پلکهایت یکدیگر را به آرامی لمس میکنند و از فرطِ خستگی به خوابی عمیق فرو میروی و من تمامِ این مدت، کوچهها و جادههای چهرهات را از چشم میگذرانم و دائماً به این فکر میکنم که چه نقاشِ ماهری این پستی و بلندیهای خوش تراش را به تصویر کشیده.
روی راکرِ چوبیِ جلوی شومینه نشسته بود و به آتیشِ پاییزی رنگ نگاه میکرد. لیوانِ قهوه رو که دادم دستش، لبخندی شیرین روی لبش نشست، نگاهی به دستهامون انداخت و زیرِ لب گفت «دستها حافظه دارن.»
مثلا دورترین خاطره توی حافظۀ دستهای من برمیگرده به سال ۹۹ ِپر از رویدادِ شیرین و عجیب، به اواسطِ مرداد و شهریورِ گرم و دلچسب، به اولین دفعات از لمسِ دستی، گیسویی، چهرهای، تنی.. وتنی.
عزیزِ من ؛
شقایقِ زندگی چند روزیست در پیِ حضورت شکفته و قصدِ ماندن کرده. مبادا دستهایت را از گلبرگهای نازکش دریغ کنی که آهنگِ غمانگیزِ رفتن را بنوازد!
چراغ را خاموش کردم و تاریکیِ مطلق مهمانِ اتاق شد. چشم چرخاندم و بالاخره پیدایت کردم. تو اینجایی، روبهروی من، در عمقِ تاریکی. چشمانت طبق معمول برق میزند و درونِ برقِ نگاهت چه حرفها که نیست.
چراغ را روشن میکنم. چشم میچرخانم و بر خلافِ دفعات قبل، نیستید؛ نه تو و نه چشمهایت. ترسِ نبودنت مثلِ خوره به جانم میافتد. با هزار امید و تقلا چشمهایم را میبندم و دوباره چراغ را خاموش میکنم. با نگرانی نگاهی به اطراف میاندازم و بازهم.. اینجایی. به رویم لبخند میزنی، از همانها که طوفان را از دریا میرهاند. برمیخیزم و با دلهره به سمتت قدم برمیدارم. برایم آغوش گشودی و عطرِ دستانت شقایقها را بیدار میکند و مرا مات.
در آغوش گرفتمت، فشردمت، بیهیچ کلامی.
سالهاست از فرطِ دلهرۀ بیتو بودن چراغِ اتاق را روشن نکردهام، مبادا سایۀ خیالت از سرِ این خانه کم شود.
دستهایت کجاست ؟
گیسوانم طوفانِ دلتنگی به راه انداخته
و آهنگِ درد مینوازند.
خودت را برسان،
که خواب از گلوی شب پایین رود.
امیدوارم وقتی دستتون رو روی send فشار دادین و با ذوق پیام یا فایلِ خاصی رو فرستادین، تا تهش ذوقتون موندگار باشه.