عیون .
از اون دستهای که باعثِ پیدا شدنِ خطِ لبخند میشه.
لبخند زدم و گفتم: نمیدونم برای بارِ چندمه که پلی میشه مآهی؛ اما میخوام باز هم چشمهامو ببندم و توی این تصویرِ سورمهایِ سیرِ آذین شده، به ستارههای روی سقفِ اتاق، نویدِ لبخندِ ملیحِ کشیده رو بدم؛ لبخندِ پیوسته، پر تکرار ..
عزیزِ من؛
دقیقه به دقیقۀ جمعهها را باید گرمِ کاری شد. سرگرم شدن هم اگر بیفایده بود باید غرق شد و برای نجات یافتن دستوپایی نزد. جمعهها را کتاب بخوان! از همانها که مدتهاست پیِ زمانی بودی برای نشستن و غرق شدنهای پیوسته در کلمات و جملاتش. جمعهها را کیکِ خانگی درست کن و با مارمالاد توتفرنگی بپوشان و در میانِ نورِ چشمنوازِ آفتاب از آن عکس بگیر. جمعهها را شلوغ کن! غمِ نامهربانِ جمعه، مثلِ مابقیِ غمها مهربان نیست که آرام دور گردنت دست بندازد و با هم جرعه جرعه معجونِ غصه را قورت دهید. غمِ نامهربانِ جمعه کمین میکند! همین که اطراف را خلوت و تو را بیشلوغی و یکجا نشسته ببیند، خودش را به سرعت بالای سرت میرساند و گلویت را چنگ میاندازد که معجونِ غصه را به یکباره و نه جرعه جرعه، به خوردت دهد که مبادا از دستش بگریزی و غمش ناتمام بماند.
بعد از گوش سپردن به هر چند دقیقه و چند ثانیۀ یک سری آهنگا باید هی به خودِ درونم یادآوری کنم که، آهنگههآ، یه آهنگه فقط شلوغش نکن.
عزیزِ من؛
رها کن این کلمات و عباراتِ محصور و قصیرِ بیچاره را. با من به آیین و رسمِ چشمها صحبت کن. من به زبانِ چشمها، بیش از زبانِ مادریام تعلق دارم.
منظورتون چیه که تا صحبت از بغل کردن میشه، میگید «من از بغل خوشم نمیاد و به من دست نزنید»؟ بغل جزء دستۀ ضروریاتِ این زندگیه سختگیر و پرماجراست؛ مثلِ هوا و آب و غذاست عزیزِ من. این دو تا دستِ گرمِ پیچیده شده و تنِ آسودۀ امن، فلسفۀ آرومِ عجیبی دارن ..
بغل کن، بغل بگیر و نزار بغل یخ کنه از زندگی بیفته.
من هنوز هم منتظرم! منتظرِ اینکه درسِ گاهی شیرینِ گاهی نچسب و همیشه همراهم تموم بشه و از روز بعدش زندگی کنم. منتظرم بلاخره زمانِ طلاییِ راستکیِ هجده سالگی رو قبل از تموم شدنش و رسیدن به نوزدهِ عجیب ببینم و زندگی کنم. من منتظرم جواب چخبرهای بقیه رو چیزی جز درگیریهای ممتد و ذهنِ شلوغِ همیشگی بدم و از آسودگی و رهاییِ بعد از سختیها حرف بزنم و زندگی کنم. من منتظرم صبح بشه و نورِ قشنگِ خورشید رو ببینم و زندگی کنم. منتظرم زمان انقدر منو دنبالِ خودش نکشونه و با خیالِ آسوده زندگی کنم. منتظرم کتابهای خونده نشدۀ کتابخونه رو یکی یکی بیرون بکشم و لا به لای کلماتشون گم شم و از این فضای مصنوعیِ سنگین دور شم، که زندگی کنم. من منتظرِ برگِ طلاییِ رو نشدهم. کجاست مآهی؟ نکنه تا پایانِ انتظارم، زندگی از این اتاق کوچ کرده باشه و نبینمش؟
صبح را باید کسی باشد، که آرام شانه بزند و واژه واژۀ عشق را در بین تارهای مخملیِ گیسوان ببافد و بوسه زند که مبادا زلفِ پریشان به باد دهیم و در میانشان عطرِ دوست داشتن را نسراید.