#از_عشق_تا_پاییز
این یه کرامت از مرتضی بود
که یه ادم از جنس خودش رو تو مسیر زندگیم قرار داد که میتونه راهنمای خوبی هنگام دلگرفتگی و سختی های دنیوی باشه
اون شب با محمدمهدی خیلی خوش گذشت
اون قدر که اصلا دوست نداشتم ازش جدا بشم. تو راه برگشت به خوابگاه بازم حرف زدیم. و از اینکه این چند سال چطور گذشت گفتیم و شنیدیم.
من و رسوند خوابگاه
از ماشین پیاده شدم دلم میخواست باز هم باهم بودیم. صحبتاش لحن صداشو همه و همه آرامش خاصی به من میداد انگار این بشر اشتباهی اومده روی زمین و تعلق داره به بهشتی که همه در موردش حرف میزنند
باهاش خداحافظی کردم و یه لبخند زدم و گفتم
-مواظب خودت باش
چن قدمی که دور شدم صداش من و جلب خودش کرد
-اسماعیل؟؟؟
بااشتیاق برگشتمو بهش نگاه کردم و گفتم
-جانم؟
-نمیشه بمونی؟
دلم میخواست بگم آره چرا که نه
اما......
-نه عزیزم همین الانم کلی دیرم شده فردا استادمون بیدار شه پوستمو کندس
سرشو انداخت پایین و باحسرت خاصی گفت
-باشه اما؟؟؟
-اما چی؟؟
-اما این و بدون......هیچی اصلا بیخیال
میدونستم چی میخواد بگه یه اخمی به چهرم گرفتم و تو دلم گفتم
-منم همینطور
محمدمهدی رفت و من رفتنشو تماشا کردم
درب خوابگاه رو هل دادم
اما باز نشد
واااای مگه ساعت چنده؟؟ یه نگاه به ساعتم انداختم و با یه دست کوبیدم تو سرم. ساعت یک و نیم شب بود. خدایا خاک بر سر شدم. جواب اقای صالحی رو چی بدم.
از یه طرف هم اصلا دوست نداشتم شب رو بیرون بخوابم. مونده بودم چکار کنم
گوشیمو از تو جیبم درآوردم تا به علیرضا زنگ بزنم تا بیاد پایین درو باز کنه
اما گفتم شاید خواب باشه بدخواب شه حقالناس میشه.
خواستم گوشیمو بذارم تو جیبم که یادم افتاد شب رو باید تو خیابون بخوابم. سریع شماره علیرضا رو گرفتم تا یه بوق خورد گوشی رو برداشت
-الو سلام
-سلام علی
-اصلا معلومه کجایی؟؟
-به خدا من اومدم در بستس چطور بیام تو
-به من چه که بستس میگی چکار کنم
-داداش بیا درو باز کن جبران میکنم
علی هم که فرصتطلب تا این و شنید گفت
-مثلا چطور؟؟
-مثلا؟؟..... اها با پیتزا موافقی
-چرا که نه صبر کن الان میام
کمتر از یه دقیقه علیرضا خودش و رسوند دم در و درب رو باز کرد
-اصلا معلوم هست کجایی
-حاج اقا چیزی نگفت
-چرا بابا همش از تو میپرسید منم گفتم رفتی حرم
-علیرضا!!!! چرا دروغ گفتی؟؟؟
-خیلی پر رویی جا تشکرته.؟ انتظار داشتی بگم اسماعیل با دوست جدیدش رفته تفریح اونم بگه اخی طفلی اشکال نداره بذار راحت باشه
-ممنونم علی من تو رو نداشتم چکار میکردم
از پله ها رفتیم بالا اروم و بیسروصدا که اقای صالحی بیدار نشه رفتیم تو اتاقمون بقیه بچهها خواب بودن
لباسمو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم علیرضا اومد بالای سرم
-خب تعریف کن کجا رفتین. اصلا فهمیدی این یارو کی بود
-آره یه فرشته تو لباس آدمها باید بودی میدیدی چقدر متین و باادب حرف میزد یه اسماعیل میگفت صد تا از پهلوش در میومد
-پس طرف جنتلمن بوده
-آره بابا حسابی تا حالا کسی اینقدر تحویلم نگرفته بود
-خوشبحالت حداقل یکی هست بخوادت
منم زیرکانه یه آهی کشیدم و گفتم
-چه فایده؟
علیرضا که حرفمو خونده بود باصدای بلند خندید و گفت
-بگیر بخواب تا نماز صبحت قضا نشده
علی رفت رو تخت خودش و منم با یه شب بخیر به پهلو شدم و پتو رو کشیدم رو سرم و تمام شب رو تو ذهنم مرور کردم.
