✍️ رمان #سپر_سرخ
#قسمت_چهارم
💠 پس از #نماز صبح دوباره در چادر درمانی مستقر شدیم و دست خودم نبود که با معاینه هر بیمار #ایرانی، کاسه دلم از غم ترک میخورد و تلاش میکردم با خوشزبانی و مهربانی، لکه گناه نکرده را از دامنم بشویم مبادا گمان کنند به نیت شومی به #ایران آمدهایم.
هر چه آفتاب بلندتر میشد، هوای زیر چادر بیشتر میگرفت و باز کارمان راحتتر از مردانی بود که به #جنگ هجوم آب رفته و با کیسههای شن و گِل و لودر تلاش میکردند مانع پیشروی آب شوند.
💠 نورالهدی به هر بهانهای شده، مرتب به دیدن ابوزینب میرفت و هر بار با شور و هیجان گزارش میداد که جوانان #حشد_الشعبی در کنار جوانان #سپاهی، مردانه مقابل آب ایستاده و راه سیل را سد کردهاند.
نزدیک #اذان ظهر شده بود، دیگر آفتاب درست در مغز چادر میخورد و نفسم را گرفته بود که صدای مردی از پشت چادر بلند شد.
💠 نورالهدی برای گرفتن #وضو از چادر بیرون رفته و باید خودم پاسخ میدادم که روسریام را مرتب کردم، دکمه پایین روپوش سفیدم را که باز شده بود، بستم و از چادر بیرون رفتم.
مرد جوانی از نیروهای #سپاه ایران کودکی دو ساله را در آغوشش گرفته و تا چشمش به من افتاد، سراسیمه خواهش کرد :«میشه یه نگاه به این بچه بکنید؟ تب داره! مادرش مریضه، نتونست بیاد، من اوردمش!»
💠 به نظرم از عربهای خوزستان بود که به خوبی #عربی حرف میزد و دلواپس حال کودک مدام سوال پیچم میکرد :«مادرش میترسه عفونت کرده باشه، عفونت کرده؟ شما ببینید تب داره؟ میتونید معاینهاش کنید؟»
صورت گندمگونش زیر تیغ آفتاب #خوزستان خط افتاده بود، پیشانیاش خیس عرق شده و بهقدری نگران بود که امان نمیداد حرفی بزنم.
💠 دست به پیشانی کودک گرفتم تا دمای بدنش را بسنجم، صورت کوچکش از تب سرخ شده بود و بین دستان جوان سپاهی با بیتابی گریه میکرد. باید هر چه سریعتر سِرم میزدم که چادر را بالا گرفتم و گفتم :«بیاید تو!»
پشت سرم وارد چادر شد، کودک را روی تخت قرار داد و مقابلم کمر راست کرد که مستقیم نگاهش کردم و پرسیدم :«آب آلوده خورده؟» و پیش از آنکه پاسخم را بدهد، حسی در نگاهم شکست.
💠 بیاراده محو چشمانش شده و او پریشانی چشمانم را نمیدید که فکری کرد و مردد پاسخ نمیداد :«نمیدونم، الان از جلو چادرشون رد میشدم، مادرش گفت بیارمش اینجا.»
دستانم به سوزن سِرم میلرزید و او برابر دیدگانم بیخبر از حال خرابم با همین لحن کلامش #دلبری میکرد :«حالا شما هر کاری صلاح میدونید انجام بدید، من میرم از مادرش میپرسم.»
💠 و نمیدانست سه سال رؤیای دیدارش را حتی به خواب هم نمیدیدم که دیگر منتظر پاسخم نماند و به سرعت از چادر بیرون رفت.
گریه کودک همه جا را گرفته و من توانی برای پرستاریاش نداشتم که بالای سرش زانو زده بودم و دیگر نه فقط دستانم که همه بدنم میلرزید.
💠 دو روز پیش در بیمارستان #فلوجه دلتنگ دیدارش شدم، دیروز به پاس محبت بیمنتش راهی #ایران شدم و امروز پس از سه سال دوباره در آینه چشمانم جان گرفته و حالا نمیدانستم کجا رفته که میان چادر نفسم بند آمده بود.
با بیقراری به سر و صورت کودک دست میکشیدم تا آرامَش کنم و میترسیدم با این انگشتان لرزان به دستش سوزن بزنم که مثل چشمان بیمار او به گریه افتادم.
💠 دیدن نگاه آرام و صورت مهربانش، همه حجم ترس و #وحشت آن شب را به دلم کشانده و تنها کار خودش بود تا آرامم کند، مثل همان شب!
در خلوت این چادر و در گرمایی که بیش از آتشبازی آفتاب از آتش #احساس او به دلم افتاده بود، همه اضطراب آن روزها به خاطرم آمده و فقط حس حضور و حمایتش را میخواستم که دوباره برگشت...
#ادامه_دارد
#سپر_سرخ
#رادان
#حجاب_بالندگی
#تولیدی_عس_زنجان
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهارم
💠 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندشآور پرخاش کرد :«هر وقت این #رافضی رو طلاق دادی، برگرد!»
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از #مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.
💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام #نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟»
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو #کافر میدونن!»
💠 از روز نخست میدانستم سعد #سُنی است، او هم از #تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند #مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای آزادی #سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگیام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمیکنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!»
💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز #مستانه خندید و گفت :«همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!»
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی میتونیم حکومت #بشار_اسد رو به زانو دربیاریم!»
💠 او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانهام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکههای #العریبه و #الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این #جنگ بود، نه مبارزه!
ترسیده بودم، از نگاه مرد #وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من میترسم!»
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانهام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای #عشقش هم که شده برمیگشت.
از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریههایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.
💠 قدمهایم را دنبالش میکشیدم و هنوز سوالم بیپاسخ مانده بود که #معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من #حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میاومدیم #درعا!»
باورم نمیشد مردی که #عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد #العُمَری میمونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از #محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من میخوام برگردم!»
💠 چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.
طعم گرم #خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای #تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.
💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و #گلوله طوری شانهام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم...
#ادامه_دارد
#قسمت_چهارم
#دمشق_شهرِ_عشق
#تولیدی_عس_زنجان
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهارم
💠 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندشآور پرخاش کرد :«هر وقت این #رافضی رو طلاق دادی، برگرد!»
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از #مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.
💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام #نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟»
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو #کافر میدونن!»
💠 از روز نخست میدانستم سعد #سُنی است، او هم از #تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند #مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای آزادی #سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگیام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمیکنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!»
💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز #مستانه خندید و گفت :«همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!»
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی میتونیم حکومت #بشار_اسد رو به زانو دربیاریم!»
💠 او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانهام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکههای #العریبه و #الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این #جنگ بود، نه مبارزه!
ترسیده بودم، از نگاه مرد #وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من میترسم!»
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانهام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای #عشقش هم که شده برمیگشت.
از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریههایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.
💠 قدمهایم را دنبالش میکشیدم و هنوز سوالم بیپاسخ مانده بود که #معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من #حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میاومدیم #درعا!»
باورم نمیشد مردی که #عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد #العُمَری میمونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از #محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من میخوام برگردم!»
💠 چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.
طعم گرم #خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای #تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.
💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و #گلوله طوری شانهام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم...
#ادامه_دارد
#قسمت_چهارم
#دمشق_شهرِ_عشق
#تولیدی_عس_زنجان
✅حزب شناسی
4⃣#قسمت_چهارم
🔴قسمت چهارم انشعاب وبازگشت جناح ایلخانی زاده
در اواخر سال ۲۰۰۷ تشدید اختلافات بین رهبران جریان جدید «کومله انقلابی زحمتکشان کردستان ایران» سبب انشعاب عمر ایلخانیزاده و تشکیل حزبی مجزا با نام کومله زحمتکشان کردستان شد. این دو جریان از آن زمان به مدت ۱۵ سال به صورت موازی به فعالیت میپرداختند.
در ۲۸ آبان ۱۴۰۱ (۱۹ نوامبر ۲۰۲۲) و پس از اعتراضات ژینا امینی، دو حزب اعلام کردند که بعد از ۱۵ سال به دنبال روند مذاکراتی که یک سال و نیم به طول انجامیده بار دیگر به یکدیگر پیوسته و تحت نام حزب کوملهٔ کردستان ایران فعالیت مشترک خود را تحت رهبری واحد تداوم میبخشند.این در حالی بود که این اتحاد به ویژه پس از مدتی به دلیل سیاستهای رهبری حزب با مخالفتهایی همراه شد.
اختلاف میان دو حزب با نزدیک شدن عبدالله مهتدی رهبر حزب کومله کردستان ایران به نیروهای راستگرای افراطی و مشارکت وی در منشور جرج تاون تشدید شد که باعث نارضایتی میان اعضای حزب شدهبود. با این وجود پس از ۷ ماه و به دنبال بروز نارضایتی از رهبری حزب، جناحی مخالف در کوملۀ زحمتکشان کردستان در ۳۰ خرداد ۱۴۰۲ با انتشار بیانیهای اعلام کرد که به دلیل «عدم پایبندی طرف مقابل به توافقات مشترک» و «اختلافات سیاسی» روند اتحاد را شکستخورده میداند و اعلام میکند که این حزب بار دیگر فعالیت خود را به صورت مستقل از سر میگیرد.این بیانیه با درگیری مسلحانه میان دو طرف در ۳۱ خرداد ۱۴۰۲ همراه شد که به کشته شدن دو پیشمرگۀ کوملۀ زحمتکشان کردستان انجامید. عمر ایلخانیزاده در مصاحبه با تلویزیون ایران اینترنشنال ضمن انکار وقوع انشعاب در حزب کوملۀ کردستان ایران تلویحاًاعلام کرد که همچنان به عنوان معاون رهبری حزب کوملۀ کردستان ایران فعالیت خود را ادامه میدهد.رضا کعبی از جناح مخالف درح کوملۀ زحمتکشان نیز در گفتگو با همین شبکه اعلام کرد که اختلافات به دنبال عدم توجه به خواستههای جناح مخالف مبنی بر برگزاری کنگرۀ کوملۀ زحمتکشان به صورت موازی با کنگرۀ حزب جدید و سپس پیوستن هر دو حزب به حزبی تازه، و همچنین مواضع رهبری حزب در همسویی با جریانهای انحرافی و غیردموکراتیک بروز کردهاست. وی آغازگر درگیری را رهبری حزب کوملۀ کردستان ایران متشکل از عبدالله مهتدی و عمر ایلخانیزاده اعلام کرد و گفت هر دو پیشمرگۀ کشتهشده به جناح مخالف تعلق داشتهاند که به دنبال بروز تنش و مخالفت با سیاستهای رهبری حزب کوملۀ کردستان ایران در جریان جلسۀ کمیتۀ مرکزی، مورد حمله قرار گرفتهاند.
