فندکِ طلایی را از جیبِ کتِ کلاسیکی که در آخرین سفرش به پاریس خریده بود، در آورد و زیرِ سیگارِ وینستونـی که بین دو لبش قرار داشت، گرفت. پُکِ سوم را نکشیده به سرفه افتاد و سیگار را به آرامی در جا سیگاریِ مَرمَرش خاموش کرد. ابروهای پر پشتش را گرهای داد و بدون برداشتنِ نگاهش به پنجرۀ روبهرو که تنها راه ارتباطیِ نور و اتاق بود، زمزمه کرد: هیچ چیزِ این زندگیِ کوفتی، اونطور که من میخوام نیست.
همانطور که به میزِ بزرگِ چوبیِ پشت سرم تکیه داده بودم با صدایی بلند خندهای سر دادم و پس از گذشتِ چند ثانیه، گفتم: شوخیت گرفته پسر؟ تو صاحبِ ثروتی هستی که حتی اگر تا آخر عمر یه لیوان جا به جا نکنی، بازم بریز و به پاشِ هر شبت رو داری، اونوقت بعد از اینهمه سال تلاش، هیچی باب میلت نیست؟ مسخرهست، خیلی مسخرهست.
نگاهِ بیحس و خونسردَش را به چهرهی متعجبم انداخت و ادامه داد: تو چی میفهمی از من؟ من، حاضرم تو اوجِ نامیزونی و درموندگی کفِ انقلاب سیگارِ بهمن بکشم، شبای زمستونی برم توچال تو اوجِ سوز و سرما لبوی داغ بخورم، ترکِ موتور از شرق تا غربو تو گرما و سرما و اوجِ آلودگیِ هوا برم و بیام، ولی.. ولی اونی که میخوام باشه. د آخه تو چی میدونی از این دوستداشتنِ کوفتی ؟
جمعه که میشد، هر چند ساعت یکبار لا به لای تمام شلوغیها، پردۀ دنیا را میکشید و به سراغم میآمد که از احوالِ متفاوتِ آدینههایم باخبر شود. لبخندِ نمکیاش را به نمایش میگذاشت و میگفت: میدونی که جمعهها دلنگرونم. باید ساعت به ساعت حالتو بپرسم ماهی خانوم. چشمانِ به ذوق نشستهام را که میدید، خیالش راحت میشد و باز هم پردۀ دنیا را کنار میزد و به شلوغیها نویدِ آمدنش را میداد. مراقبههایم را از او یاد گرفتم. از اویی که در میانِ ازدحام و جار و جنجالِ این ایام، هنوز هم مهربان بود.