#کف_خیابون۱۰
#محمد_رضا_حدادپور_جهرمی
#پارت_بیست_ونه
انقدر کل زندگی ما سرگرم قرو فر افسانه خانم شده بود که غم و غصه هامون یادمون رفت جوری که حتی ما که خیلی واسه سالگرد بابامون حساس بودیم اون سال دو سه روز بعدش یادمون اومد که یاد بود بابام گذشته و واسش مراسم نگرفتیم واسه من نه پول کار افسانه مهم بود و نه از خرج دانشگاه آزادش می ترسیدم چون نمرده بودم که کار می کردم و می دادم من فقط از این خوشحال بودم که مامانم داره می خنده و بعد از چند سال که از فوت بابام می گذشت ته آرایش و رژ و خط چشمی به قیافه مامانم می دیدم و از این بابت خیلی احساس آرامش می کردم چون همه زندگی ما به بدبختی گذشته بود حالا با کار افسانه شرایطمون داشت عوض می شد روحیه و رنگ و لعاب مامانم هم بعضی از شب ها که افسانه اصرار می کرد خوب شده بود وقتی حال مامان خونه خوب باشه همه حالشون خوبه افسانه هم همین که سرگرم است و خوش می گذرونه و درساش هم می خونه و کارش گرفته خیلی آرومم می کرد از شما چه پنهون منم وقتی می دیدم که افسانه هر روز دو ساعت میره باشگاه و بدن و هیکلش هر روز ورزیده و جذاب تر میشه و حتی از زمانی که کار پیدا کرده خوشگل تر هم شده خوشم میومد و بیشتر دوستش داشتم حدود سه ماه به همین ترتیب گذشت صبح تا ظهر دانشگاه عصر هم باشگاه و میزان بعد فهمیدم که صاحب کارش شرط گذاشته که اگه می خوای پیش من کار کنی و پول دربیاری باید بری باشگاه و رژیمت رو با برنامه کار در مزون پیش ببری و از این حرفا سه چهار ماه که گذشت افسانه هر شب بقیه غذاش سر مزون که اضافه اومده بود را هم با خودش می آوردی چشممان به جمال پیتزا و پپرونی و شیرینی های باکلاس و انواع نوشیدنی های خارجی هم روشن شد .
#ادامه_دارد
📚https://eitaa.com/POSITIVIST