#ادامه_دارد
#قسمت_چهارم
#کومله_شناسی
#تولیدی_عس_کردستان
✅🇮🇷🌹زندگی نامه حاج احمد متوسلیان
4⃣قسمت چهارم
با وجود حجم سنگین آتش کور و بیوقفه یگانهای توپخانه ارتش بعث عراق، رزمندگان اسلام توانستند نیروهای دشمن را در این محورها زمینگیر کنند و کلیه پاتکهای آنها را دفع نمایند.
احمد متوسلیان در اواخر خرداد سال 1361 طی ماموریتی به همراه یک هیات عالیرتبه دیپلماتیک از مسئولین سیاسی - نظامی کشورمان راهی سوریه شد تا راههای مساعدت به مردم مظلوم و بیدفاع لبنان را بررسی نماید.
در چهاردهم تیر سال 1361، اتومبیل هیات نمایندگی دیپلماتیک کشورمان حین ورود به شهر بیروت و در هنگام عبور از پست ایست و بازرسی، مزدوران حزب فالانژ اتومبیل را متوقف و چهار سرنشین خودرو مزبور به رغم مصونیت دیپلماتیک - توسط آدمربایان دستنشانده رژیم تروریستی تلآویو گروگان گرفته شده شدند.
این چهار نفر که عبارتند از؛ "محسن موسوی"، "احمد متوسلیان"، "تقی رستگار مقدم" و خبرنگار عکاس خبرگزاری جمهوری اسلامی - ایرنا - "کاظم اخوان" پس از شکنجه و بازجویی، به نظامیان اسرائیلی تحویل گردیدند، که از سرنوشت آنان تاکنون اطلاعی در دست نیست.
#ترویج_فرهنگ_ایثار_و_شهادت
#زندگینامه_حاج_احمد_متوسلیان
#قسمت_چهارم
#پلیس_ترازانقلاب
#تولیدی_عس_کردستان
✅🌹زندگی نامه شهید مهدی باکری🌹
4⃣قسمت چهارم: نقش شهید مهدی باکری در جنگ تحمیلی ۸ سال دفاع مقدس[قسمت اول]
هم رزمان او در عملیات مختلف شامل: سرداران محسن رضایی، رحیم صفوی، حسین علایی و شهیدان گمنام دیگر می باشد.
شهید باکری با استعداد و فداکاری فراوان خود به عنوان معاون تیپ نجف در عملیات فتح المبین توانست در کسب پیروزی ها موثر باشد.
عملیات فتحالمبین عملیات نظامی گسترده نیروهای مسلح ایران، علیه نیروهای مسلح عراق، در خلال جنگ ایران و عراق بود.
که در فروردین ۱۳۶۱ با تلفات بالای انسانی، پس از ۷ روز نبرد سنگین و با پیروزی قاطع نیروهای ایرانی و عقبنشینی نیروهای عراق از سرزمینهای اشغالشده، به پایان رسید.
این عملیات یکی از عملیات مهم آن زمان بود که با توجه به تحت محاصره بودن گردان و کم بودن تعداد نیروهای ایرانی نسبت به عراقیان با شجاعت و دوراندیشی بی نظیر افرادی مانند مهدی باکری به پیروزی رسید.
در همان عملیات بود که در منطقه رقابیه از ناحیه چشم مجروح شد و در کمتر از یک ماه بعد در عملیات بیت المقدس شاهد پیروزی اسلام بر نیروهای متجاوز بعثی بود.
در عملیات مرحله دوم بیت المقدس از ناحیه کمر مجروح شد و شهید باکری علیرغم جراحاتی که در مرحله سوم عملیات برایشان رخ داد.
#ترویج_فرهنگ_ایثار_و_شهادت
#زندگی_نامه_شهید_مهدی_باکری
#پلیس_ترازانقلاب
#قسمت_چهارم
#ادامه_دارد
✅🌹زندگینامه شهید بروجردی🌹
4⃣قسمت چهارم
محمد با فعالیت های مخلصانهای همه را مجذوب خود کرده بود. خبر شهادتش، تمامی رزمندگان مستقر در منطقه را آنچنان منقلب کرد که گویی پدر خویش را از دست دادهاند.
