همیشه اَشک اوُنایی
که به فکرمون " هستن " رُو در میاریـــم
همیشه واسه کسایی
که به فکرمون " نیستن " اَشک میریزیـم
همیشه به کَسایی
که اصلاً به یادمون " نیستن " فکر میکنیــم
همیشه کَسایی
که اصلاً فکرشم نمیکنیم " به یــادمونـن"
این حقیقته زندگیه ،
تلخه ولی حقیقت داره ...!!
@Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظرتون در مورد شجاع ترین آدم ها چیه؟؟
بگین برامون👇💫
https://harfeto.timefriend.net/16400779568245
❤❤💫منتظر پیام هاتون هستیم
@Oshagh_shohadam
AUD-20220307-WA0021.mp3
11.08M
اللهم الرزقنا حرم حرم! آرزو شده مشهدم…
#دلی
💔|@Oshagh_shohadam
بسم رب المهدی
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهفتادوچهارم
" از زبان هدیه "
(مهدیار)اومد کنار گوشم زمزمه کرد
-بیخیال ارزش اینکه مجلس به گناه تبدیل نشه رو داشت..
بعد هم فاصله گرفت و یه چشمک انداخت؛
"دلم قنج رفت براش که"
"ای خدا آخه تو چرا آنقدر خوبی؟!"
مراسم کمکم تموم شد و همه رفتن
مهدیار:
-میای بریم بیرون؟!
_کجا؟!
-دیگه بماند..
_خب پس صبر کن لباسم رو عوض کنم..
-نـــــه نمیخواد،
-میخوام همینجوری باشه..
چادرم رو انداختم سَرَم و رفتیم؛
سوار ماشین شدیم و حرکت..
مهدیار:
-راستی..!
_چی؟!
-خیلی خوووشگل شدی؛
-خوشگل بودی خوشگلتر شدی..
-تو اتاق نگفتم بهت چون هنوز خانمم نشده بودی
_میدونم..
-اعتماد به نفس
_مگه دروغ میگم؟!
-نه اصلاااا..
رسیدیم،
از ماشین پیاده شدم..
"گلزار شهدا بود"
باذوق برگشتم سمت مهدیار و گفتم:
_وااای چقدر خووووب شد اومدیم اینجا..
-قابلی نداشت..
دستهام رو گرفت و وارد شدیم؛
چشمم خورد به قبری که یه بار باهم افتادیم داخلِش
دستهاش رو گرفتم و کشیدم سمت اون قبر..
مهدیار:
-ای خدااا،یادته؟!
_معلومه که یادم هست،آبروم رفت!
-حالا که دیگه زنم شدی
دستهاش رو دوباره کشیدم سمت مزار "شهیدهنجمهقاسمپور"
_ببین مهدیار دخترها هم شهیده میشوند..
-آره درسته،
ولی در اصل دخترها شهید پَروَرَند..
دوتا دستهام رو تو دوتا دستهاش گرفت،
و خیره شد تو چشمهام و گفت:
-ببین قشنگم،تو به من کمک کن شهید بشم؛
قول میدم نزارم جابمونی...
هنوز تو ذوق "قشنگم" گفتنش بودم که دوباره دلم لرزید..
"چرا حرف از شهادت میزنه دلم میلرزه..؟!
"آخه من تازه تو رو به دست آوردم،چرا آنقدر درباره شهادت میگی..!"
بحث رو باید عوض کنم؛
نگاهی به مزار کردم و گفتم:
_هِـــــــــی حالا تواَم،
_ایشون رفیق شهید من هست،
همه حرفهام رو بهش میزنم..
_تو رفیق شهید داری؟!
-صد البته،
همهی شهدایی که اینجا میبینی رفیقهای من هستن و قراره شهیدم کنند انشاءالله..
"دوباره حرف از شهادت زد!"
_میشه زیارت عاشورا بخونی؟!
-چرا که نه..!
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهفتادوپنجم
نشستم رو نیمکت و اون هم کنارم نشست
و شروع به خوندن زیارت کرد..
"شاید بهترین زیارت عاشورای عمرم بود"
بعد از خوندن زیارت عاشورا بلند شد
هیچکی تو گلزار نبود..
دست من رو گرفت و با صدای بلند شروع کرد با شهدا حرفزدن؛
-خب رفیقهای گل،
این هم از خوشگلترین دختر دنیا که شد خانم من
-دمتون گرم که کمک کردید
-دمتووووووووون گررررررررم
من فقط میخندیدم؛
"آخه این پسر عقل داره؟!"
