۱۲ مهر ۱۴۰۳
مدتها بود که ننوشته بودم؛ غبار از کُنجِ کوچک پاک کردم که چند جملهای مکتوب کنم اما دیدم که ای دل غافل، هنوز هم که دلتنگی در این گوشه کِز کرده و از کوچِ پاییزی جا مانده!
تشر زدم که جا خوش کردهای بچه جان، به دنبال کسی میگردی؟ نیستند، کوچ کردهاند از اینجا، تو چرا ماندهای؟
آرام از پشتِ صندوقچه بیرون آمد، کمی نگاهم کرد و به سمتم گام برداشت و گفت: من تکهای از توام، کوچ از تو که خیالی بیش نیست. دلتنگ ماندم، امروز و همیشه..
۲۹ مهر ۱۴۰۳
میگم عزیزِ من؛
اگه یه روزی از بین این ایام، سایهی غم رو دلت جا خوش کرد و نذاشت نورِ امید، تق و تق در بزنه و به قلبت بتابه که مبادا یخ بزنه، بیا تو همین کنجِ کوچیکِ آروم، با هم در موردش چای بخوریم. یا اصا هوا خنکی، بریم کنار سبزینهها در موردش قدم بزنیم. حتی بیا درموردش گریه کنیم، ولی نذار تنهایی گوله گوله دونه برفای یخ زدشو بریزه رو دلت که دیگه هیچ پارویی از تهِ انبار این زندگی نمیاد واسه کنار زدن برفای سرد، خب؟!
۱ آبان ۱۴۰۳
۱ آبان ۱۴۰۳
۲ آبان ۱۴۰۳
۵ آبان ۱۴۰۳
۱۰ آبان ۱۴۰۳
۱۲ آبان ۱۴۰۳
این چند روز ؟
مِلو، آروم، لطیف و لبخندی.
از اونا که ثبت میشه و میمونه گوشهی اون آلبوم دوست داشتنیهی تهِ ذهن و دست کسی جز خودت بهش نمیرسه.
۱۲ آبان ۱۴۰۳
ماء؛
و إنك ماء!
و إن الماء قد يسقي
و قد يروي و قد يغرق.
و تو آب هستی!
و آب تشنگی میآورد،
و آب سیراب میکند، و آب غرق میکند..
۲۰ آبان ۱۴۰۳