شهید بروجردی که در حیات پربرکتش منشا بسیاری از خیرات بود با تقدیر الهی پس از عمری کوتاه ولی سراسر مبارزه و تلاش و محرومیت، با قلبی آکنده از عشق به اسلام و محرومان به شهادت رسید و خصلت های بیشماری همچون سادهزیستی، تحمل مشکلات، آگاهی و بصیرت، عشق به امام و ولایت، صلابت وقاطعیت در مقابل ضدانقلاب و ستمگران را برای رهروانش به یادگار گذاشت.
سرانجام محمد بروجردی اول خرداد 1362 در حالی که با عدهای دیگر از همرزمانش در مسیر جاده مهاباد، نقده حرکت میکردند بر اثر انفجار مین به آرزوی دیرینهاش رسید و به فوز عظیم شهادت نایل آمد.
#ترویج_فرهنگ_ایثار_و_شهادت
#زندگی_نامه_شهید_بروجردی
#پلیس_ترازانقلاب
#دفاع_مقدس
#مسیح_کردستان
#قسمت_چهارم
#ادامه_دارد
#تولیدی_عس_کردستان
✅🌹زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم🌹
🇸🇩کسی که میخواست اسرائیل را نابود کند
قسمت چهارم🇮🇷
💠جرقههای شکلگیری توپخانه سپاه؛ ۱۳۵۹
👈بعد از عملیات ثامنالائمه که منجر به رفع محاصره آبادان شد، از جمله غنائم به دست آمده از عراق، یک آتشبار توپخانه ۱۵۵ میلیمتری کششی بود که از جانب دشمن در شمال آبادان، بین دارخوین و پل مارد مستقر بود.
این آتشبار توپخانه بلافاصله تعمیر و عملیاتی شد و در همان منطقه، علیه دشمن به کار گرفته شد. سه ماه بعد در عملیات فتح بستان، مجددا یک گردان توپخانه ۱۳۰ میلیمتری و یک آتشبار ۱۰۵ میلیمتری پرتغالی ارتش عراق از سوی رزمندگان تیپ ۱۴ امام حسین(ع) اصفهان به غنیمت گرفته شد که این گردان به دستور حسین خرازی(فرمانده تیپ) سازماندهی شده و در عملیات فتحالمبین در پشتیبانی از گردانهای مانوری بسیجی مبادرت به اجرای آتش کرد.
این دو اتفاق، مبدا شکلگیری توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است.
💠شهادت برادر؛ عاشورای ۵۹
👈علی طهرانیمقدم، ظهر عاشورای سال ۵۹ در اوایل جنگ و در محاصره سوسنگرد به شهادت رسید.
💠مسئولیت تطبیق آتش خمپارهای سپاه در قرارگاه کربلا در عملیات طریقالقدس؛ آذر ۱۳۶۰
👈حاج حسن بعد از عملیات ثامنالائمه، متوجه ضعف آتش پشتیبانی خودی مستقر در خطوط مقدم جنگ شد، مدتها روی این موضوع فکر کرد و سرانجام در پاییز ۱۳۶۰ طرح ساماندهی آتش پشتیبانی (خمپارهاندازها) را به صورت سنجیده و مدون تقدیم حسن باقری کرد.
نامه را محسن رضایی (فرمانده وقت کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) امضا کرد و تحویل حسن باقری داد و حسن باقری آن را به حسن مقدم داد.
حاج حسن نامه تایپ شده را خواند و دید طرح خودش درباره ساماندهی خمپارهاندازها به منظور پشتیبانی از نیروهای پیاده است.
در نامه خطاب به فرماندهان قرارگاه قدس، نصر، فجر و فتح سپاه در جبهههای جنوب آمده بود: «برادر حسن مقدم به عنوان فرمانده پشتیبانیکننده آتشهای خمپارهای سپاه معرفی میشوند؛ لازم است با او همکاری کنید».
#ترویج_فرهنگ_ایثار_و_شهادت
#زندگینامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#ایران_قوی
#پدر_موشکی_ایران
#قسمت_چهارم
#تولیدی_عس_کردستان
51.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قسمت_چهارم
🎥 مستند آستین خالی، جدیدترین مستند از شهید حاج حسین خرازی
📌 از اتفاقات جالب مراسم عروسی تا لشگری که صدام از آن واهمه داشت
🔹 همه از عروسی بسیار ساده حاج حسین تعجب کرده بودند.
◇ واکنش بسیار جالب در قسمت زنانه به شعر طنز مداح درباره همسر دوم در حضور مسئولین
◇ افراد مختلف از علما ، روحانیون، مردم و کسبه با هر دیدگاه سیاسی که وارد جنگ میشدند را جذب میکرد
◇ سخت ترین مناطق عملیاتی برای لشگر امام حسین(ع) بود و دشمن همیشه از آن واهمه داشت.
🔹 وجه تمایز این مستند با مستندهای ساخته شده از شهید، در روایت رزمندگانی است که کمتر دیده شدهاند و خاطرات آنها ناگفته باقی مانده است. مانند بیسیمچیها، رانندگان و افرادی که با شهید ارتباط نزدیک داشتهاند.
