هم پایان نشانه گ👇👇
سگ۰گرگ۰تگرگ ، نهنگ، آهنگ، ماگ،چنگ، سنگ
برگ ، ، ریگ ، دیگ ، شیلنگ ،
#نشانه_گ
#زبان_آموزی
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA
🌀🌀🌀🌀🌀🌀

گ هستم و گ هستم گ غیر آخر هستم
در اول گوش هستم وسط خرگوش هستم
گ هستم و گ هستم همیشه آخر هستم
آمدم آخر برگ نشستم آخر سگ
#تدریس_گ
#زبان_آموزی
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
AUD-20220221-WA0051.
1.74M
چگونه کلمات هم اغاز و هم پایان گ را به کودک معرفی کنیم؟
#نشانه_گ
#زبان_آموزی
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
قصه پرتکرار نشانه گ:
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
یه جنگل بزرگ و سرسبز بود که همه ی حیوانات با هم دوست بودند.
گرگ، گوزن، گوره خر، شیر، پلنگ، فیل، خرگوش کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند.
روزی از روزها که گرگ و گوزن داشتن با هم تو جنگل بازی میکردند یک گردو پیدا کردند.
آقا گرگه میگفت:گردو مال منه اول من پیداش کردم!
آقا گوزنه میگفت:نه مال خودمه من پیداش کردم.
خرگوش که دید گرگ و گوزن با هم کنار نمیان، گفت:بیایید بریم پیش آقا شیره تا یه فکری برای این گردو بکند.
گرگ و گوزن قبول کردند.
همه حیوانات جنگل جمع شدند میخواستند ببینند آقا شیره چه تصمیمی میگیره و گردو رو به کی میده؟
آقا شیره از ذوق و شوق حیوانات جنگل فهمید که همشون گردو دوست دارند
برای همین گفت :دوستان خوبم آیا موافقید که این گردو را در زمین بکاریم تا سالهای بعد درخت گردو داشته باشیم و همگی بتوانیم گردو بخوریم؟
حیوانات جنگل خوشحال شدند و موافقت خودشون را با هورا کشیدن نشان دادند.
#نشانه_گ
داستان نشانه گ
سمیرا لطفی
ادمین تیم قدرتمند پیش دبستانی کیامهر
کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🆔CHANNEL :
@PISHDABESTANIKIA
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🔷🔷 تفکر فلسفی 🔷🔷
برای داشتن یک زندگی سالم و موفق انسان نیاز به فکر کردن دارد. تفکر مهارتی است که می تواند آموخته شود. داشتن آینده ای مناسب بدون قدرت تفکر امکان پذیر نیست.
تفکر فلسفی چیست؟ دانش بهره گیری از تجربه (دانش نهفته) با کمک مهارت های فکری، تفکر فلسفی به شمار می آید. بنابراین اگر کودکان ما به مهارت های فکری دست یابند، کنجکاوی لازم و مهارت پرسشگری داشته باشند، نقاد بوده و بتوانند بر پایه شهود قضاوت کنند، آنها به تفکر فلسفی دست می یابند. اگر آنها بدانند در چه شرایط و جایگاهی از این مهارت های فکری استفاده کنند، آنها توان بهره گیری از تفکر فلسفی را دارند.
#تفکر_فلسفی
کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🆔CHANNEL :
@PISHDABESTANIKIA
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
داستانها ابزارهای لذت بخش برای آموزش تفکر فلسفی به کودکان بشمار می آیند. در این کانال چهارشنبه های هر هفته به معرفی یک کتاب پرداخته می شود و خلاصه ای از داستان در اختیار شما قرار خواهد گرفت.
#پرورش_تفکر_فلسفی_کودک
کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🆔CHANNEL :
@PISHDABESTANIKIA
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
موضوع داستان کتاب راجع به واسیاست.......
