مِن قَلبی سلام لِبیروت؛ که از غمش حرف به حرف، از باءِ غمناک تا تاء مظلوم و نصرتِ خدا بر زمین، دیدههامان پرآب شد و گرهِ مشتها کور تر.
پرسید: بنظرت الان چی میچسبه؟
گفتم اینکه چای دم کنی، بشینی روبهرو تلویزیون، بزنی شبکه خبر، شبِ پر ستارهی تل آویو رو با لذت تماشا کنی!
اینکه بابت چیزهایی که گذشته، شاید حل شده، حتی از ذهن شخص مقابل پاک شده، بعد از اون یه عالمه اتفاق دیگه افتاده و من هنوز هم میتونم بابتشون غمگین بشم، آزاردهندهست.
مدتها بود که ننوشته بودم؛ غبار از کُنجِ کوچک پاک کردم که چند جملهای مکتوب کنم اما دیدم که ای دل غافل، هنوز هم که دلتنگی در این گوشه کِز کرده و از کوچِ پاییزی جا مانده!
تشر زدم که جا خوش کردهای بچه جان، به دنبال کسی میگردی؟ نیستند، کوچ کردهاند از اینجا، تو چرا ماندهای؟
آرام از پشتِ صندوقچه بیرون آمد، کمی نگاهم کرد و به سمتم گام برداشت و گفت: من تکهای از توام، کوچ از تو که خیالی بیش نیست. دلتنگ ماندم، امروز و همیشه..
میگم عزیزِ من؛
اگه یه روزی از بین این ایام، سایهی غم رو دلت جا خوش کرد و نذاشت نورِ امید، تق و تق در بزنه و به قلبت بتابه که مبادا یخ بزنه، بیا تو همین کنجِ کوچیکِ آروم، با هم در موردش چای بخوریم. یا اصا هوا خنکی، بریم کنار سبزینهها در موردش قدم بزنیم. حتی بیا درموردش گریه کنیم، ولی نذار تنهایی گوله گوله دونه برفای یخ زدشو بریزه رو دلت که دیگه هیچ پارویی از تهِ انبار این زندگی نمیاد واسه کنار زدن برفای سرد، خب؟!
این چند روز ؟
مِلو، آروم، لطیف و لبخندی.
از اونا که ثبت میشه و میمونه گوشهی اون آلبوم دوست داشتنیهی تهِ ذهن و دست کسی جز خودت بهش نمیرسه.