شد تو را هم با خودم سرکار می‌بردم بزرگ‌ترین رنج و غمِ من، این ماموریت‌هایی است که باید بدونِ شما بروم..! الان که پیشم نیست کاسه‌ی آب برای بدرقه‌اش که چیزی نیست پشتِ سرش آب شدم که برگردد💔.. 🌱 @Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ رفتم وارد کلاس شدم؛کنار پنجره نشستم.. بیرون رو نگاه کردم... مهدیار و دوستش علی داشتن برای کاری داربست می‌بستن.. "چقدر این بشر خوب بود" حتی نگاهشم می‌کردم دلم تنگش بود، دیگه چه برسه به این که نبینمش..!! استاد: -خانم کیامرزی..!! واااای اصلا حواسم نبود، _بله استاد؟! -هوا اون بیرون چطوره..؟! کل کلاس خندید.. -حواستون رو جمع کنید لطفا.. _بله،ببخشید استاد... یه نگاه به صندلی خالیِ نارنج و فاطمه کردم؛ از اونجایی که شوهراشون دوست صمیمی هستن برای چند هفته رفتن جمکران... "خوشبحالشون" اونوقت من هم با فردین میرم ترکیه.. دلم دوباره به خاطر نامزدیم با فردین گرفت... اشک از گوشه‌ی چشمم اومد پایین.. ولی پاکش کردم و سعی کردم حواسم رو بدم کلاس.. بعد از کلاس رفتم سِلف.. یه ساندویچ خریدم رفتم نشستم رو نیمکت.. تو فکرهای خودم بودم که یه دختر لاغر و قدبلندِ چادری اومد کنارم نشست و گفت: --ســــلام بانو "چقدر چشم‌هاش شبیه مهدیار بود" "آخه مهدیار چه ربطی به این داره!" کلا قاطی کردم.. _سلام عزیزم،خوبی؟! --ممنون،شما چطوری؟! _خداروشکر، مال همین دانشگاهی؟! --نه، --اسم من مهدیه هست‌ شما چی؟! _هدیه هستم.. --خوشبختم، --شما نفت‌ میخونی‌ درسته؟! _آره چطور مگه..؟! --آخه من کنکوری هستم بعد از ریاضی شرمندم خواستم یکم کمکم کنی خواهش می‌کنم.. _آخه عزیز من وقت ندارم.. --روم رو زمین نزن،خواهش کردم دیگه.. اگه قبول می‌کردم هم سرگرم می‌شدم هم کمتر به مهدیار فکر می‌کردم برا همین گفتم: _چشم،ان‌شاءالله.. --وااای تو چقدر خوبی! --این شمارم هست بهم پیام بده که چه‌ زمانی میتونی بیای..!! شماره رو گرفتم، اومدم جواب بدم که صدایی‌ اومد.. ‌ نویسنده: @Oshagh_shohadam
بـسـم‌رب‌ِّالـمـهـدےعـج ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ آقای‌راد: -هِی توله آخوند انتخابات کِی‌ هست؟! برگشتم سمت صدا،طبق معمول آقای‌راد _چطور مگه..؟! راد: -همینجوری..! _چندماه دیگه.. -من که عمراََ رأی‌ بدم.. _واقعا رأی نمیدین؟! -نه.. _پس چند سال دیگه اگه رئیس‌جمهور بد از آب دراومد و اوضاع بد شد حق اعتراض نداری..! -چه ربطی داره..؟! _آخه کسی حق اعتراض و دخالت داره که مهم بوده واسش و در انتخابات شرکت کرده.. _و اینکه اگر شما که اِدِعات میشه عاقلی و به آدم درست رأی ندی طبیعتاََ یه نادرست رأی میاره و .... - رأی من اثر نداره وقتی که بالایی‌ها خودشون انتخاب می‌کنن ریئس جمهور رو.. -ما فقط بازیچه هستیم... اومدم جواب بدم که صدای آشنایی اومد، "مهدیار‌ بود" ‌ --اولا آره دیگه، انتخابات قبلی هم شبکه‌های مزخرف من‌وتو و ... گفتن فلانی رأی خریده و قطعا اون میره بالا چون رهبر پشتشه و شماهام باور کردید.. --ولی آخر چیشد!! خب معلومه کاندید شما رأی آورد شما کلا دنبال بهونه هستید.. --دوما بار آخرت باشه مزاحمت ایجاد میکنی برای خانم.. "چه خوب جواب داد" دوست داشتم همونجا داد بزنم، "دمتتتتت گررررررررررررم" ولی حفظ حیا مهم‌تر بود "واااااااای خدایا دلم قنج میره واسش" "یعنی ایشون‌ هم غیرتی میشه!" قیافه ی راد که دیدنی بود.. مهدیار رو به ما کرد و گفت: -شما