عیون .
از پاییزِ پر غصه ، همیشه دلتنگیِ بی حد و اندازهش نصیبِ ما میشد . نارنگیایِ خوش عطر و تازه سهمِ اون
سراغِ خزانِ مژههایت را گرفته بودم عزیزِ دورِ نزدیک؛
سراغِ مرا اگر میگیری،
در خیالِ ایامی هستم که در ذهن، با تو و چشمهایت زندگی کردم و در زیرِ سایهی مژههایت آسوده خوابیدم.
یقیناً مرا جز تو، با آدمهای این دنیا
هیچ کار و صحبتِ لطیف و نگاهِ معطوفی نیست.
درونِ من، منِ دیگهای زندگی میکنه که شبا، لا به لای تاریکیِ اتاق چهرهیِ خسته و بیحال و عمیقاً دلتنگِ خودشو نشون میده.
ماهی صدام میکرد.
همیشه با جدیتِ تمام میگفت:
آدما رو میبینی؟ بیخودی سرشونو گرفتن بالا که ماهِ توی آسمونو ببینن، تو که اینجایی ماهی خانوم!
امروز دهمین نامهی پُر عطرِ آشناش به دستم رسید،
برعکسِ همیشه و برخلافِ تمامِ مکاتباتِ دائمی،
فقط یک خط نوشته بود:
دلمون از دلتنگی تاول زده ماهی خانوم؛
نمیخوای به این شبِ تاریک بِتابی ؟
پرسیدم امروز چند شنبهست ؟
گفت چهارشنبه، چشام گرد شد.
دوباره و سه باره پرسیدم،
مطمئنی امروز چهارشنبهست ؟ نیستا ..
تقویمِ همراهشو آورد بیرون و گرفت رو به روی
صورتِ رنگ پریدهم و گفت :
ببین! اینم میگه چهارشنبهست، حالا هی بگو نیست.
سرمو انداختم پایین و به گُلای بیرنگِ قالی خیره شدم.. ولی امروز جمعهستا، آره بابا جمعهست. از کِی تا حالا چهارشنبههای رنگی رنگی، عطر و بویِ غریبیِ جمعه رو گرفته ؟ اصا.. از کِی تا حالا غروباش دست انداخته دور گلومون و هی فشار داده ؟ از کِی تا حالا چهارشنبهها با جمعهی شَیاد دست به یکی کرده که ما رو دست بندازه و پیکِ غم بفرسته سراغمون ؟ ببین حتی گُلای قالی خشکیده، جمعهست امروز، مطمئنم که هست.