نمیدونم چقدر طول کشید تا خوابم برد
باصدای اذان از خواب بیدار شدم
خیلی خوابم میومد حوصله نماز خوندن نداشتم با هزار سستی رفتم سمت سرویسهای بهداشتی و وضو گرفتم یه نماز به سرعت نور خوندم و دوباره رو تخت ولو شدم تازه چشمام گرم شده بود که صدای اساماس گوشیم بلند شد.
به خودم گفتم سر صبحی کی میتونه باشه حتما ایرانسله دوباره پیام داده به مسابقه دعوتم کنه . با بیحوصلگی گوشیمو برداشتم تا قفل صفش باز شد با دیدن اسم پیام فرستنده از جام پریدم خواب از سرم پرید. انگار یه دنیا انرژی بهم دادند.
محمدمهدی سرصبح پیام داده بود
باعجله پیامو باز کردم
-بیداری؟؟
-اره محمدجان بیدارم جانم درخدمتم
-هیچی خواستم بگم برای نماز خواب نمونی
-مرسی عزیزم نماز خوندم بازم ممنون که یادم بودی
دیگه پیامی نیومد
منم گوشیمو خاموش کردم و گرفتم خوابیدم
حدود ساعت هشت و نیم صبح بود که علیرضا اومد بالای سرم و بیدارم کرد
-پاشو خوابالو صبحانه بخور ساعت ۹ کلاس داریم
-علی جون من بیخیال شو خوابم میاد
-منم خوابم میاد ولی خب ساعت ۹ کلاس داریم چاره چیه؟
با غر زدن بخاطر اینکه وقت خوابمون کلاس گذاشتن از جام پاشدم و بعد شستن دست و صورت با علیرضا رفتم سلف و صبحانه خوردیم.
ساعت ۹ شد رفتیم کلاس
و طبق معمول من و علی باهم و کنار هم نشستیم . تمام مدت کلاس به دیشب فکر میکردم و اتفاقات شیرینی که گذشت و هنوز طعمش زیر زبونم بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ازعشق_تاپاییز
#از_عشق_تا_پاییز
#خاطرات_یک_طلبه
#قسمت_چهارم
این داستان ادامه دارد...
#ازعشق_تاپاییز
استاد همچنان مو به مو درس میداد
و من غرق افکار خودم بودم. یه کاغذ برداشتم و شروع کردم به نقاشی کشیدن. از کلاس فقط یه صدای استاد بود که تو گوشم وز وز میکرد. یه چند باری هم علیرضا با گوشهی دستش به من میزد و خلوتم به هم میخورد.
اصلا حواسم به استاد نبود
ته کلاس نشسته بودم و به خیال خودم استاد من و نمیبینه
ناغافل صدای استاد بلند شد
-شما بیا پا تخته
خیالم راحت بود که مخاطب استاد من نیستم
بدون اینکه سرمو از برگه بردارم مشغول نقاشی کشیدن و خطخطی کردن برگه شدم
صدای استاد بلندتر شد
-اقا با شمام
به خودم گفتم نکنه با من باشه
علیرضا با پیس پیس کردن و ایماء و اشاره به من فهموند که مخاطب استاد منم.
با دلهره از جام پاشدم
-ببخشید استاد با منید؟
استاد یه دستی به عینکش زد و گفت
-بیا پا تخته و موضوع بحث رو در قالب مثال توضیح بده
-من استاد؟؟؟
-بله شما
یه نگاهی به علیرضا انداختم و گفتم
-چشم
علی هم که با دستش لبخندشو پنهان کرده بود رو مخم بود. با بسمالله و صلوات رفتم جلو سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم.