◇ حاج حسین را ببین، او را از «آستین خالی» دست راستش بشناس/سیدمرتضی آوینی
#شهید_حاج_حسین_خرازی
✅خاطرات همرزمان شهید حاج قاسم سلیمانی
🌹قسمت چهارم
خاطره مرام شیعه حاج قاسم سلیمانی در کتاب ذوالفقار
یکی از خاطرات سردار سلیمانی با نام مرام شیعه، مندرج در صفحه ۱۳۲کتاب به شرح زیر است: «ما یکی از اشرار بزرگ سیستان و بلوچستان را که سالها به دنبال او بودیم و هم در مسئله قاچاق مواد مخدر خیلی فعالیت میکرد و هم از تعداد زیادی از بچههای ما را شهید کرده بود،
با روشهای پیچیده اطلاعاتی برای مذاکره دعوت کردیم به منطقه خاصی و پس از ورود آن ها به آنجا او را دستگیر کردیم و به زندان انداختیم. خیلی خوشحال بودیم. او کسی بود که حکمش مثلاً پنجاه بار اعدام بود.
در جلسهای که خدمت مقام معظم رهبری رسیده بودیم، من این مسئله را مطرح کردم و خبر دستگیری و شرح ماوقع را به ایشان گفتم و منتظر عکس العمل مثبت و خوشحالی ایشان بودم. رهبری بلافاصله فرمودند: همین الان زنگ بزن آزادش کنند!
من بدون چون و چرا زنگ زدم، اما بلافاصله با تعجب بسیار پرسیدم که: آقا چرا؟ من اصلاً متوجه نمیشوم که چرا باید این کار را میکردم؟ چرا دستور دادید آزادش کنیم؟
رهبری فرمودند: «مگر نمیگویی دعوتش کردیم؟» بعد از این جمله من خشکم زد. البته ایشان فرمودند: «حتما دستگیرش کنید.» و ما هم در یک عملیات سخت دیگر دستگیرش کردیم. مرام شیعه این است که کسی را که دعوت میکنی و مهمان تو است حتی اگر قاتل پدرت هم باشد حق نداری او را آزار بدهی.»
#خاطرات_همرزمان_شهید_سلیمانی
#قسمت_چهارم
#شهید_القدس
#تولید_عس_کردستان
#عس_سنندج
✅زندگینامه امام خمینی
🔴قسمت چهارم
پس از دو سال و نیم از جنگ بینالمللی اول اجساد کشته شدگان جنگ، شهر را به عزا و وبا مبتلا کرد. ماست موثرترین دارو برای کاهش آثار وبا بود اما قشون روس، ماستها را از خانه میگرفتند و خود را ایمن میکردند. مادر گرامی روح الله، هر از گاه فرزندش را با مشکی پر از ماست به در خانه بیماران میفرستاد اما خانه پدری روح الله نیز از گزند وبا مصون نماند و نخست صاحبه خانم، عمه شجاع و فداکار و اندکی پس از او در سال ۱۲۹۷ شمسی (۱۳۳۶ قمری)هاجر، مادر روح الله، دار فانی را وداع گفت.
#زندگینامه_امام_خمینی
#تولیدی_عس_کردستان
#شهرستان_سنندج
#قسمت_چهارم
🌹نقش زنان در شکل گیری و پیشرفت انقلاب اسلامی از منظر امام خمینی(ره)👇👇
4 ـ نقش زنان در تعلیم و تربیت و ارزشها
زنان نقش اساسی در تعلیم و تربیت جامعه دارند. امام خمینی (س)، در این مورد می فرماید:
🔰«از دامن شما باید این مطلب شروع بشود که بچه ها را تربیت کنید، یک تربیت صحیح اسلامی... اگر دید مادر آدم صحیحی است، پدر آدم صحیحی است این صحیح بار می آید... جامعه صحیح می شود.»
📌«بچه ها از مادر بهتر چیز [مسائل] اخذ می کنند. آنقدری که تحت تأثیر مادر هستند، تحت تأثیر پدر نیستند، تحت تأثیر معلم نیستند.»
📌شایان توجه است که عشق و عاطفۀ مادری در تربیت فرزندانش در کسب آموزش واقعی و بنیادین برای زندگی آینده شان مؤثر است. فرزندان به اَعمال و رفتار مادرشان نگاه می کنند و آشکارا اهداف و خُلق و خوی وی را دنبال می کنند.