هم دیگه بفرمائید دست مهدیه رو گرفتم و رفتیم اون طرف دانشگاه مهدیه‌ رو کرد طرفم و گفت: -چه غیرتیه نسبت‌ بهت،نکنه علاقه داره بهت؟! یه لحظه قلبم وایساد.. "کاش میشد" _نه بابا، اون به هر کی علاقه‌مند باشه به من نیست.. -از کجا می‌دونی..؟! _بیخیال.. -خب باشه، -من باید برم پس خبرم کن.. _باشه عزیز، خداحافظی‌ کردیم‌ باهم‌ و رفت.. "چرا آنقدر این دختر زود بهم اعتماد کرد!" "ولی خوب شدهااا" شاید خدا این دختر رو فرستاد تا یکم سرگرم بشم با درس‌هاش و مهدیار رو فراموش کنم.. "ولی حیف که عشق هیچوقت‌ فراموش‌ نمیشه" ‌ نویسنده: @Oshagh_shohadam
♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است ……ڪہ آسمانیت مےڪند.…… 🌱و اگر بال خونیـن داشتہ باشے🌱 دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد. دلــ‌ها را راهےڪربلاے جبــ‌هہ‌ها مےڪنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــ‌هــــــداء" مےنشینیم...|♥️ 🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ 🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻 🌾 @Oshagh_shohadam
بـسـم‌رب‌ِّالـمـهـدےعـج ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ "از زبان هدیه" ‌ _فردین میشه من رو برسونی خونه..! -مثلا اومدم که بریم بگردیمااا.. _الان نه،حوصله ندارم.. -هر چی تو بگی.. من رو رسوند خونه؛ خداحافظی کردم و رفتم داخل.. با یه سلام و اینکه ناهار نمی‌خورم حرف‌ها رو تموم کردم و رفتم تو اتاق.. با چادر خودم رو پرت کردم رو تخت.. یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمم سُر خورد و افتاد پایین.. "چرا این پسره من رو بیشتر عاشق خودش میکنه!" وقتی گفت،هدیه‌خانم! احساس کردم برای چند لحظه خون تو رگ‌هام جریان نداره.. "صداش،صداش،صداش،آخ صداش" دائم‌ تو گوشم‌ اِکو میشه.. من به این بشر فکر هم می‌کنم قلبم تندتند میزنه چرا آخه؟! چشم‌هام رو بستم؛ تصویرش رو تو ذهنم تصور کردم.. وااای که چقدر این بشر به دلم نشسته بود.. پا شدم و رو به قاب وایسادم "مگه مادرم نیستی..؟! تو که فقط برا سآدات مادر نیستی..! برا من هم که مثل مادر میدونَمِت مادری.. توروخدا مادری کن برام.. من عاشق این پسرم،خودت درست کن" ‌ "از زبان فردین" ‌ بعد از رسوندن هدیه رفتم شرکت.. خودم رو پرت کردم رو صندلی و گوشیم رو درآوردم و عکس هدیه! "دوست داشتنی ترین دختر دنیا" "من واقعا دوسش داشتم" "ولی امروز چرا حالش بد بود..؟!" "حاضرم جونم رو بِدَم که حالش آنقدر گرفته نشده باشه" در باز شد و پوریا پرید تو اتاق: --بَــــــــــــــــه سلام آق مهندس _سلام و زهرمار؛ درب رو گذاشتن برای اینکه دَر بزنی مثلا --دلم نخواست، حالا هم گمشو برو اتاق مهمان.. --رئیس اون شرکتی که رفتی ترکیه باهاش قرار داد بستی اومده.. "یعنی انگار نه انگار من ریئس شرکت هستم‌ها! بلد نیست مثل آدم حرف بزنه، ملت رفیق دارن ماهم رفیق داریم.." پاشدم کت‌اَم و موهام رو مرتب کردم --حالا انگار می‌خواد بره خواستگاری! گمشو برو دیگه.. _احمق میدونی چقدر قرارداد سنگینه..؟! بدون گوش‌دادن به جوابش رفتم سمت اتاق مهمان "دوتا مرد با یه دختر" "یکی از مردها همون طرف حساب من بود" بعد از سلام و احوال‌پرسی نشستیم.. _خب با قرارداد چطورید..؟! ساواش(ریئس شرکت قراردادی): --عاالیه.. "ترکیه‌ای بلد بودم" امضاء کردیم اگه قرارداد شکست می‌خورد باید زندگیم رو