نگاهی بهم کرد؛
بعد دوباره نگاهی به مزارها کرد و رو به من گفت:
-اصلا ببینید همسر شهیدبودن چقدر بهش میاد..!
دلم هُری ریخت؛
ولی نباید به رو خودم میآوردم..
رو به شهدا گفتم؛
_اصلا هم اینجوری نیست،شهیدشدن بیشتر بهم میاد..
-اصلا هر دوتا مورد،قبوله؟!
_یعنی باهم؟!
-خدا کریم هست،کنار میایم..
_چیهههه؟!
_نکنه میترسی باهم شهید بشیم نزارم اون دنیا بری پیش حوریجونات هااا..؟!
قهقهه زد و گفت:
-وای دختر تو دیونهای..!
_کور خوندی،
اگر بزارم دستت بهشون برسه..
دوباره قهقهه زد و بلندبلند میخندید..
"دوست داشتم فقط بخند و من نگاه کنم"
سوار ماشین شدیم و رفتیم به یه پارک؛
مهدیار هم رفت کلی تُرشَک لواشک گرفت..
مهدیار:
-آرومتر دختر،هنوز هستها..
_نمیخواااام
-بخدا دوباره برات میخَرَم..
_مهدیار یه چیز بگم..؟!
-جانم؟!
_ازت یه چیزی میخوام،لطفا نه نیار..
-باشه چشم،شما جون بخواه..
_من رو هر سال،اسفند ماه میبری راهیان نور؟!
_حتی شده به عنوان خادم..!!
دست از تُرشَکخوردن برداشت و به طور عجیبی نگاهم کرد
_حرف بدی زدم؟!
-نه نه،
فقط اینکه از اون چیزی که فکر میکردم بهتری..!
_بروبابا شوخیت گرفته
-نه بخدا جدی میگم؛
-به روی چشمم،
انشاءالله اگر شهدا بطلبن حتمااا میریم..
_فداااای تووو
-خدا نکنه
بعد هم پاشد یه دستمال گرفت سمتم؛
-صورتِت هم پاک کن دختر
بعد هم زد زیر خنده؛
"سریع گوشیم رو درآوردم و خودم رو نگاه نکردم"
"بلههه،هدیهخانم دوباره گَند زدی؛
حداقل میگذاشتی چند روز بگذره بعد خودت رو نشون میدادی"
با دستمال صورتم رو پاک کردم؛
"ولی عجیب چسبید لواشکها"
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam
نگاهی به زندگی شهید 🌹
🌿سرباز شهید امید حسینی فرزند نعمتالله در تاریخ دوم مردادماه سال 1372 هجری خورشیدی دیده به جهان گشود که با ولادتش شادی را میهمان خانه خود کرد.
🌷این جوان خوزستانی پس از طی کردن مراحل تحصیل در مدرسه و دبیرستان در کنکور شرکت کرد و در دانشگاه شهید چمران اهواز پذیرفته شد.
✨شهید امید حسینی در رشته آمار در دانشکده ریاضی دانشگاه شهید چمران تحصیلات دانشگاهی خود را انجام داد و موفق به اخذ مدرک کارشناسی از این دانشگاه شد.
🍂این جوان رشید پس از پس پایان تحصیلات به سربازی اعزام شد و در حال انجام خدمت در سپاه ولیعصر(عج) استان خوزستان بود.
🥀شهید امید حسینی در صبح روز شنبه 31 شهریور ماه سال 1397 در رژه نیروهای مسلح به مناسبت هفته دفاع مقدس در بلوار اهواز حضور داشت و به همراه 22 نفر دیگر از جمله شهید سید خلیل هاشمیفر، شهید سینا آقاجری، شهید میلاد جهانگیرینژاد، شهید مهران زرافشان، شهید سعید کریمی، شهید نبی دریس و شهید یونس پورجلو توسط تروریستهای بزدل و فریب خورده به شهادت رسید.
@Oshagh_shohadam
هدایت شده از 🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
ّبٌسًمَ رٌبّ اُلّشّهٍدِاٍ وّ اّلَصٌدٍیًقّیْنٌ
آن سوی نداشته هایم
تکیه گاهی دارم ازجنس خدا....💫
@Oshagh_shohadam