این چند روز ؟
مِلو، آروم، لطیف و لبخندی.
از اونا که ثبت میشه و میمونه گوشهی اون آلبوم دوست داشتنیهی تهِ ذهن و دست کسی جز خودت بهش نمیرسه.
ماء؛
و إنك ماء!
و إن الماء قد يسقي
و قد يروي و قد يغرق.
و تو آب هستی!
و آب تشنگی میآورد،
و آب سیراب میکند، و آب غرق میکند..
سرکلاس نشسته بودیم، منتظر استاد! پنجره حدود یه وجب باز شد و نور خورشید آسه آسه اومد توی کلاس پرسه میزد که یهو نگاهش به من خورد و زودی تابید به چشام. سرمو انداختم پایین بلکه کمتر اذیت کنه، ولی یه دنده بازیای خورشید که این حرفا نمیشناخت و بازم صاف میتابید به چشای من.
سرشو آروم بلند کرد و یه نگاه به منی انداخت که سعی داشت فرار کنه و نمیتونست. نگاهش که به چشام خورد تندی گفت: عه عه ببین! چشات روشن شده، همرنگ روسریت، بیا بیا ازت یه عکس خوشگل بگیرم خودت ببینی چقد قشنگه!
به غرغرام توجه نکرد و چیلیک عکسشو گرفت و با کلی ذوق به خودم نشون داد، دیدم قشنگتر از اون عکس و نورِ تابیده به چشام، آدماییان که حواسشون به جزئیات کوچیکِ گم شده بین تمام این کلیاتِ خشک و نامهربونه.