واسیا اسباببازیهای بسیاری داشت؛ اما روزی او دو پایش را توی یک کفش کرد که اسب چوبی میخواهد. مادر واسیا به او گفت که باید چندروزی برای داشتن اسب چوبی صبر کند، چون پول کافی برای خرید آن نداشت. واسیا از این حرف مادر عصبانی شد و سر مادرش داد کشید. مادرش به او گفت، پسر بیادبی است و باید معذرتخواهی کند؛ اما واسیا گفت که معذرت نمیخواهد. سپس لباسهایش را پوشید و از خانه بیرون رفت تا مادر بهتری پیدا کند. با قهرکردن واسیا، سرمایی سخت به شهر آمد. او پیرمردی را دید. پیرمرد از او خواست تا از مادرش عذرخواهی کند؛ اما واسیا قبول نکرد. واسیا با دیدن زنی که سگ درازی داشت، فکر کرد که آن زن با سگ درازش میتواند مادر خوبی برای او باشد. زن پیشنهاد واسیا را قبول کرد و او را به خانهاش برود. خانۀ آن زن پر از برف شده بود. آنقدر برف که واسیا و آن زن نمیتوانستند بهتنهایی برفها را خارج کنند. واسیا با خود گفت، اگر مامانهای بیشتری داشت، کارها سادهتر میشد. در همینلحظه، چهار زن، مشابه زن نخست، ظاهر شدند و خانه را تمیز کردند. همۀ آن زنها میخواستند مادر واسیا شوند. هریک از آنها او را بهسمت خود میکشیدند. واسیا ترسید و فرار کرد. او با خود گفت نمیشود در یک زمان این همه مادر را دوست داشت. با اینحال، او همچنان دوست نداشت از مادرش عذرخواهی کند. پس از این ماجرا، واسیا دوست داشت زن بستنیفروشِ مهربان و شاد مادر او شود؛ اما زن بستنیفروش وقتی فهمید درخواست واسیا بهخاطر بستنی است، ناراحت شد. واسیا نیز خجالت کشید و رفت. او بهسمت جنگل پوشیده از برف حرکت کرد. در آنجا او گم شد. در راه روباهی را دید. روباه با اینکه دوست داشت واسیا پسر او باشد؛ اما او روباه بود و فریبکار. بهطوری که واسیا را با وعدۀ آش گرم برای جمعکردن هیزم و حمل آنها تا خانه ترغیب کرد؛ بیآنکه ذرهای آش به او بدهد. واسیا تعجب کرد چون از نظر او مادرها هیچگاه فریب نمیدهند. واسیا در حالیکه خود را سرزنش میکرد که چرا بهدنبال مادر دیگری بوده است؛ خرسی را دید. او اینبار برای رفتن به خانۀ خرس شرط بست که پسر او نباشد. خرس قبول کرد؛ اما هنگامیکه واسیا را بهخانهاش برد، زمان خواب زمستانیاش فرا رسید و به خواب زمستانی رفت. واسیا باز هم خود را سرزنش کرد و رفتار خرس را با رفتار مادرش مقایسه کرد که همیشه اول او را میخواباند. او حتی هنگامی که از سرما به درخت صنوبری پناه برد؛ آغوش درخت صنوبر را با آغوش نرم مادرش مقایسه کرد. او در سرما اسب پیرِ ناامیدی را دی. اسب پیر از اینکه هیچکس به او احتیاجی نداشت، انتظارش را نمیکشید و نگرانش نمیشد، ناراحت بود. اسب زندگی را بیمعنا مییافت. واسیا با شنیدن حرفهای اسب به فکر فرو رفت و با خود گفت، چهکسی به او احتیاج دارد و نگرانش میشود. پاسخ او مادرش بود. او بهخوبی میدانست که مادرش از اینکه نمیداند او کجاست غصه میخورد. او دلش برای مادرش سوخت و با کمک اسب پیر بهسمت خانه حرکت کرد. او همچنین به اسب گفت که به او احتیاج دارد و از او خواست تا دوست او باشد. با هر قدم واسیا بهسمت خانه، هوا گرم و گرمتر میشد. او هنگامیکه به خانه رسید، به آغوش مادرش پرید و با گریه از مادرش عذرخواهی کرد. او فهمید که معذرتخواستن از دیگران چه کار ساده و در عینحال خوب و آرامشبخشی است. مادر، واسیا را بوسی دو واسیا دیگر تنش گرم شده بود و از سرما خبری نبود. صبح روز بعد، او اسب چوبی کوچکی را کنار تخت خود دید.
#پرورش_تفکر_فلسفی_کودک
#تفکر_فلسفی
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🆔CHANNEL :
@PISHDABESTANIKIA
🌀🌀🌀🌀🌀🌀