#نقش_زنان_در_انقلاب
#انقلاب_مردم
#قسمت_چهارم
#تولیدی_عس_کردستان
#شهرستان_سقز
40.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مستند"فلسطین یا اسرائیل"
#قسمت_چهارم(اختصاصی)
سرزمین فلسطین متعلق به چه کسی است؟
#فلسطین_غزه
#طوفان_الاقصی
#تولیدی_عس_خراسانجنوبی
✅نقش معلمان در به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی
4⃣قسمت چهار
اولین افشاگری علیه فاجعه سینما رکس آبادان نیز در مسجد قبا توسط دکتر باهنر انجام گرفت. سخنرانی و حضور چند هزار نفر از مردم مسلمان از تهران و شهرستانهای در مسجد قبا این مکان را به بزرگترین پایگاه اطلاع رسانی برای مبارزان انقلابی تبدیل کرده بود.در کنار این چهرههای مشهور و معروف که نقش بسزایی در روشنگری نسل جوان و افشای چهرۀ حقیقی حکومت پهلوی داشتند، معلمان گمنامی نیز بودند که در شهرهای کوچک و شهرستانها و حتی روستاها در مساجد و مدارس به مبارزۀ فرهنگی خویش ادامه داده و در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی با فراخوانی همه اقشار و آحاد جامعه جلوه با شکوهی به روند مبارزه میدادند که در فصل بعد به نقش و حضور تأثیرگذار آنها اشاره خواهد شد.اقدامات روشنگرانۀ معلمان تنها به خانوادههای مذهبی محدود نمیشد و آنان برای بهره برداری از توان بالقوۀ دانش آموزان و البته موفقیت بهتر جریان مبارزه تلاش میکردند تا اطلاعات کامل و جامعی از سابقۀ خانوادگی محصلان به دست آورند.اقدامی که موجب وحشت و اضطراب نیروهای امنیتی و ساواکی شده بود.
و در کنار افشاگری، برای محو ارزشها و مظاهر فرهنگ شاهنشاهی نه تنها در تهران بلکه حتی در شهرستانها به تغییر نام مدارس همت گماشتند. این اقدام در ماههای پایانی حکومت پهلوی در نقاط دیگر ایران نیز تکرار شد و مثلاً فرهنگیان گنبد قابوس ضمن اختصاص یک روز از حقوق خود برای کمک به بازماندگان شهدای گالیکش یکی از مدارس را نیز به نام مدرسه شهدا نام گذاری کردند.
#انقلاب_مردم
#تولیدی_عس_کردستان
#شهرستان_سنندج
#قسمت_چهارم
#از_عشق_تا_پاییز
این یه کرامت از مرتضی بود
که یه ادم از جنس خودش رو تو مسیر زندگیم قرار داد که میتونه راهنمای خوبی هنگام دلگرفتگی و سختی های دنیوی باشه
اون شب با محمدمهدی خیلی خوش گذشت
اون قدر که اصلا دوست نداشتم ازش جدا بشم. تو راه برگشت به خوابگاه بازم حرف زدیم. و از اینکه این چند سال چطور گذشت گفتیم و شنیدیم.
من و رسوند خوابگاه
از ماشین پیاده شدم دلم میخواست باز هم باهم بودیم. صحبتاش لحن صداشو همه و همه آرامش خاصی به من میداد انگار این بشر اشتباهی اومده روی زمین و تعلق داره به بهشتی که همه در موردش حرف میزنند
باهاش خداحافظی کردم و یه لبخند زدم و گفتم
-مواظب خودت باش
چن قدمی که دور شدم صداش من و جلب خودش کرد
-اسماعیل؟؟؟
بااشتیاق برگشتمو بهش نگاه کردم و گفتم
-جانم؟
-نمیشه بمونی؟
دلم میخواست بگم آره چرا که نه
اما......
-نه عزیزم همین الانم کلی دیرم شده فردا استادمون بیدار شه پوستمو کندس
سرشو انداخت پایین و باحسرت خاصی گفت
-باشه اما؟؟؟
-اما چی؟؟
-اما این و بدون......هیچی اصلا بیخیال
میدونستم چی میخواد بگه یه اخمی به چهرم گرفتم و تو دلم گفتم
-منم همینطور
محمدمهدی رفت و من رفتنشو تماشا کردم
درب خوابگاه رو هل دادم
اما باز نشد
واااای مگه ساعت چنده؟؟ یه نگاه به ساعتم انداختم و با یه دست کوبیدم تو سرم. ساعت یک و نیم شب بود. خدایا خاک بر سر شدم. جواب اقای صالحی رو چی بدم.
از یه طرف هم اصلا دوست نداشتم شب رو بیرون بخوابم. مونده بودم چکار کنم
گوشیمو از تو جیبم درآوردم تا به علیرضا زنگ بزنم تا بیاد پایین درو باز کنه
اما گفتم شاید خواب باشه بدخواب شه حقالناس میشه.
