جمعه که میشد، هر چند ساعت یکبار لا به لای تمام شلوغیها، پردۀ دنیا را میکشید و به سراغم میآمد که از احوالِ متفاوتِ آدینههایم باخبر شود. لبخندِ نمکیاش را به نمایش میگذاشت و میگفت: میدونی که جمعهها دلنگرونم. باید ساعت به ساعت حالتو بپرسم ماهی خانوم. چشمانِ به ذوق نشستهام را که میدید، خیالش راحت میشد و باز هم پردۀ دنیا را کنار میزد و به شلوغیها نویدِ آمدنش را میداد. مراقبههایم را از او یاد گرفتم. از اویی که در میانِ ازدحام و جار و جنجالِ این ایام، هنوز هم مهربان بود.
نیاز است کمی دستِ خود را بگیرم، زانوی غم را از آغوشش بیرون بکشم و خودم او را در بغل بفشارم.
عزیزِ روزهایِ بیجان؛
دانۀ امیدِ نگاه و دلگرمیهای سبز رنگت را در دلم کاشتم. جوانه زد و رشد کرد و من این ایام، درختِ کوچکِ "محبت" را با تمامِ ثمرههای دلتنگیاش در کنجِ این دل پرورش میدهم.
مهرِ صبح، از بینِ ریشههای فرو رفتمان در قعرِ زمین بیرون آمد و از چشمهایِ خواب آلودمان طلوع کرد.