می‌فروختم.. بعد از امضاءکردن ساواش گفت "می‌خواد تنها حرف بزنه" تو همه‌ی این لحظه‌ها سنگینی نگاه دختره رو حس می‌کردم.. با ساواش رفتیم یه گوشه؛ --چقدر برات مهمه قرارداد..؟! _خب معلومه خیلی! --می‌دونی که اگه شکست بخوره کل ۱۰۰۰ نفر شرکتِت بیکار میشن و باید زندگیت رو بفروشی..؟! _خب آره.. --خب من می‌خوام قرارداد رو بهم بزنم؛ یعنی تو شکست می‌خوری.. خندیدم: _شوخی میکنی..؟! --کاملا جدی گفتم.. _یعنی چی..؟! --یعنی شرط داره، اگر شرط رو قبول نکنی قرار داد بهم میخوره و تو کل زندگیت رو باید بفروشی.. _چه شرطی..؟! نویسنده: @Oshagh_shohadam
رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ "از زبان‌ فردین" ‌ ساواش: -اون دختر کناریم رو دیدی..؟! _خب چه ربطی به من داره..؟! -دخترمه،چایلا.. -سرطان داره و چند ماه بیشتر زنده نیست.. -بیا و این چند ماه آخر رو کنارش باش تابهش خوش بگذره.. یهو چشم‌هام چهارتا شد؛ _ببخشید آقاساواش من زن داارم.. -خب قرار نیست زنت بفهمه که،اون از تو خوشش میاد.. _ببین من به زنم متعهدم،اشتباه گرفتی. -اگه این کار رو نکنی قرارداد رو بهم می‌زنم؛ فقط نیم ساعت وقت داری فکر کنی.. دخترش رو صدا زد و رفتن بیرون، -بیرون منتظرم "خون به مغزم نمی‌رسید اگر قرارداد بهم بخوره ۱۰۰۰تا آدم بیکار میشن خودم به دَررررک اون ۱۰۰۰ تا آدم چیکار کنه..!! آخه هدیه چی؟! اون گناه داره.. اون لایق خیانت نیست... تو همین هین در اتاق زده شد و چایلا اومد تو.. "دختری با قد کوتاه و جُسته‌ای ریز، موهای رنگ کرده‌ی سیاه که چتری ریخته بود رو صورتش و چشم‌های قهوه‌ای" بد نبود... چایلا: --میشه بشینم..؟! _بفرما.. با صدای آرومی گفت: --من فقط چند ماه زنده هستم.. اشک از گوشه‌ی چشمش اومد پایین؛ --ازت خوشم میاد --توقع زیادی نیست..! فقط چند ماه کنارم باش تا احساس تنهایی نکنم --فقط چند ماه می‌خوام زندگی کنم.. _ببین من تو قلبم یکی دیگه حاکمه.. --ببین من برام فرقی نداره، قول میدم چیزی ندونه فقط کنارم باش... زد زیر گریه؛ --یه کار انسانیه،فقط چند ماه.. _میشه تنهام بزاری! بدون حرفی رفت، بعد از چندین دقیقه فکر... "فقط چند ماهه! بهتر از اینه که ۱۰۰۰ نفر از کار بیکار بشن که.. این کار رو به خاطر چایلا نمی‌کنم بلکه به خاطر اون ۱۰۰۰ تا آدم انجام‌ میدم" صداشون زدم و اومدن داخل اتاق؛ _خیلی‌ خب من فکرهام رو کردم "قبوله" ساواش: -می‌دونستم پسر عاقلی هستی.. چایلا: --خب از امروز شروع میشه --این هم شماره‌ی من هست بفرمائید... و هیچ چیز بدتر از این نیست که بخوای برخلاف میلِت عمل کنی.. ‌ نویسنده: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ "از زبان هدیه" ‌ صبح با آلارم گوشیم پاشدم.. فردین گفت میاد دنبالم تا برسونتم دانشگاه.. شلوار و مانتو مشکی با روسری و ساق جیگری پوشیدم.. صبحونه می‌خوردم که فردین تک زد؛ "یعنی جلوی دَر هست" یه ساندویچ گرفتم برا فردین شاید صبحونه نخورده باشه.. رفتم سمت ماشینیش: _سلام ساندویچ رو گرفتم سمتش فردین: -سلام،چطوری..! -دستت طلا.. _ممنون،تو خوبی! -هِی،بد نیستم.. _چند روزِ گرفته‌ای..!! -مهم نیست... هیچ حرفی زده نشد،رسیدیم دانشگاه خداحافظی کردم و پیاده شدم.. چند قدم نرفته بودم که صداش اومد: -خانمم!! _بله!! -حلالم کن _بابت؟! -اونش مهم نیست فقط ببخش _باش بابا، _کسی ندونه میگه پسره آخرین روز زندگیشه _خداحافــــظ ‌ نویسنده: @Oshagh_shohadam