eitaa logo
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
878 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
﷽ این چه سودائے است با خود ڪرده ام در عاشقے از تو گویم لیک، فڪرم جاے دیگر مانده است ارتباط‌مون @Shohada1380 بگـوشیم @Fatemee_315 آن سوی نداشته هایم تکیه‌گاهی‌دارم‌ازجنس‌خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
بہ نام خدایی که کفایت کننده مومنان است 🌸
18.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعد از کلی حرف چقدر این سرود ملی دلچسبه 🌱 کلا سرود ملی ایران جنسش با تمام سرود ملی ها فرق داره غرور داره عزت داره ایستادگی و پایمردی داره تقدس و کلی حس که نمیشه اسمی روش گذاشت ✨❤️
تجدید پیمان با امام و شهدا 🌹🌱 یادتون نره 🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفقا سلام🖐🏼 همتون درباره اتفاقایی که پیش اومده با خبرین ازتون میخوام ساکت نباشید ... بی طرف نباشین که این ظلمه به خودمون.. ساکت نباشید و اطلاعاتو درست رو به بقیه برسونید حتی شده با یه استوری...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیجیه بزنش ؟! شماهایی که دم از انسااانیت میزدین ، مهسا امینی آدم بود این آدم نیست ؟! خانواده این بی دفاع ناراحت نمیشدن ؟(: مگه شما مدافع ِ حقوق بشر نبودین مگه جون آدما واستون مهم نبود ؟ اون خانوم و گشت نزده بود این غوغا رو بپا کردین از ماهم انتظار نداشته باشید صدامون در نیاد ! بی جواب نمیمونه این کارتون ، بهتون قول میدم (:
🚨تاحالا شده فکر کنی به عنوان دختر در مورد یک سری مطالب خیلی مهم هیچی نمیدونی! الان وقتشه که به این ناآگاهی پایان بدی☺️ کانالی ایجاد کردیم مخصوص دختر خانوما 🚫 همه اون چیزایی که باید بدونین خانوما برای گرفتن ایدی اینجا پیام بدن لطفا👇 @shahid_karimii
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
#به_نام_ایزد_یکتا #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_سی_و_هشتم ابراهيم در يکي از مغازه های بازار مشــغول کار ب
ُ با تعجب گفتم: خب بله، چطور مگه؟! گفت: من قبلا تو بازار سلطانی مغازه داشتم. اين آقا ابراهيم دو روز در هفته سر بازار می ايستاد. يه كوله باربری هم می انداخت روی دوشش و بار می برد. يه روز بهش گفتم: اسم شما چيه؟ گفت: من رو يدالله صدا كنيد! گذشت تا چند وقت بعد يكي از دوستانم آمده بود بازار، تا ايشون رو ديد با تعجب گفت: اين آقا رو ميشناسي!؟ گفتم: نه، چطور مگه! گفت: ايشــون قهرمان واليبال وكشــتيه، آدم خيلی باتقوائيه، برای شكستن نفسش اين كارها رو ميكنه. اين رو هم برات بگم كه آدم خيلی بزرگيه! بعد از آن ماجرا ديگه ايشون رو نديدم! صحبت های آن آقا خيلی من رو به فكر فرو برد. اين ماجرا خيلی برای من عجيب بود. اينطور مبارزه كردن با نفس اصلا با عقل جور در نمی آمد ٭٭٭ مدتی بعد يكی از دوستان قديم را ديدم. در مورد كارهای ابراهيم صحبت می كرديم. ايشان گفت: قبل از انقلاب. يك روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما. من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوكبابی، بهترين غذا و ســالاد و نوشابه را سفارش داد. خيلی خوشــمزه بود. تا آن موقع چنين غذائی نخورده بودم. بعد از غذا آقا ابراهيم گفت: چطور بود؟ گفتم: خيلی عالی بود. دستت درد نكنه. گفت: امروز صبح تا حالا توي بازار باربری كردم. خوشمزگی اين غذا به خاطر زحمتيه كه برای پولش كشيدم!! @Oshagh_shohadam
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
#به_نام_ایزد_یکتا #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_سی_و_نه ُ با تعجب گفتم: خب بله، چطور مگه؟! گفت: من قبلا
سال های آخر، قبل از انقلاب بود. ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت ديگري بود. تقريبا کســی از آن خبر نداشــت. خودش هم چيزی نمی گفت. اما كاملا رفتار و اخلاقش عوض شده بود. ابراهيم خيلی معنوی تر شــده بود. صبح ها يک پالســتيک مشكی دستش ميگرفت و به سمت بازار ميرفت. چند جلد کتاب داخل آن بود. يكروز با موتور از ســر خيابان رد ميشدم. ابراهيم را ديديم. پرسيدم: داش ابرام کجا ميري؟! گفت: ميرم بازار. ســوارش کردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پلاســتيک رو دستت ميبينم چيه!؟ گفت: هيچي کتابه! بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد. خداحافظی کرد و رفت. تعجب کردم، محل کار ابراهيم اينجا نبود. پس کجا رفت!؟ بــا كنجكاوی بــه دنبالش آمدم. تا اينکه رفت داخل يك مســجد، من هم دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادی جوان نشست و کتابش را باز کرد. فهميدم دروس حوزوی می خوانه، از مسجد آمدم بيرون. از پيرمردی که رد ميشد سؤال کردم: @Oshagh_shohadam