عیون .
آغوشِ نُتها ؛
گوش کن، چارهای جز آهنگ داریم مگه؟
نگاهم کرد؛ خیره، خاموش، بیصدا، پر حرف. هندزفری رو با دو دست از روی میز چوبی برداشت و توی گوشش گذاشت. از جلوی آینه کنار رفت و روی زمین دراز کشید. چشمهای پر از کلامش رو بست و فقط گوش سپرد و نُتها رو یکی یکی به بغل گرفت و بوسید. تنش حالا.. پر از شکوفههای آبیِ غمگین بود.
هدایت شده از - سلولِ69 -
بیشتر از هر چیز دلم میخواست میتوانستم تمام روحم را در چشمانم بگذارم و تا ابد، تا هنگام مرگم، به تو نگاه کنم.
در لا به لایِ ورقههای یکسانِ این ایام به دنبالِ بهانهای برای گذرانِ عمر گشتم که او را یافتم.
هدایت شده از ایتالینواین -
تجربه ثابت کرده آدمای خوشکل و
خوشسلیقه آویشن زیاد دوست دارن.
آویشن خیلی زیاد. خیلی خیلی زیاد.
قهوه ریختم؛ یک فنجان برای خودم و فنجانی دیگر برای اویی که چندین سال است همچون آینهای صبور، خود را در او میبینم. با جرعۀ اول سرِ صحبت را با منِ دیگر در جسمی دیگر باز کردم. میدانی؟ من خودخواهم. با تعجب به چهرۀ مصمم و مطمئنم نگاهی انداخت و گفت: تو؟ خودخواهی؟ آری من خودخواهم. دلم طلب میکند مرا آنقدر بخواهی که باقی به چشمِ تو غریبه هم نیایند، اصلا در این میان، وجودِ باقی چه معنی میدهد؟ آنقدر خودخواهم که از همان تهِ قلبی که هرکس نمیتوان ببیند، دلم میخواهد از باقی بد بگویی و به جانِ چشمهای من سوگند بدهی و شعار و عملِ هر روزت هم همین باشد که همه تو و باقی هیچ. خودخواهم! خودخواهِ دوست داشتنی کهنه و ماندگار و ادامه دار، که جان و امید را مدیونِ وجودش هستم.
وقتی خبر شهادت امیرالمومنین علیعلیهالسلام به عایشه رسید، سجده کرد! با خواندنِ هر توییت و هر هشتگِ پر انزجارِ عایشهزادگانی که ناشی از چیزی جز لقمه و نطفۀ غیرحلال و آلوده نیست، هر بار بیش از پیش بر دشمنِ مرتضی علی لعنت گفتم و این دو بیتِ خوش ذوقِ معروف را تکرار کردم: «بر خود که مریدِ حیدرم مینازم، همراهِ خدا به دلبرم مینازم، دیدم که حرامزاده شد دشمنِ تو، بر دامنِ پاکِ مادرم مینازم» قلمِ منِ کمترین، ناتوانتر از آن است که از شیرینیِ اشهد أن علی ولی اللهِ اذان، از فاتحِ خیبر، اول مقتدرِ عالم، امیرالمومنین حیدر، ابا الایتام، نورِ چشمِ نبی و علیِ فاطمه دم بزند؛ همینقدر میدانم که از کودکی خواندهام «به علی شناختم من، به خدا قسم خدا را».