استاد یه چند قدمی نزدیکتر شد و گفت
-شروع کن موضوع بحث رو در قالب مثال توضیح بده
با حالت مظلومانه ای گفتم
-ببخشید استاد میشه بگید موضوع بحث چیه؟؟
با این حرفم کلاس از خنده رفت رو هوا
استاد هم لبخندی زد و گفت
-عجب پس نمیدونی موضوع بحث چیه راستشو بگو داشتی به چی فکر میکردی
-به هیچی استاد
-گفتم راستشو بگو اگه راستشو بگی میگم بنشینی منفی هم بهت نمیدم
یه نگاهی به علیرضا انداختم و گفتم
-راستش..... به یکی از دوستام اسمش محمدمهدیه تازه باهم آشنا شدیمبهتر از شما نباشه خیلی مرد خوبیه مثل خودمون طلبهست.....
تا تونستم بیوگرافی محمد و بهش دادم اونم قانع شد و با یه بفرمایید استاد رفتم سرجام نشستم
کلاس که تموم شد
با پیشنهاد من رفتیم حرم نماز ظهر رو به امامت اقای مکارم شیرازی خوندیم خیلی حال داد زیارت با رفیق فابریکی مثل علی واقعا میچسبه .
#از_عشق_تا_پاییز
#خاطرات_یک_طلبه
#قسمت_پنجم
این داستان ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_عشق_تا_پاییز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ازعشق_تاپاییز
قسمت ۶
بعد از نماز و زیارت برگشتیم خوابگاه
خوابگاهمون یه کم دور بود به همین منظور یا با اتوبوس یا با تاکسی و بعضا با پای پیاده در رفت و آمد بودیم.
تو مسیر برگشت محمدمهدی به گوشیم تماس گرفت خوشحالیم با دیدن اسمش روی گوشیم دوچندان شد
باحالت مزاح توام با خنده گفتم
-سلام بر بانوی پاکدامن
-سلام اسماعیل خوبی
-ممنوووون شما چطوری
-خوبم کجایی
-تو خیابون. با علیرضا دارم از حرم برمیگردم
-علیرضا کیه؟؟
-علی دیگه همون که روزش تا دم در همراهیم کرد
علیرضا لبخندی زد و گفت
-سلامش برسون
-علی سلام میرسونه
-تو هم سلام برسون بگو مشتاق دیدار
-جانم مهدی جان کاری داشتی تماس گرفتی درخدمتم
-اها کلا یادم رفته بود. بعدازظهر برنامت چیه؟؟
-برنامههه؟؟ نمیدونم
نگاهی به علی انداختم و گفتم
-علییی بعدازظهر برناممون چیه؟؟ نمیدونی؟؟
-نمیدونم باید برسیم خوابگاه تابلو اعلانات و
ببینیم
-نمیدونم مهدی، علی هم نمیدونه، برای چی میپرسی؟
-هیچی گفتم ببینمت البته اگه وقت داشتهب باشی
-دیشب همو دیدیم که
-اگه دوست نداری اصراری نمیکنم
-نه نه شوخی کردم، برم خوابگاه بهت اس میدم برناممون چیه
-باشه پس خبر با تو
-چشششم استاد
با خداحافظی محمدمهدی گوشیو قطع کردم
یه چند ثانیه ای تو فکر بودم
که علیرضا پرسید
-چیشد اسماعیل تو فکری
-هیچی گفت میخواد من و ببینه
-دیشب باهم بودین که
-میدونم..... گفت کارم داره
-اها از اون نظر...... حالا میخای چکار کنی؟؟
-هیچی باید ببینم برنامه بعدازظهر چیه. خداکنه برامون کلاس نذاشته باشن وگرنه خیلی بد میشه
تا خود خوابگاه خدا خدا میکردم که بعدازظهر کلاس یا برنامه خاصی نداشته باشیم. بااینکه از اولین دیدارمون چیزی نمیگذره ولی مثل بچه ها ذوق دیدن محمدمهدی رو داشتم .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_عشق_تا_پاییز
#خاطرات_یک_طلبه
#قسمت_ششم
این داستان ادامه دارد...