خواستم گوشیمو بذارم تو جیبم که یادم افتاد شب رو باید تو خیابون بخوابم. سریع شماره علیرضا رو گرفتم تا یه بوق خورد گوشی رو برداشت
-الو سلام
-سلام علی
-اصلا معلومه کجایی؟؟
-به خدا من اومدم در بستس چطور بیام تو
-به من چه که بستس میگی چکار کنم
-داداش بیا درو باز کن جبران میکنم
علی هم که فرصتطلب تا این و شنید گفت
-مثلا چطور؟؟
-مثلا؟؟..... اها با پیتزا موافقی
-چرا که نه صبر کن الان میام
کمتر از یه دقیقه علیرضا خودش و رسوند دم در و درب رو باز کرد
-اصلا معلوم هست کجایی
-حاج اقا چیزی نگفت
-چرا بابا همش از تو میپرسید منم گفتم رفتی حرم
-علیرضا!!!! چرا دروغ گفتی؟؟؟
-خیلی پر رویی جا تشکرته.؟ انتظار داشتی بگم اسماعیل با دوست جدیدش رفته تفریح اونم بگه اخی طفلی اشکال نداره بذار راحت باشه
-ممنونم علی من تو رو نداشتم چکار میکردم
از پله ها رفتیم بالا اروم و بیسروصدا که اقای صالحی بیدار نشه رفتیم تو اتاقمون بقیه بچهها خواب بودن
لباسمو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم علیرضا اومد بالای سرم
-خب تعریف کن کجا رفتین. اصلا فهمیدی این یارو کی بود
-آره یه فرشته تو لباس آدمها باید بودی میدیدی چقدر متین و باادب حرف میزد یه اسماعیل میگفت صد تا از پهلوش در میومد
-پس طرف جنتلمن بوده
-آره بابا حسابی تا حالا کسی اینقدر تحویلم نگرفته بود
-خوشبحالت حداقل یکی هست بخوادت
منم زیرکانه یه آهی کشیدم و گفتم
-چه فایده؟
علیرضا که حرفمو خونده بود باصدای بلند خندید و گفت
-بگیر بخواب تا نماز صبحت قضا نشده
علی رفت رو تخت خودش و منم با یه شب بخیر به پهلو شدم و پتو رو کشیدم رو سرم و تمام شب رو تو ذهنم مرور کردم.
نمیدونم چقدر طول کشید تا خوابم برد
باصدای اذان از خواب بیدار شدم
خیلی خوابم میومد حوصله نماز خوندن نداشتم با هزار سستی رفتم سمت سرویسهای بهداشتی و وضو گرفتم یه نماز به سرعت نور خوندم و دوباره رو تخت ولو شدم تازه چشمام گرم شده بود که صدای اساماس گوشیم بلند شد.
به خودم گفتم سر صبحی کی میتونه باشه حتما ایرانسله دوباره پیام داده به مسابقه دعوتم کنه . با بیحوصلگی گوشیمو برداشتم تا قفل صفش باز شد با دیدن اسم پیام فرستنده از جام پریدم خواب از سرم پرید. انگار یه دنیا انرژی بهم دادند.
محمدمهدی سرصبح پیام داده بود
باعجله پیامو باز کردم
-بیداری؟؟
-اره محمدجان بیدارم جانم درخدمتم
-هیچی خواستم بگم برای نماز خواب نمونی
-مرسی عزیزم نماز خوندم بازم ممنون که یادم بودی
دیگه پیامی نیومد
منم گوشیمو خاموش کردم و گرفتم خوابیدم
حدود ساعت هشت و نیم صبح بود که علیرضا اومد بالای سرم و بیدارم کرد
-پاشو خوابالو صبحانه بخور ساعت ۹ کلاس داریم
-علی جون من بیخیال شو خوابم میاد
-منم خوابم میاد ولی خب ساعت ۹ کلاس داریم چاره چیه؟
با غر زدن بخاطر اینکه وقت خوابمون کلاس گذاشتن از جام پاشدم و بعد شستن دست و صورت با علیرضا رفتم سلف و صبحانه خوردیم.
ساعت ۹ شد رفتیم کلاس
و طبق معمول من و علی باهم و کنار هم نشستیم . تمام مدت کلاس به دیشب فکر میکردم و اتفاقات شیرینی که گذشت و هنوز طعمش زیر زبونم بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ازعشق_تاپاییز
#از_عشق_تا_پاییز
#خاطرات_یک_طلبه
#قسمت_چهارم
این داستان ادامه دارد...
✅زندگینامه شهید سید ابراهیم رئیسی
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
بعد از رحلت امام (ره) سید ابراهیم رئیسی با حکم رئیس قوه قضائیه وقت به سمت دادستان تهران منصوب شد و از سال ۱۳۶۸ تا ۱۳۷۳ به مدت پنج سال این مسئولیت را برعهده داشت. ایشان از سال ۱۳۷۳ به ریاست سازمان بازرسی کل کشور منصوب شد که خدمت ایشان در این سمت تا سال ۱۳۸۳ ادامه یافت. دوره مدیریت رئیسی بر سازمان بازرسی کل کشور نقطه عطفی در زندگی ایشان بود. وی که یک مدیریت کلان ملی را به مدت ده سال تجربه می کرد با اتکاء به تجربیات اندوخته خود نظارت بر دستگاههای اداری را متحول و نظام مند کرد. سازمان بازرسی کل کشور در زمان تصدی ایشان با توسعه متوازن ساختاری مواجه شد و به عنوان یکی از ارکان نظارتی نظام جمهوری اسلامی تثبیت شد. این دوران که با روی کارآمدن دولت اصلاحات همزمان بود بسیاری از گره های نظام اداری و اقتصادی شناسایی و راهکار برون رفت از زمینه فساد در آن تدوین شد. بعضی پرونده های جنجالی مفاسد اقتصادی محصول فعالیت شبانه روزی رئیسی و همکارانش در این سازمان و درآن دوره بود
#زندگینامه_شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#تولیدی_عس_کردستان
#شهرستان_سنندج
#قسمت_چهارم
🔻زندگینامه شهید سید حسن نصرالله (دبیرکل حزب الله لبنان)
🔺قسمت چهارم
🇱🇧🇯🇴🇮🇶🇮🇷🇱🇧🇯🇴🇮🇶🇮🇷🇱🇧🇯🇴🇮🇶🇮🇷
محمدهادی (۱۹۷۹ م. بارزویه لبنان – ۱۹۹۷ اقلیم تفاح)، فرزند بزرگ نصرالله است. در سال ۱۹۷۹ در البارزویه از توابع لبنان متولد شد. تحصیلات ابتدایی را از مدرسه ناصر شهر بعلبک آغاز کرد و چند سال بعد یعنی سال ۱۹۸۵ به همراه پدرش در سفری به ایران آمد. اما یکسال بعد به علت وجود بحران در لبنان به زادگاهش بازگشت و به تحصیلات خود ادامه داد.
او در سال ۱۹۹۴ با جلب رضایت پدر به جمع رزمندگان حزبالله لبنان در جبهههای جنوب لبنان پیوست. او که به تازگی ازدواج کرده بود در عملیاتی که در منطقه اقلیم التفاح از توابع منطقه جبلالرفیع انجام شد به همراه چند تن دیگر از همرزمانش در سپتامبر سال ۱۹۹۷ در سن ۱۸ سالگی کشته شد.
در اولین سالروز کشته شدن هادی حسن نصرالله در ۱۵ سپتامبر ۱۹۹۸، «خیابان شهید هادی حسن نصرالله» با حضور رفیق حریری نخستوزیر وقت و شماری از وزیران و نمایندگان مجلس لبنان، در شهر بیروت پایتخت این کشور افتتاح شد.
#زندگینامه_شهیدسیدحسن_نصرالله
#حزب_الله_لبنان
#قسمت_چهارم
#خادمان_امین
#تولیدی_عس_کردستان
#شهرستان_سنندج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 این بار از ایام الله سخن گفت .
🔻از اقتدار سپاه ایران سخن گفت .
#جمعه_نصر
#ایام_الله #تقوای_الهی
#جمعه_های_انقلاب
#قسمت_چهارم
#تولیدی_عس_زنجان
#palestineisnotalone
#gazaliveson
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهارم
#داستان_عشق_آسمانی_من
خانم سلیمانی را از دور میبینم،به سمتش میروم،سلام گرمی میدهم و صورت محیا را میبوسم.
خانم سلیمانی لبخند زیبایی میزند و میگوید:حالتون خوبه
در جوابش،لبخند عمیقی میزنم:شکرخدا.
کیفم را زمین میگذارم و مینشینم.
مصاحبه رو شروع کنیم خانم سلیمانی؟
صدایش در گوشم میپیچد:بله
عزیزم،بفرمایید
چادرم را کمی جلوتر میکشم
آرام و گرم میگویم:
خوشحالم از دیدارتون
واقعا سعادتیه.دستم را میگیرد و میگوید:
محبت شماست خواهرجان
و بعد ادامه میدهد:
باعث زحمتم شدم این همه راه از قزوین اومدید
-نفرمایید بزرگوار،شما رحمتید
لیوان آب را برمیدارم و یک جرعه مینوشم:
-میشه از کودکی خودتون بفرمایید
فقط با اجازتون من صداتون رو ضبط کنم
"ایرادی نداره بفرمایید"
بسم الله الرحمن الرحیم
آذر زندی هستم
متولد ۶۲/۱/۱ شهر نجف آباد اصفهان
همسر و دختردایی شهیدمدافع وطن محمدسلیمانی
دومین فرزند خانواده هستم.
ضبط را نگه میدارم:خانم سلیمانی شرمنده یه خاطره از کودکی تون بفرمایید و بعد ادامه بدید
چشمی میگوید و نگاهش را به محیا می دوزد:
شش -هفت ساله بودم با بچه های همسایه رفتیم پارک
حین تاب بازی بینیشون خورد به تاب شکست
اونروز سر یه شیطنتم یک کتک مفصل خوردم.
❣❣❣❣❣❣❣❣
نگاهی به ساعتم می اندازم،یک ربع به اذان ظهر مانده. صدای زنگ موبایلم می آید.سر برمیگردانم و به موبایلم نگاه میکنم،
"سلام،کی میای؟ "
جواب پیام مهدیه را میدهم و موبایل را داخل کیف میگذارم.
وضو میگیرم،خانم سلیمانی سجاده را رو به قبله پهن میکند.
آرام میگویم:التماس دعا،لبخندی میزند:محتاجیم به دعا...
سر سجاده مینشینم،قران را باز میکنم و سوره یس را زمزمه میکنم.
#ادامه_دارد
#قسمت_چهارم
#شهید_مدافع_وطن_محمد_سلیمانی
#تولیدی_عس_زنجان
نویسنده:بانوی مینودری
🌹 #روابط_عمومی_پلیس 🌹
🆔 @PR_Police